عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
زلف تو تا گرفته ام با همه در کشاکشم
خال تو تا گزیده ام هندوی دل در آتشم
از نمکین لب توام بوده غذای روح و بس
گیردم آن نمک اگر من نمک دگر چشم
مستم و نیست درد سر تا بصباح محشرم
تا لب می پرست تو داده شراب بیغشم
باده نخورده چشم تو مستی اوست از کجا
و از اثرش عجب که من باده نخورده سر خوشم
تا که بپرده درون نقش نگار کرده ام
رشک نگار خانه شد این صحف منقشم
نی زد لاف از شکر خامه زوصف آندهان
گفت خجل نمیشوی از سخنان دلکشم
منکه حدیث عشق را شرح هزار گفته ام
پیش لب تو غنچه سان بسته دهان و خامشم
عشق تو گفتم از سرم مرگ مگر برون برد
خاک شد استخوانم و عشق نشد فراموشم
خصم اگر چه شخ کمان کرده کمین بقصد جان
تیر ولای مرتضی هست نهان بتر کشم
گفت بزلف او دلم از چه مشوشی بگو
تا تو بحلقه ام دری آشفته من مشوشم
از اثر شراب تو وز رخ بیحجاب تو
آگهم ارچه والهم عاقلم ارچه بیهشم
لاف مزن زمهر و مه کز خم طره دو تا
حلقه بگش مهر و مه کرده نگار مهوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم
کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم
شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی
چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم
گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی
من شبنم و تو خورشید حاشا که بجا مانم
گر میکشیم در نار ور میدهیم جنت
من بندیم و بنده سر در خط فرمانم
من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه
مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم
در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم
در ذکر تو مدهوشم و زنام تو حیرانم
ای مهر توام در گل وی جای توام در دل
از خویش گریزم هست اما زتو نتوانم
بردار زره خرمن ای کشته باغ حسن
روزی که زند شعله این آتش پنهانم
مجموع دلی بودم آشفته شدم واله
سودای سر زلفی کرده است پریشانم
از شمع چه میگوئی پروانه چه میجوئی
تو خوبتر از اینی من سوخته تر زآنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
بروزگار اگر کار اختیار کنم
بغیر عشق چه کاری بروزگار کنم
بباغ عشق خزان و بهار یکرنگ است
نه بلبلم که بگل ناله در بهار کنم
بخمرخانه خمار جز خمار نبود
بده صبوحی تا رفع این خمار کنم
از آن شراب مرا مست کن تو ایساقی
که مست اوفتم و عیب هوشیار کنم
باوج خویش مبال ای حصار چرخ که شب
به تیر آه تو را رخنه در حصار کنم
هزار سر بتن ار باشدم چو گو یکدم
نثار مقدم آن ترک شهسوار کنم
نماز و روزه اگر غیر گویدم نکنم
ولیک ترک دل و دین بحکم یار کنم
چه حاجتست بباغ و بهار و لاله که من
زرنگ اشک به هر دشت مرغزار کنم
چنین که دامن گل را غرور حسن گرفت
در او اثر نکند ناله گر هزار کنم
اگرچه زلف تو ماراست من هم آن مرغم
که آشیان بطلب در دهان مار کنم
مگو که دین و دلت بردم از دغل بازی
حریف عشقم و دانسته این قمار کنم
براه آخرت ایدل جهان شکسته پلیست
باین شکسته پل آخر چه اعتبار کنم
بغیر ننگ تو را نام چیست آشفته
مگر بمدحت شیر حق افتخار کنم
گنه اگر چه برون است از شمار مرا
نیم محب تو گر بیمی از شمار کنم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ناله زار زیر و بم اشک روان دمبدم
سوخت نشاط خاطر و ریخت بجامم آب غم
قصه عشق بر زبان گفتم تا نیاورم
شور نمی هلد مرا تا دمم اوفتد بدم
قاضی و شیخ و محتسب واله میگساریم
زآنکه مدام مستم و می نچشیده لاجرم
من بهوایت از عدم سوی وجود آمدم
باز ببوی عشق تو رخت کشم سوی عدم
