عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۵
دلا زعشق مجاز از چه مهر برکندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
حقیقتی بکف آور که باز پیوندی
بیا که تخم امیدم هنوز در دل هست
اگر تو بیخ محبت زریشه برکندی
سخن ببزم رقیبان نموده ای آغاز
نمک بزخم درونها چرا پراکندی
زهر طرف که برندت برآری از نو سر
تو ای نهال محبت عجب برومندی
در سرای مغان باز باد بر رویم
که نیست غم گرم ای آسمان تو در بندی
نه ماه راست دهان و نه سرو را رفتار
که گفته است که با سرو و ماه مانندی
چه شد که نیستی ای دل بمنزل جانان
اگر حجاب تعلق زجان برافکندی
نه قند مصر پرستد مگس نه شکر هند
اگر بآن لب شیرین کنی شکرخندی
بخون طپید دل مستمند از تیرت
عجب که آرزوئی یافت آرزومندی
بکش چنانکه تو دانی که شاد و خورسندم
بخون ناحق آشفته گر تو خورسندی
خدای گفته اگر والضحی و گر و اللیل
بروی و موی نکوی تو خورده سوگندی
چنین جنون که مرا هست بگسلم زنجیر
مگر مرا بخم زلف یار بربندی
کدام یار علی ولی حقیقت عشق
که خور بسوخته در مجمرش چو اسپندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
سرو چو نخل قامتت سر نزد چنین سهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
نیست چو سیب غبغبت میوه خلد در بهی
چرخ همی نه از فسون رنگ بباخت بارهی
شیر شکار میکند حیله او به روبهی
ایکه به روز و شب مرا در همه عمر همرهی
بار بمنظر نظر از چه مرا نمیدهی
چون تو زسوز زخم دل از همه حال آگهی
مشک مساز بوی مو با نفس سحرگهی
آشفته خاک میکده چون تو زکف نمینهی
غم نبود اگر مرا کیسه ززر بود تهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
خیز و بیار زآن خط و لعلم تو مشک و می
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
خضرم بکن که خضر از این روست سبزحی
گریان شده است ابر چو مجنون بهای های
لیلی زحی دمی بدرآ می بیار حی
طی گشت دستگاه سلیمان و جم نماند
می ده که تا بساط تعلق کنیم طی
یعقوب تو بگوشه بیت الحزن بمرد
خیز و بنه بخاک پدر پای یا بنی
خیز و بیار باده و بوس و کنار هم
ترتیب کن قضیه ولیکن بشرط شی
گر هست گوشه ای و کتابی وهمدمی
بهتر زحکمرانی شام و عراق و ری
بی پرده می بیار به کوری محتسب
کامد زپرده لاتخف از قول چنگ و نی
می خور ببانگ چنگ و زنخدان یار گیر
این سیب به بجو چکنی نحو سیبوی
چون دید ریخت جامه اخضر چمن زبر
بر او لباس قاقم پوشید فصل دی
ساقی بیار جام پیاپی بیاد شاه
اندیشه تابکی زقضاهای پی زپی
شاهنشه عوالم امکان ولی عصر
آن حجت خدای که نازد جهان بوی
آشفته افسری زسگان درش گرفت
او را بسی است فخر بتاج قباد و کی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
عاشق زوصل عیش مهنا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ترک من از می اغیار مگر سرمستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
حدیث درد دل ای باد با جانان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
خادما شمع برافروز بنه منقل و می
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
عنبر و عود بسوزان و مکن غفلت هی
مطربا پرده قانون بنوا راست بزن
ساقیا باده بدور آر و بده پی در پی
بخل مذموم بود خاصه که در بزم کرام
کرمی تا نبرد نام کس از حاتم طی
مرغ هوهو زده ای مطرب عاشق برخیز
نیمه ای رفت زشب چند تغافل هی هی
نام جم زنده بجام است بیاور ساقی
تا بنوشیم بشادی روان جم و کی
چون خود از اصل جدا مانده بحالت نالد
قصه درد جدائی که سرآید چون نی
در شب وصل سزا نیست شکایت زفراق
در بهاران نکند شکوه کس از سردی دی
داغ عشقست در آغاز بدل بنهادم
که در آخر زطبیبان بعلاج است الکی
خیز و شیئی اللهی از میکده کن ای درویش
که جهان با کرم پیر مغان شد لا شئی
پیر میخانه رحمت علی آشفته علی
که کشد هر که زجامش چو خضر ماند حی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
مزن به خون من ای پر عتاب، استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
که می پرست نزد بر شراب، استغنا
دلی که در چمن محفل تو ره دارد
زند به باغ چو مرغ کباب استغنا
به خوان فقر بود هر که سیر چشم، زند
به قرص پنجه کش آفتاب استغنا
خوشا دیار قناعت که می زنند اطفال
به شیر دایه، شب ماهتاب استغنا
مکن تواضع اهل زمانه را تقصیر
که کرد خانه ی ما را خراب استغنا
سلیم سوخت مرا تشنگی و بر لب جوی
