عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۳ - چشمهٔ حیوان
در چمن بی قدت ای سرو خرامان چکنم!؟
بی تماشای خطت سبزه و ریحان چکنم؟
در قیامت من اگر با تو برندم به بهشت
چون تو همراه منی حوری و غلمان چکنم؟
چون پریشان کنی از شانه سر زلف دراز
نشوم گر من شوریده پریشان چکنم؟
لب چون آب بقایت شود ار روزی من
عمر باقی چکنم؟چشمهٔ حیوان چکنم؟
قاصدی گر زتوام خط و پیامی آرد
به نثار قدمش گر ندهم جان چکنم؟
گفته بودی که به سر وقت من آیی روزی
گر نیایی و رسد عمر به پایان چکنم؟
صبرهایی که به امید وفایت کردم
نشوم گر من از این کرده پشیمان چکنم؟
با جفای فلکی صبر توانم کردن
با جفاهای تو ای فتنهٔ دوران چکنم!؟
رنج هایی که من بی سرو سامان بردم
عاقبت چون که نشد کار به سامان چکنم؟
دل «ترکی» که به زندان غمت مانده به بند
گر نجاتش ندهی با غم زندان چکنم؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۴ - مهر علی
ز دلبر تا بود جان در تنم دل برنمی‌گیرم
مرا تا جان به تن باشد دل از دلبر نمی‌گیرم
شبان در خواب دارم در برش تا صبحدم اما
چرا یک روز در بیداریش در بر نمی‌گیرم
به یاد عقرب زلفش همه شب تا سحرگاهان
گزیده مارسان، آرام در بستر نمی‌گیرم
به شمشیرم اگر خواهد زدن آن شوخ سنگین‌دل
سپر سازم سر و اما سپر بر سر نمی‌گیرم
گرفتن از فراقش روز و شب آرام نتوانم
وگر گیرم دمی گیرم دم دیگر نمی‌گیرم
لب چون شکرش گردد اگر روزی مرا روزی
ز دکان شکر ریزی دگر شکر نمی‌گیرم
مسلمانان دلم را برده از کف هندوی خالش
ولی من هم دل از آن هندوی کافر نمی‌گیرم
من از رخسار زرد خویش بی‌زر نیستم اما
عجب دارم که مویش را چرا در زر نمی‌گیرم؟
از این پس «ترکیا» از همت پیر خراباتی
ز دست ساقی گل‌چهره جز ساغر نمی‌گیرم
جدا سازند اگر با تیغ بند از بند اعضایم
دل از مهر علی ساقی کوثر بر نمی‌گیرم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۸ - زلف عنبرین
ای رخت چون ماه تابان! وی خطت چون مشک چین
ای عیان در هر خم زلف تو چندین عقد و چین!
چین بر ابروی خم افکندن نباشد خوش نما
خوش بود چین و شکن بر آن دو زلف عنبرین
قامتت سروی ست گر سرو آورد لیمو ببار
عارضت ماهی ست گر مه را بود جابر زمین
آن سیه خالی که در کنج لبت دارد مکان
هندویی ماند که باشد بر سر کوثر مکین
خال دزد رهزنت جا کرده بر کنج لبت
هیچ دزدی را نباشد این چنین حضی حصین
ماه با عقرب قرین کرده به ماهی یک دو روز
عقرب زلف تو باشد روز و شب، با مه قرین
ما گدایان سر کوی توایم ای شاه حسن!