نیست زدستگاه جم جز سخنی در این میان
جام بیار تا کنم عرضه به تو حدیث جم
قیس هزار آیدش بسته حلقه جنون
لیلی اگر برآورد بار دگر سر از حشم
زهره زبام آسمان روی بزیر آورد
مطرب بزم عاشقان ساز کند چو زیر و بم
بلبل بینوا مخورغم زخزان مکن فغان
یکدمه وصل روی گل دار عزیز و مغتنم
لاجرم از گناه من آشفته بگذرد
کی بخدم جز این کند شاه عزیز محتشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
زآن دهانم داد دشنامی که من میخواستم
بعد عمری دید دل کامی که من میخواستم
جست دل زلف دلارامی که من میخواستم
یافته امشب دلارامی که من میخواستم
سوزی اندر بلبلان افکند و آتش زد بگل
داشت باد صبح پیغامی که من میخواستم
از چه پیر میفروشانم زجامی خم نکرد
بود در پای خم آنجا می که من میخواستم
بود چشم شوخ او را زلف خالی توامان
داشت بر کی دانه و دامی که من میخواستم
زاهدی را دید عاشق گشته رندی دوش گفت
جمع شد آن کفر و اسلامی که من میخواستم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
گمان کردم که درهجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
چنان بطره لیلای خویش مفتونم
که در فنون جنون اوستاد مجنونم
زپرده های دورن ای مژه چه میجوئی
که غنچه وش نبود غیر قطره خونم
بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس
که کام تلخ بود عمرها زافیونم
چه احتیاج باین نه سرادق نیلی
که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم
مرا که یار بکامست و می بجام امشب
چه شکرها که بگویم زبخت میگونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
شب وصلست بیا باده بساغر فکنیم
خانه خلد است بساغر می کوثر فکنیم
دم غنیمت شمر این دم که لبت بر لب اوست
عیش این دم زچه رو بر دم دیگر فکنیم
زان دهان شکرین حرف مکرر گوئیم
آتشی بر جگر قند مکرر فکنیم
خال مشکین تو بر مجمر رخ میسوزد
کو سپندی که بشکرانه بمجمر فکنیم
تا دم نشتر مژگان تو خونریز شده
تا رگ دیده همه بر دم نشتر فکنیم
شاید اختر شمرم خوانی و از اهل رسد
بسکه از نوک مژه کو لب و اختر فکنیم
بی تو لطفی نبود خوابگه دیبا را
خار و خاشاک همان به که ببستر فکنیم
وه که هر لحظه شود زردی رخسار فزون
بی لبت هر چه بساغر می احمر فکنیم
گر نیائی تو بوعده بسر بالینم
داوری از تو همان به که بداور فکنیم
عار داری اگر از بنده گی آشفته
خویشتن را بدر خواجه قنبر فکنیم
پرده باده کشان گر بدری ای زاهد
پرده از کار تو در هر دو جهان برفکنیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
همرهان همتی که نوسفرم
رهروان مژده ای که بیخبرم
همچو یوسف فتاده ام در چاه
گو به یعقوب تا رسد پسرم
گفتمش چو نی ایدل مجروح
گفت بستر بود زمشک ترم
چون توانم گریختن از برق
منکه در آشیان بود شررم
نفس سرکش چو آتش و من نی
چون نسوزم که شعله را ببرم
سیلم اندر قفا و من خاشاک
کی بجا ماند از وجود اثرم
کشته نخلم پی رطب دهقان
حیرتم کاز چه مقل شد ثمرم
چیستم شبنمی برابر مهر
یا کتان در مقابل قمرم
هست هر سو بزه خدنگ قضا
نیست جز عشق در جهان سپرم
من نظر برنگیرمت از چشم
مژه چون تیر دوزد از نظرم
گرچه پرتم کند رقیب از کوه
وه که با دوست دست در کمرم
گوهر حب مرتضی دارم
تا نه پنداریم که بدگهرم
شاید آشفته ره برم بحرم
ره این بادیه که می سپرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
طره عنبرین پریشان کن
مرغ دلها بر او پرافشان کن
آتشی برفروز از رخسار
دل بر آتش گذار و بریان کن
باز کن در حدیث غنچه لب
درد سودا طبیب درمان کن
خنده زن از دهان شکربار