زند چو موج، لب من به آب استغنا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
به گوش کس نبود آشنا حکایت ما
رموز عشق بود سر بسر روایت ما
خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست
کسی نیامده از جانب ولایت ما
به کینه جویی خصم از میانه ی احباب
کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی
فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
سلیم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش
شده ست پنبه ی آن گوش از شکایت ما
رموز عشق بود سر بسر روایت ما
خوشم به صحبت عنقا، که غیر ازو عمری ست
کسی نیامده از جانب ولایت ما
به کینه جویی خصم از میانه ی احباب
کسی نکرد جز افتادگی حمایت ما
دو گوشواره ی عرشند بر هم ارزانی
فغان بی اثر و آه بی سرایت ما
سلیم شکوه چه حاصل ازو که گوهر گوش
شده ست پنبه ی آن گوش از شکایت ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
سینه ریشانیم و دارد آن دهن درمان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما
دامن ما ز انتظار لخت دل چون لاله سوخت
خار راه گریه باشد تا به کی مژگان ما
شعله می لرزد ز غیرت همچو شاخ سرخ بید
هر کجا در جلوه آید پیکر عریان ما
با چنین عمری که ما با حال خود درمانده ایم
کس نمی داند چه می خواهد اجل از جان ما
طبع ناهموار را اصلاح نتوانست کرد
همچو موج از شرمساری آب شد سوهان ما
نیست تنها جلوه گاهش روی دریا همچو خضر
در بیابان بیشتر پیدا شود طوفان ما
گرچه عریانیم، خالی از رعونت نیستیم
پوست بر اندام باشد جامه ی چسبان ما
چون کهنسالان برون آرد مگر دندان نو
تا کلید بخت بگشاید در زندان ما
بر سر خوان وصال از حسرت دوشین سلیم
در دهن چون شبنم گل آب شد دندان ما
ای نمکدان لب لعل تو مرهم دان ما
دامن ما ز انتظار لخت دل چون لاله سوخت
خار راه گریه باشد تا به کی مژگان ما
شعله می لرزد ز غیرت همچو شاخ سرخ بید
هر کجا در جلوه آید پیکر عریان ما
با چنین عمری که ما با حال خود درمانده ایم
کس نمی داند چه می خواهد اجل از جان ما
طبع ناهموار را اصلاح نتوانست کرد
همچو موج از شرمساری آب شد سوهان ما
نیست تنها جلوه گاهش روی دریا همچو خضر
در بیابان بیشتر پیدا شود طوفان ما
گرچه عریانیم، خالی از رعونت نیستیم
پوست بر اندام باشد جامه ی چسبان ما
چون کهنسالان برون آرد مگر دندان نو
تا کلید بخت بگشاید در زندان ما
بر سر خوان وصال از حسرت دوشین سلیم
در دهن چون شبنم گل آب شد دندان ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
کی ز تیغ آفتاب خویش باشد غم مرا
سر بود در راه او چون قطره ی شبنم مرا
من که همچون سبزه ام هر شبنم آب زندگی ست
از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا
معجز عیسی ز زخم سینه ی من عاجز است
کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا
تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم
کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا
در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد
کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا
ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست
مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا
سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم
می تواند کرد ابر دست او خرم مرا
سر بود در راه او چون قطره ی شبنم مرا
من که همچون سبزه ام هر شبنم آب زندگی ست
از چه دارد ابر بر سر منت عالم مرا
معجز عیسی ز زخم سینه ی من عاجز است
کی چو داغ آینه سودی دهد مرهم مرا
تا به کی از آتش هر کس گدازم همچو موم
کاشکی بردی دلی از سنگ چون خاتم مرا
در قیامت ساقی کوثر اگر جامی دهد
کافرم گر باشد از آشوب محشر غم مرا
ای که دست قدرتت، هم پنجه ی صنع خداست
مشت خاکی قابلم، گر می کنی آدم مرا
سوخته گر آتش غم شاخسارم را سلیم
می تواند کرد ابر دست او خرم مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا
چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر
به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل
ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد
کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا
برای وعده خلافی عبث مخور سوگند
که احتیاج عصا نیست عذر لنگ ترا
سلیم چند ز دل حرف می زنی، خاموش!