دیده بگشا یک دمی، حال گدایان را ببین
خنده می آید تو را بر جسم رسم لاغرم
هر که را بیماری عشق است کی گردد سمین
داد «ترکی» را بده ورنه برم من شکوه ات
پیش سلطان نجف، یعنی امیر المؤمنین
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۰۹ - مرغ سحرخیز
حاشا که ز شمشیر تو پرهیز کنم من
خود را سپر خنجر خون ریز کنم من
گویند که پرهیز کن از عشق نکویان
از عشق محال است که پرهیز کنم من
شب ها ز خیال تو به چشمم نرود خواب
خود را زفغان، مرغ سحرخیز کنم من
هرگه نظرم بر لب میگون تو افتد
پیمانه ز خون مژه لب ریز کنم من
هر لحظه به یادم لب شیرین تو آید
چون صحبتی از خسرو پرویز کنم من
رخسارهٔ زیبات ز بس صاف و لطیف است
آزرده شود گر نظری تیز کنم من
ریزد شکر از لعل لبت گاه تکلم
جان برخی آن لعل شکرریز کنم من
صد نافه چنین دزدمش از هر خم و هر چین
گر دست در آن زلف دلاویز کنم من
ای ترک! اگر باز نداری دل «ترکی»
عرض تو به شهزادهٔ تبریز کنم من
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۰ - نافهٔ آهو
این که داری به سردوش، کمند است نه گیسو
وین که داری به بناگوش کمان است نه ابرو
قامت است این که تو داری نه که سروی ست خرامان
کاکل است اینکه تو داری نه بود فافهٔ آهو
گر به دین حسن و لطافت بخرامی سوی بستان
پیش بوی سر زلفت گل و سنبل ندهد بو
در چمن، سرو سهی دم نزند از قد و قامت
به چمن گر به خرامی، تو به این قامت دلجو
به جز از قامت رعنای تو و آن لیموی پستان
سرو هرگز نشنیدم که دهد میوهٔ لیمو
باغبان بیند اگر جلوه کنان بر لب جویت
بعد از این سرو و صنوبر، ننشاند به لب جو
افکنی پیکر شیران، تو ز سرپنجهٔ سیمین
شکنی پشت دلیران، تو از آن غمزهٔ جادو
آن چه سر پنجهٔ سیمین تو کرده است به جانم
به یقینم نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
یک نظر زاهد اگر قبلهٔ ابروی تو بیند
بی گمان او نکند جانب محراب، دگر رو
گر مصور کشد از خامه شبیه تو صنم را
بت پرستان به تماشای تو آیند ز هر سو
سر «ترکی» نبود لایق میدان تو ورنه
خواهم انداختنش در خم چوگان تو چون گو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۲ - رنگ شقایق
ای شوخ دلا زار من ای دلبر مه رو!
تا کی تو دل آزاری و، تا چندی بدخو؟
روزم تو سیه کردی از آن طرهٔ شبرنگ
دل از کف من بردی از آن غمزهٔ جادو
پیش لب لعلت چکند رنگ شقایق
پیش سر زلفت چو دهد سنبل تر بو
خجلت ده یاقوتی از آن لعل شکر بار
رونق شکن مشگی از آن طرهٔ گیسو
جز قامت دلجوی تو و آن لیموی پستان
بر سرو ندید است کسی میوهٔ لیمو
کاری که غراب سر زلفت به دلم کرد
هرگز نکند پنجهٔ شهباز، به تیهو
از خشم و عتاب تو برم پیش که شکوه
وز جور و جفای تو روم پیش که یرغو
چون حلقه، به درمانده بتا دیدهٔ «ترکی»
بوتا که گذاری تو برون پای ز مشکو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۳ - فخر کاینات
من آدمی به چشم ندیدم مثال تو
نور خدایی است عیان از جمال تو
از بسکه در خیال منی روز تا به شب
شبها به خواب می نروم از خیال تو
دیگر به جستجوی هلالش چه حاجت است
آن را که دیده ابروی همچون هلال تو
ای فخر کاینات! که عقل ذوی العقول
کی می توان رسید به کنه کمال تو
حسن خصال تو نتواند کسی نوشت
آگه بود خدای، ز حسن خصال تو