فکر این دیده های گریان کن
برفکن زلف بر بناگوشت
روز و شب دست در گریبان کن
برکش این عندلیب باغ نوا
مدد بلبل خوش الحان کن
تا همه صوفیان برقص آری
خیز آشفته را غزلخوان کن
تا که آبی زنی بر آتش دل
آتشین چهره را خوی افشان کن
لعل لب بوسه گاه غیر مکن
رحم بر خاتم سلیمان کن
گر نمیخواستی تو شور مگس
تا که گفتت که شکر ارزان کن
تا که گفته است قند و شکر را
ظاهر از لعل چون نمکدان کن
اگرت میل شکرافشانی است
مدحتی از شه خراسان کن
مگذر از خانواده عصمت
جان و تن را نثار ایشان کن
هندوی خال را چلیپا کش
کافر چشم را مسلمان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
ای کرده نهان تنگ شکر را بنمکدان
بس آفت مرد و زنی از آن لب و دندان
انگشت بدندان بگزد عقل زحیرت
هر گه که فرو ریزی شکر زنمکدان
یک مصر زلیخات اسیر خم گیسو
صد یوسفت آویخته در چاه زنخدان
خود تا که نگوئی سخنی زآن لب شیرین
این وصف نمیگنجد در وهم سخندان
آن تازه بهاری که تو داری زطراوت
قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان
لیلیست سیه چشمت و مژگان حشم او
رخ مصر و دلم یوسف و زلفین تو زندان
ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد
شمشیر و کمند علی اندر صف میدان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
حدیث دوستان عیب است پیش دشمنان گفتن
چنان کز دوست منعست درد خویش بنهفتن
دریغا حال آن مجنون که باشد بر پری مفتون
که نه او را تواند دید و نه حرفی توان گفتن
گلی پیدا کن ای بلبل که آزاد از خزان باشد
که از شوقش توانی هر سحر چون غنچه بشکفتن
نگویم ماه و سروستی که پیش عارض قدت
نه با این طاقت ماندن نه او را قوت رفتن
کمال طالب آن باشد که جوید وصل جانانرا
کمال عاشق صادق چه باشد ترک جان گفتن
اشارت گر تو شیرین لب کنی فرهاد عاشق را
اگر صد بیستون باشد بمژگان میتوان سفتن
گمانم آنکه در خوابت ببینم ای پری یکشب
خیالت باز میدارد شبم تا صبح از خفتن
ببزم بی حجاب آئی و هر شب چهره بنمائی
غبار هستی خود را توانم گر زره رفتن
تو ای زلف سیه دانی چرا چون من پریشانی
که تا داری دل آشفته بایستت برآشفتن
حرامت باد جز در عشق مهرویان غزلخوانی
نشاید جز علی و آل او را دوست بگرفتن
اگر از دوست برگردم زنم حقا که نه مردم
نصیحتگو مده پندم ندارم گوش پذرفتن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
تابکی ایچشم مست فتنه برانگیختن
دست نگارین بس است از پی خونریختن
خون خود آخر بخاک بر درت آمیختم
با تو میسر نشد گرچه برآمیختن
توسن نازت چو شد رام بمیدان حسن
گرد زهستی خلق بایدت انگیختن
چشم تو بست از مژه راه باهل نظر
جز بخم زلف تو کو ره بگریختن
تلخی دشنام تو زانلب شیرین عطاست
چاره سودائیان گلشکر آمیختن
هر که چو آشفته کرد بیم زچاه ذقن
در خم زلفین تو بایدش آویختن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
خیز یک ساغر شراب بزن
وز شط می بر آتش آب بزن
این حجابات تن بسوزانی
یکدو پیمانه بی حجاب بزن
خاک میخانه است آب خضر
پشت پائی بر این سراب بزن
باز شد میکده که گفتت باز
تا در خلد هشت باب بزن
کشتی خود بران بورطه می
خیمه بر فرق نه حباب بزن
بنشان از دل آتش سودا
بر رخ از خوی نم گلاب بزن
چشم اگر خفته غمزه بیدار است
بفسونی تو راه خواب بزن
چهره ات حسن راست دیباچه
از خطش خط انتخاب بزن
آفتاب قدح بگردش آر
خط بطلان بر آفتاب بزن
محتسب هوشیار اگر دیدی
آن زمان دم زاحتساب بزن
هر دو عالم زجام ما مستند
تو هم از این شراب ناب بزن
همچو آشفته مست و سرخوش شو
بوسه بر خاک بوتراب بزن
گر حسابت کند محاسب حشر
