عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۲ - قبله نما
جانا! زلب لعل تو یک بوسه مرا بس
بیمارم و، این بوسه مرا جای دوا بس
با خشم دهی بوسه و، گویی که بست نیست
گویم اگرم بوسه ببخشی، به رضا بس
گر قبله، فراموش شود وقت نمازم
محراب دو ابروی توام قبله نما بس
صد عقده به دل دارم و، یک عقده گشا نیست
یک خنده ز لب های توام عقده گشا بس
چون دست رسی نیست مرا بر سر زلفت
گر بویی از او بشنوم از باد صبا بس
این جور و جفاها که تو کردی به من ای دوست!
یکبار نگفتم به تو کز بهر خدا بس
«ترکی» نشوی سیر تو از بوسه گرفتن
هر چند که دهد بوسه نگویی که مرا بس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۳ - شب هجران
آن پری چهره نگاری که منم خاک درش
میل دارم که شبی تنگ بگیرم ببرش
من نظر جز به جمالش نکنم جایی و، او
روی درهم کشد ار سوی من افتد نظرش
بی وفایی همه آموخته در مکتب و بس
گویی از علم وفا هیچ نباشد خبرش
درپس پرده دل از دست، برد خلقی را
آه اگر پرده فتد از رخ همچون قمرش
به قدم بوسی اش از خاک برون آرم سر
بعد مردن، اگر افتد، به مزارم گذارش
عاشق سوخته دل، پا نکشد از در دوست
چون قلم، گر بشکافند دو صد بار سرش
هر شبی را سحری هست ولی در عجبم
چه شب است این شب هجران، که نباشد سحرش
مرغ هر دل که گشاید به هوایش پر و بال
بشکند عاقبت از سنگ جفا بال و پرش
نه عجب گر بچکد از سخنم شربت و قند
گر شبی بوسه زنم بر لب همچون شکرش
خبرش نیست که شب تا به سحر «ترکی» را
عوض اشک، رود خون دل از چشم ترش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۵ - گوی سعادت
ای سرو قبا پوش من ای دلبر مهوش!
تا کی کنی از شانه سر زلف مشوش
بر کشتن من تیر نگاهی، ز تو کافی ست
بیهوده چرا؟ دست بری جانب ترکش
بی چشم خمارت چکنم باده گلرنگ؟
بی شمع جمالت چکنم کاخ منقش؟
بر عارض چون آتش ات آن خال سیه فام
چون تخم سپندی ست که افتاده در آتش
«ترکی» ز میان گوی سعادت بربایی
آید اگر از کوزه برون زر تو بی غش
من عاشق آن صف شکن قلعه گشایم
کز بال ملک، روضهٔ او هست مفرش
داماد نبی شیر خدا آنکه، گه رزم
بر خرمن کفار، زدی تیغ وی آتش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۷ - سمند ناز
ای به وصلت، من خراب حریص!
همچو عطشان، به شرب آب حریص
من ببوسیدن لب تو عجول
تو به نوشیدن شراب حریص
چشم مست تو روز و شب، خفته است
مست آری بود به خواب حریص
دل فرستاده ام به تحفه که هست
مست، برخوردن کباب حریص
تو سوار سمند ناز و، تو را
من به بوسیدن رکاب حریص
به تماشای ماه روی توام
همچو حربا بر آفتاب حریص
از خیال تو روز و شب «ترکی»
هست بر خواندن کتاب حریص
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۷۸ - تشخیص
دل، به دیدار روی توست حریص
چشم، او را همی کند تحریص
هر که در بند تو گرفتار است
کی بود در دلش غم تخلیص
بی شک، آزرده می شود بدنت
گر بپوشی تو را از حریر قمیص
تو که پروای دوستانت نیست
دشمن از دوست، کی دهد تشخیص
بوسه از لعل تو اگر غالی است
در عوض جان «ترکی» است رخیص
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۰ - قبلهٔ ابرو
به زیر زلف تو رخشنده چهرهٔ مطبوع
چنان بود که به شب، آفتاب کرده طلوع
به پیش قبلهٔ ابروت، آن سیه گون زلف
چو قنبر است که خم گشته از برای رکوع
از این سپس به پریشانی سر زلفت
به هیچ کس نتوان دید خاطر مجموع
اگر به چشم پر آبم نظر کنی دانی
که فرق هاست ز دریای ژرف تا مینوع
به من که رند قدح نوش و مستم ای زاهد!