سیمرغ وهم گر بپرد صد هزار سال
کی می رسد به پایهٔ قصر جلال تو
خورشید نور خویش نگسترده بر زمین
جز بهر آن که بوسه زند بر نعال تو
بر قصیر و نجاشی و خاقان و اردوان
جا دارد ار که فخر نماید بلال تو
روزی که سر زخاک برآرم من از خرد
چیزی دگر نخواهم الا وصال تو
«ترکی» کجا و وصف کمال تو از کجا
صلوات بر تو باد و، بر اصحاب و آل تو
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۴ - برگ گل
تا به رخ آن سیمتن رنگین نقاب انداخته
سایه ای از برگ گل، بر آفتاب انداخته
تا گشوده از سر زلفین پرتابش گره
عاشقان را سر به سر، در پیچ و تاب انداخته
مردم چشمم ز هجر خال هندوی لبش
همچو زنگی بچه ای خود را در آب انداخته
پای از سر باز نشناسم یاران همتی
این چه افیونی است ساقی در شراب انداخته
زان شراب آتشین کافکنده در جام چو لب
آتشی گویا به جان شیخ و شاب انداخته
خال بر رخساره اش دانی چرا باشد سیاه؟
بسکه خود را در میان آفتاب انداخته
خوف «ترکی» ز آفتاب گرم روز محشر است
خویش را در زیر ظل بوتراب انداخته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۵ - صید گرفتار
پیش از این ای صنم! آزار من زار مده
به من زار، از این بیش تو آزار مده
هست در زلف تو چون صید گرفتار، دلم
بیش از این زحمت این صید گرفتار مده
ترک چشم تو که خون ریز و ستمکار بود
دل ما را تو به آن ترک ستمکار مده
مست چون راه رود تکیه به دیوار دهد
تو اگر مست نه ای تکیه به دیوار مده
ای طبیب! از من بیمار چه خواهی شب و روز؟
روز و شب زحمت این خستهٔ بیمار مده
درد عشق است و دوایش نبود غیر وصال
قصد تجویز مکن، شربت دینار مده
پیش از این «ترکی» اگر دل به نکویان دادی
گر پشیمانی از این کار، دگر بار مده
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۶ - گنج شایان
ای جمالت! زماه تابان به
لب لعلت، ز آب حیوان به
بوی زلفت ز بوی گل خوشتر
خط سبزت ز برگ ریحان به
نیست نخلی چو سرو در بستان
نخل قدت ز سرو بستان به
در دندان صاف رخشانت
از لطافت ز در عمان به
گر چه جان بهتر است از همه چیز
لیک هستی مرا تو از جان به
زهر هجر توام به از تریاق
درد عشق توام ز درمان به
نعمت فقر و گنج درویشی
پیش «ترکی» ز گنج شایان به
«ترکیا» گر هزار دستانی
ور شوی از هزاردستان به
شعر گفتن بود کمال، ولی
نیست چیزی ز حفظ قرآن به
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
بیا ساقی خرابم کن، خراب از یک دو پیمانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۸ - گلبرگ تر
شبی آیم به بالای سرت آهسته آهسته
بگیرم همچو جان اندر برت آهسته آهسته
به زیر غبغبت دستی برم دزدیده دزدیده
ببوسم لعل همچون شکرت آهسته آهسته
مزم لعل لبت را جای نقل آسوده آسوده
بنوشم از شراب ساغرت آهسته آهسته
به یک زلف تو نرمک نرمک آرم پنجهٔ خود را
کشم تاری به زلف دیگرت آهسته آهسته
به نرمی آستین پیرهن، بر چهره ات مالم
عرق چینم ز گلبرگ ترت آهسته آهسته
من از شوقی که دارم عاقبت روزی بیاموزم
مسلمانی به زلف کافرت آهسته آهسته
برای چشم زخم از مردمت از مردم چشمم
سپند اندازم اندر مجمرت آهسته آهسته
برای آنکه از خوابت کنم بیدار، از مژگان
نهم خاری به زیر بسترت آهسته آهسته
شبی آهسته آهسته بدزدم دفترت «ترکی»
بدزدم این غزل از دفترت آهسته آهسته