پای بر دفتر حساب بزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
عید است نگارینا سرپنجه نگارین کن
با دست نگارین می در جام بلورین کن
حنا ندهد گر دست خونین دل عاشق هست
از خون دلم ساعد برخیز نگارین کن
جامی زمی کهنه جامه زحریر نو
با یار کهن تجدید آنعهد نخستین کن
ای یارک دیرینم من عاشق پارینم
بگذر تو زیار نو یاد از من پارین کن
گو نافه چین در پارس ای ترک نیارد کس
یک نافه زمو بگشا یک ملک همه چین کن
زرد است مرا رخسار در ده می گلناری
این کاه ربا از می بیجاده ورنگین کن
هم ساقی مستانی هم شاهد یارانی
هم مرغ خوش الحانی هر کار بآئین کن
دین داری و عشق ایدل سنگ است و سبو هشدار
چون عشق بتان داری رو ترک دل و دین کن
آشفته عروس عشق آمد چو بعقد تو
از مدحت شیرین حق بیتیش بکابین کن
از گفته آشفته مطرب چو غزل خوان شد
ای پادشه خوبان خوش بشنو و تحسین کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۳
باز بهم برآمده طره مشکبوی تو
تا بخطا چه میکند نافه تو بتوی تو
نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن
پرده مکش که گل درد پرده خود ببوی تو
گه بهوای سرمه و گاه ببوی غالیه
حور بگیسو و مژه خاک برد زکوی تو
نام زلال کی برد آب حیات کی خورد
خضر اگر که یکنفس آب خورد زجوی تو
بت بنهفته در بغل سجده بکعبه میکند
تا بتو کی وفا کند بوالهوس دو روی تو
رشته زلف او مهل ای دل پاره پاره ام
بو که زسوزن مژه یار کند رفوی تو
روی تو جان بپرورد خوی تو سوخت پیکرم
شیفته ام بروی تو شکوه کنم زخوی تو
یار بقصد کشتن و تو بهوای زندگی
کام زدوست کی برد ایندل کامجوی تو
دعوی خون بها کنم در صف حشر کی غلط
هست مجالی ار مرا گر نظری بروی تو
نقد من ار بود دغل پاک بباز تو عمل
در بر صیرفی برد زشت من و نکوی تو
آشفته آرزوی من خاک در علی بود
وه که بخاک میبرم آخر آرزوی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
آید از عشق کار شایسته
من و آن کار بار شایسته
روزگاری بعشق کردم سر
یاد از آن روزگار شایسته
فاش کردند سر حق عشاق
گو بیاد آر دار شایسته
نیست هر دغدار بنده عشق
منم آن داغدار شایسته
هر بهاری خزان زپی دارد
جسته ام نوبهار شایسته
بختی عقل را ززلف بتان
شد به بینی مهار شایسته
گر هزاران حدیث گل گویند
نبود چون هزار شایسته
میرسد کاروان مصر زراه
سرمه کن زآن غبار شایسته
مدعی رفت جهد کن که بود
وقت بوس و کنار شایسته
کشت دردسرم بده ساقی
زآن می بی خمار شایسته
کسوت حسن نیکوان یا رب
از چه پود است و تار شایسته
داری آشفته چون قرار بعشق
بگذر زآن قرار شایسته
که بود عشق پرتو ازلی
علی آن پرده دار شایسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
زآن آب که چون آتش از مرد برد خامی
ساقی بروان جسم برخیز بده جامی
از سیر گل و سروش آسوده بود خاطر
آنرا که سری باشد با سرو گل اندامی
درد غم عشقت را انجام طلب کردم
آغاز نبود و نیست پیدایش سرانجامی
با قامت رخسارت هرگز نشنیده کس
سروی بلب جوئی ماهی بلب بامی
شاید نمکی ساید روزی بدل ریشم
زآن لعل شکر چندیم مشتاق بدشنامی
با غیر چه خواهم کرد من کز حسد و غیرت
رشگ آیدم از قاصد کارد زتو پیغامی
سلطان جمالت را کردم چو بجان مدحت
طغرائی خط بنوشت بر لعل تو انعامی
عاشق زغرض پاکست خودکام هوسناکست
ناکام بود ناچار هر کو طلبد کامی
آن زلف پریشان بود منزلکه آشفته
عمری که بسودایش خوش داشتم ایامی
سلطانی ملک عشق ما را زازل دادند
درویش چه غم داری زین حرف که گمنامی
آن شاهد روحانی کاندر دل و جان جا کرد
بی یاد بناگوشش کی صبح شود شامی