ز جام باده سخن گو، نه از اصول و فروع
بر آستان تو اغیار راست اذن دخول
محب خاص تو «ترکی» چرا؟ بود ممنوع
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۲ - برق آه
جانا!مکش به قتل من بی گناه تیغ
بر قتل بی گنه، نکشد پادشاه تیغ
آلوده تیغت ارشود ازخون بی گناه
آن بی گناه را شود آخر گواه تیغ
باشد نگاه تیز تو از تیغ تیزتر
هر دم زنی به پیکرم از هر نگاه تیغ
جان می کنم سپر به دم تیغ تیز تو
دانم اگر زنی به من بی پناه تیغ
ترسم چو آوری تو زبالا به زیر تیغ
از برق آه من شکند نیم راه تیغ
تیغت شکافت کوه و، تن من چو برگ کاه
جانا! عبث مزن تو به این برگ کاه تیغ
اول مرا بخوان و بکش تیغ از میان
ترسم به دیگری زنی از اشتباه تیغ
امشب لبم ز لعل لبت کی جدا شود
تا آفتاب بر نکشد صبحگاه تیغ
«ترکی» به دادخواهی اگر آیدت به پیش
ای پادشه! مکش به رخ دادخواه تیغ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۳ - رشک بهشت
صورتت بسکه نازک است و لطیف
از لطافت گذشته از تعریف
خواهم ار بوسه ای زنم به لبت
ترک چشم توام کند تحویف
وعده کردی دو بوسه ات بدهم
این عدد را سه بار کن تضعیف
من به مهر تو می فزایم لیک
تو به جورم نمی دهی تخفیف
کلبه ام را کنی تو رشک بهشت
اگر آری به کلبه ام تشریف
به یکی غمزه اش زپا فکنی
پور دستان اگر تو راست حریف
پنجه افکندن تو با «ترکی»
مثل ضیغم است و، مور ضعیف
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۴ - شام فراق
اگر به دست من افتد شبی زمام فراق
کنم ز صفحهٔ ایام، پاک نام فراق
فراق اگر به کفم اوفتد به نیروی صبر
ببین چگونه بهم بشکنم عظام فراق
گمان مبر که زمستی دگر به هوش آیم
از آن شراب که نوشیده ام زجام فراق
صباح کردهٔ شام وصال، کی داند
که ما صباح چسان کرده ایم شام فراق
نچیده دانهٔ کشت وصال را«ترکی»
فلک فکند مرا عاقبت به دام فراق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۷ - ستاره افلاک
چند باشی پریرخا! بی باک
من که گشتم زغصهٔ تو هلاک
از غمت ای نگار سیمین بر!
می کنم همچو گل، گریبان چاک
همه شب از فراق ماه رخت
می شمارم ستارهٔ افلاک
روز تا شب بر آستانهٔ تو
می نهم روی مسکنت بر خاک
بی رخت گر به سر، برم روزی
ناله ام از سمک رسد به سماک
مژه ام چون کند به سیل سرشک
در ره سیل، بسته ام خاشاک
تو شوی با من آشنا هیهات
من شوم با تو بی وفا حاشاک
گر تو زخمم زنی به از مرهم
ور تو زهرم دهی به از تریاک
«ترکی» از خاک آستانهٔ تو
نرود تا تنش نگردد خاک
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۸۸ - صف مژگان
چندای شوخ پری چهره!تو باحیله و رنگ
شیشهٔ عمر مرا می زنی از خشم، به سنگ
من به فکر تو و تو با دگران باده گسار
من به تو بر سر صلح و، تو به من بر سر جنگ
صف مژگان تو ای شوخ دل آرا!دیدم
یادم آید زصف آراستن لشکر زنگ
گیسوی مشک فشان است تو را بر سر دوش
یا که بر شاخ صنوبر، شده زاغی آونگ
من که از نوک قلم صورت مویی بکشم
نتوانم که زنم نقش میانت بی رنگ
خواستم شعری در وصف دهانت گویم
نتوانستم و گردید مرا حوصله تنگ
«ترکی» از بخت بد افتاده زشیراز به هند
ترسم آبشخورش آخر بکشد سوی فرنگ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۰ - صبح وصال
ای رخت! ماه تمام و، خم ابروت هلال
مه و خورشید تو را بندهٔ آن حسن و جمال
جعد گیسوی تو خود صورت جیم است نه جیم
زلف خوشبوی تو خود صورت دال است نه دال
خال در گوشهٔ محراب خم ابرویت
همچنان است که در گوشهٔ محراب، بلال
سبزه بر گرد رخت گر زده سر عیبی نیست
هاله برگرد مه او را نبود نقص کمال
چه جفاها که کشیدیم به شبهای فراق
تا که یکبار، ببینیم رخ صبح وصال
هر چه من سعی کنم عشق تو پنهان نشود
آب را ضبط نمودن نشود در غربال
بار عشق تو چنان است که از سنگینی
من برآنم که تحمل نتوان کرد جبال
رخم از عشق تو چون کاه شده زرد و ضعیف
تنم از هجر تو باریک شده همچو خلال
شکر حق را که لب لعل تو شد قسمت من
بندگی هر که کند حق دهدش رزق حلال
روزگاری ست که یاری ست مرا پاک سرشت
که جمالش بود اندر هما آفاق محال
هر کسی را به جهان دامن یاری ست به دست
«ترکیا»دست تو و دامن پیغمبر و آل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۱ - کشتی امید
بیا ای ساقی شیرین شمایل!