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۱۹ - عاشق و مفتون
ای عارض نیکوی تو از قرص قمر به
اندام تو سر تا به قدم پاک و منزه
دانم که به من نیست تو را روی توجه
اما به تو من روز و شب استم متوجه
هم بر قد و بالای توام عاشق و مفتون
هم در رخ زیبای توام خیره و واله
از حسرت سیب زنخ و سرخی رنگت
رنگ رخم ای دوست بود زردتر از به
از طاق فرود آر یکی شیشه پر از می
جامی تو بکن نوش ودگر جام به من ده
جامی به کفم برنه و جان در عوضش گیر
جانی بستان از من و جامی به کفم نه
ابروی تو کافی ست به خون ریزی «ترکی»
بیهوده مکش تیغ و کمان را منما زه
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۱ - در و مرجان
ای که در حسن، ماه تابانی
از لطافت چو حور و غلمانی
راست گویم به راستی قدت
سرو نبود به هیچ بستانی
نه طبیبی که مورث دردی
نه حبیبی که دشمن جانی
به تو مشتاقم آن چنان که به آب
تشنهٔ خسته در بیابانی
دامنم پر زاشک و خون دل است
گر خریدار در و مرجانی
می شنیدم که نیست در تو وفا
چون بدیدم هزار چندانی
خشم آلوده با من استی و بس
با رقیبان مدام خندانی
به طریقی که کشته ای تو مرا
نکشد کافری، مسلمانی
ترک چشم تو خون «ترکی» ریخت
تو مگر حکمران ترکانی؟
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۲ - مس وجود
رو بر نتابم از تو گرم تیر می زنی
خورسند ار مرا تو به شمشیر می زنی
گر تیغ می زنی سپرم پیش تیغ تو
هر چند بی جنایت و تقصیر می زنی
تیغ ازمیان کشیده داری سر زدن
غمگین از این رهم که چرا دیر می زنی؟
من پیش تو چو صورت تصویر مانده ام
بیهوده زخم تیغ، به تصویر می زنی
با دست خود اشاره به ابروت می کنی
هشدار، دست بر دم شمشیر می زنی
نخجیر را به تیر و کمان می زنند خلق
جانا! به تیر غمزه تو نخجیر می زنی
دلهای بسته در گره زلف تو بسی ست
تا کی گره به زلف گره گیر می زنی
«ترکی» به یار پنجه فکندن نه حد توست
زنهار از آن که پنجه تو با شیر می زنی
گویا مس وجود تو خواهی طلا شود
خود را بر آن وجود چو اکسیر می زنی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۳ - آیینهٔ دل
تو به دین حسن که در پرده،دل از خلق ربایی
پردهٔ خلق دری گر ز پس پرده درآیی
در پس پرده نهانی و جهانی به تو مایل
آه بی پرده که رخ به خلایق بنمایی
شاه خوبانی و شاهان همه هستند گدایت
بر سر کوی تو آیند شهان، بهر گدایی
آدمی زاده ندیدم به چنین حسن و لطافت
به که مانی تو که سر تا به قدم، نور خدایی
سخنت زنگ دل از آیینهٔ دل بزداید
به سخن لب بگشا تا غمم از دل بزدایی
در سر زلف گره گیر تو مشکل شده کارم
گره ار باز کنی، مشکل ما را بگشایی
سرو شرمنده شود گر تو به بستان به خرامی
غنچه دل تنگ شود گر به تکلم، تو بیایی
بوی مشک ختن از موی تو آید به مشامم
نازنینا! تو مگر نافهٔ آهوی ختایی
جز خیالت به دلم نیست دگر هیچ خیالی
جز هوایت به سرم نیست دگر هیچ هوایی
به وفایت که سر از عهد و وفای تو نپیچم
ز آنکه دانم که به من، بر سر عهدی و وفایی
«ترکیا» حملهٔ روبه صفتان در تو نگیرد
همه دانند که تو کلب در شیر خدایی
شیر حق، سرور مردان، علی عالی اعلا
آنکه بر رهبریش کس نبرد راه به جایی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۴ - بهای بوسه
گر بدین سان کنی تو جلوه گری