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۲ - درس عشق
روز اول که دل به تو دادم
داغ عشقت به سینه بنهادم
من که صید کسی نمی گشتم
ترک چشم تو گشت صیادم
تا دلم چشم می پرست تو دید
می پرستی برفت از یادم
تا به کی از غمت کنم فریاد
آه اگر نشوی تو فریادم
گر به تیغم زنی تو، خرسندم
ور عتابم کنی تو، دل شادم
تو چو لیلی و من چو مجنونم
تو چو شیرین و من چو فرهادم
به جز از درس عشق در مکتب
درس دیگر نداد استادم
نروی لحظه ای مرا از یاد
تو نه یک لحظه می کنی یادم
گویی از مادر ای پری زاده!
من بیدل به عشق تو زادم
فیض روح القدس اگر نکند
در بلاهای عشقت امدادم
کی توانم که بار عشق کشم
گر بود تن ز سنگ و پولادم
قسمتم غیر رنج و محنت نیست
تا در این دار محنت آبادم
«ترکیا» در صف جزا چه کنم؟
نرسد گر علی به فریادم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۳ - انگشت نما
ای خاک کف پای تو بود تاج سرم!
خوبتر از تو نباشد به جهان، در نظرم
به وفایت که اگر دیده به تیرم دوزی
ناجوانمردم اگر جز تو به جایی نگرم
دوش سرمست ز میخانه سوی خانه شدی
التفاتی ننمودی و گذشتی ز برم
دل من گمشده جانا و، من گمشده دل
بجز از هندوی خالت به کسی ظن نبرم
ترک چشمت ز پی قتل من افراخته تیغ
گو بزن تیغ، که من بردم تیغت سپرم
گفته بودی که بیایم به سراغت روزی
ترسم آن روز، بیایی که نیابی اثرم
عجب اینجاست که یکبار، به گوشت نرسید
این همه نالهٔ شبگیر و، فغان سحرم
جسمم از عشق تو از بس شده لاغر چو حلال
کرده انگشت نما بر سر هر رهگذرم
من به هر کس که رسم باز بپرسم خبرت
تو به هر کس که رسی باز نپرسی خبرم
منم آن مرغ سخندان که گرفتار توام
حیف باشد که بهم، برشکنی بال و پرم
ای که عاشق شدنم دیدی و عیبم کردی
عیب آن است که یکبار، ندیدی هنرم
موی چون سیم سپید و، رخ چون زر دارم
غم نباشد به جهان گر نبود سیم و زرم
«ترکی» ساده دل و، ترک زبان نافهم
به در کس نروم گر تو برانی ز درم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۴ - دل تنگ
باز عشق آمد و زد خیمه به صحرای دلم
لشکر عشق صف آراست به یغمای دلم
دل پر حسرت من گشت گرفتار و اسیر
کرد مو سلسلهٔ سلسله در پای دلم
دل من پای به زنجیر و، شه کشور عشق
ایستاده به کناری به تماشای دلم
آه از این دلک من که چه پر درد دلی ست
چند گویم که دلم وای دلم وای دلم
نشود داغ دلم به ز مداوای طبیب
آه از این داغ که جا کرده به بالای دلم
کاش با ناخنس از سینه برون می کردم
هست در سینه ندانم به کجا جای دلم
در دل خون شده ام راز نهانی ست بسی
فاش ترسم که شود راز نهان های دلم
هر دلی راست یکی قطرهٔ خونی به میان
جز دل من که بود خون همه اعضای دلم
راست گویم نبود سینهٔ من منزل دل
هست در زلف بتی منزل و ماوای دلم
هر چه من سعی کنم کز غمش آسوده شوم
او نهد تازه غمی بر سر غم های دلم
مهر خوبان نرود از دل تنگم بیرون
زانکه جا کرده چو خون در همه رگهای دلم
«ترکی» از خسته دلی هیچ شکایت نکنم
که لب لعل نگار است مسیحای دلم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۶ - نگار سیم اندام
ای که از دوری تو بی تابم!