دل خلقی به جلوه ای ببری
پرده از رخ اگر براندازی
پردهٔ صبر عاشقان بدری
مادر روزگار کی زاید؟
بعد از این چون تو نازنین پسری
نیست چیزی عزیزتر از چشم
تو زچشمان من عزیزتری
نمک عشق تو کند کورم
گر گزینم به جای تو دگری
به تنم جان رفته باز آید
بر مزارم اگر کنی گذری
نظری کن به سوی من که بری
زنگ غم از دلم به یک نظری
آه سوزنده تر از آتش من
نکند در تو گل بدن اثری
پرسشی کن ز چشم بیمارت
اگر از حال من تو بی خبری
جان «ترکی» بهای بوسهٔ توست
گر چه باشد بهای مختصری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۵ - شب معراج
تا که از پرده جلوه بنمودی
دل خلقی ز جلوه بربودی
هر که مهرت به جان خرید نبرد
بهتر از این به رایگان سودی
در دلم عشق ات آتشی افکند
که نه پیدا بود از او دودی
ز اشتیاق تو روز و شب جاری ست
از دو چشمم سرشک چون دودی
به وفایت که در دو عالم نیست
در ضمیرم به جز تو مقصودی
تا وجود تو در جهان دیدم
دل نبستم به هیچ موجودی
کافرم گر به جز توام باشد
چشم جودی به هیچ ذیجودی
به جز از سایهٔ دو گیسویت
بر سرم نیست ظل ممدودی
ای رسولی که در شب معراج
راه افلاک را تو پیمودی
در پس پرده با خدای جلیل
راز گفتی، جواب بشنودی
ای حبیبی که از غم امت
در جهان لحظه ای نیآسودی
گفتیم بنده باش بنده شدم
بیش از این خدمتم نفرمودی
«ترکی» از روز محشرش غم نیست
گر بداند ز وی تو خشنودی
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۶ - بوی پیرهن
دلم فتاده در آن زلف پر شکن که تو داری
قرار بده ز من، آن لب دهن که تو داری
قدت چو سرو، خطت چون بنفشه، زلف چو سنبل
کسی ندیده از این خوبتر چمن که تو داری
عجب ز فتنه این چشم فتنه بار تو دارم
که فتنه بارد از این چشم پرفتن که تو داری
خوش است چاه زنخدان و زلف چون رسن تو
تبارک الله از این چاه و این رسن که تو داری
به صورتت نتوانم کنم نظاره که ترسم
از آن دو ترک کمان دار تیرزن که تو داری
به غیر راهزنی نیست کار هندوی زلفت
نعوذباالله از این خال راهزن که تو داری
تن و بدن شود از رده ات ز پیرهن ای گل!
زهی ز نازکی این تن و بدن که تو داری
ز بوی پیرهنت زنده می شود دل مرده
چه حکمت است دراین بوی پیرهن که تو داری
کجاست شهر و دیار تو و کجا وطن تو
خوشا به مردم آن شهر و آن وطن که تو داری
مرا غلام خودت خوان که هیچ خواجه ندارد
چنین غلام هنرپیشه ای چو من که تو داری
به معنی سخنت «ترکیا» نبرده کسی پی
سخن شناس کند فهم این سخن که تو داری
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۲۸ - قرص آفتاب
جانا! چرا نپوشی بر روی خود نقابی؟
تا کی گشاده رویی تا چند بی حجابی؟
یا رو، گشاده مگذار پا از سرای بیرون
یا بر رخت بیفکن از زلف خود نقابی
مشتاقم آن چنان من بر لعل می پرستت
چون شب نشین به خوابی یا تشنهٔ برآبی
شب ها به وعدهٔ وصل پیوسته مانده تا صبح
گوشم به راه پیغام، چشمم به فتح بابی
از قامت دل آرا، وز عارض سمن سا
چون سرو بوستانی، چون قرص آفتابی
آن چشم سرمه سایت، وان خال دل ربایت
جادوی فتنه بازی ست، هندوی بی کتابی
آن لعل آبدارت، وان زلف تابدارت
آن درج پر ز گوهر، وین خم به خم طنابی
لطفت به حالت دوست، قهرت به جای دشمن
آن آیتی ز رحمت، وین آیت عذابی
ملک وجود «ترکی» ویرانه شد ز عشق ات
شه کی خراج گیرد از کشور خرابی؟