لحظه ای شب نمی برد خوابم
چشم پرآبم ار به خواب رود
خواب بینم که می برد آبم
در خم زلف همچو قلابت
همچو ماهی اسیر قلابم
از غمت ای نگار سیم اندام!
دل ببر می طپد چو سیمابم
درد عشق تو در دل است و طبیب
می دهد شیر خشت و عنابم
طاق ابروی تو مرا کافیست
نیست حاجت دگر به محرابم
شادم از این که دوش می گفتی
هست «ترکی» کمینه بوابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۷ - فیض روح القدس
گر چه انداخته زلفت گرهی سخت به کارم
همچنان چشم گشایش ز سر زلف تو دارم
روی بنما و به یغما ببر آرام و شکیبم
زلف بگشا و به تاراج بده صبر و قرارم
تا به دست آن سر زلفین پریشان تو یازم
پا ز کویت نکشم گر که بسوزی تو به نارم
ناجوانمردم اگر زلف تو از دست بدارم
گر بدانم که دو صد بار کنی زنده بدارم
سخت ترسانم از آسیب دو ماران سیاه ات
کاقبت از تن بیمار، برآرند دمارم
هر دو چشمان کماندار تو با تیر زنندم
گر یکی روز فتد بر سر کوی تو گذارم
وعده کردی که یکی روز به سر وقت من آیی
ترسم آن روز بیای که برد باد غبارم
به قدم بوسی ات از زیر لحد سر به در آرم
قدمی گر ز عنایت بگذاری به مزارم
خلق گویند که پیوسته تو مایل به شکاری
گر تو مایل به شکاری نکنی از چه شکارم
خواهم این جان گرانمایه کنم من نثارت
زانکه لایق تر از این جان نبود بهر نثارم
من برآنم که به صد عجز درآرم به کنارت
تو بر آنی که به صد حیله گریزی به کنارم
«ترکی» از عشق نکویان نبرم جان به سلامت
فیض روح القدسی گر نکند چاره کارم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۸ - صد هزار چشم
تا باز کرده ام به تو ای گل عذار، چشم!
پوشیده ام من از همهٔ کار و بار، چشم
از دیدن رخت نشود سیر چشم من
باشد اگر به صورت من صدهزار، چشم
بسیار چشم دیده ام اما ندیده است
چشمم بسان چشم تو در روزگار، چشم
گفتی که بر سر ره من باش منتظر
پیوسته باشدم به ره انتظار، چشم
از دیدن جمال تو چشمم پرآب شد
آری شود ز دیدن خور آبدار، چشم
تا آفتاب روی توام از نظر برفت
جسمم ضعیف گشت و رخم زرد و تار، چشم
دامن کشان چو می گذری از میان خلق
باز است بهر دیدن تو بی شمار، چشم
چشم خمار، حالت می خورده است و تو
گر می نخورده ای ز چه داری خمار، چشم
با چشم اگر کنی تو به «ترکی» اشارتی
بر چشم پرخمار تو سازد نثار، چشم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۲ - رخ خوبان
سر چه باشد که فدا بر سر پیمان نکنم
جان چه باشد که نثار ره جانان نکنم
تا رخ و زلف و خط یار مرا در نظر است
التفاتی به گل و سنبل و ریحان نکنم
تا مرا موعظهٔ پیر مغان در گوش است
گوش بر موعظهٔ واعظ نادان نکنم
گر چه از دیدن خوبان تن و جان، در تعب است
حیف باشد که نظر بر رخ خوبان نکنم
مطرب ار این غزل از گفتهٔ «ترکی» خوان
گوش بر زمزمهٔ مرغ خوش الحان نکنم