که دل به باد فنا داد نام و ننگ ترا
چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر
به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل
ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد
کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا
برای وعده خلافی عبث مخور سوگند
که احتیاج عصا نیست عذر لنگ ترا
سلیم چند ز دل حرف می زنی، خاموش!
که دل به باد فنا داد نام و ننگ ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ز طوف میکده واجب بود سپاس مرا
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
که کرد شوق برهمن خداشناس مرا
چنان که سایه ی ابر بهاری از خورشید
ز جلوه ی تو پریشان شود حواس مرا
مگر ز دست تو ای بوالهوس قدح گیرد
هزار مرتبه ضایع شد التماس مرا
نمی کنم به گل و لاله دست، پنداری
که باغبان به چمن برده بهر پاس مرا
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
اگر کسی نشناسد، تو می شناس مرا
ز بس به جام شراب است الفتم، چون ماه
برد گرفتگی دل، صدای طاس مرا
به چشم پاک بنازم، که هر نفس بلبل
برد به سیر گلستان به التماس مرا!
چنان به سیر چمن بی تکلفانه روم
که عندلیب کند باغبان قیاس مرا
ازان به کشت امل همچو خوشه می لرزم
که موج آب خبر می دهد ز داس مرا
به عزم سیر چمن چون روم ز خانه برون؟
که خارهاست به پا از گل پلاس مرا
ز بس گزند چو یوسف کشیده ام از چاه
چو مار می شود از ریسمان هراس مرا
ز بس که جامه دریدم به عشق و رسوایی
ز تن کناره کند چون علم لباس مرا
چگونه دامن وصل ترا نگه دارم؟
ز کار رفته چو سرپنجه ی حواس مرا
سلیم همچو مسیحا روم به سوی فلک
چه کار مانده درین دیر بی اساس مرا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خون گل ریزد درین باغ پرافسون آفتاب
می زند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
عمرها رفت و همان بیگانه ای با ما، مگر
در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
از بتان هند هر شب محفلم بتخانه است
می رود از خانه ی من صبح بیرون آفتاب
چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم
پیکر شوریده ی خود را چو مجنون آفتاب
هیچ کس را سینه در عشق تو با من صاف نیست
تیغ بر من می کشد آیینه همچون آفتاب
در شب وصلم شبیخون زد بس بر دل سلیم
صبح می آید برون با تیغ پر خون آفتاب
می زند چون ماه بر شبنم شبیخون آفتاب
عمرها رفت و همان بیگانه ای با ما، مگر
در قیامت گرم خواهی شد به ما چون آفتاب؟
از بتان هند هر شب محفلم بتخانه است
می رود از خانه ی من صبح بیرون آفتاب
چند از بیم نم طوفان چشم تر، دهم
پیکر شوریده ی خود را چو مجنون آفتاب
هیچ کس را سینه در عشق تو با من صاف نیست
تیغ بر من می کشد آیینه همچون آفتاب
در شب وصلم شبیخون زد بس بر دل سلیم
صبح می آید برون با تیغ پر خون آفتاب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مژده ی حسن قبولم در سخن از اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
وصل گل پیراهنان تعبیر خواب مخمل است
نشأه ی دولت ندارد کبریای علم را
نخوت دود چراغ افزون ز دود مشعل است
چون فلک یک چشم دارد در هنر سنجی حسود
از برای عیب مردم دیدن اما احول است
بس که از معموره کلفت همچو مجنون برده ام
از برای خاطر من خاک در صحرا تل است
یک گره هرگز ز کار تیره بختان وانکرد
آسمان را ماه نو چون ناخن دست شل است
مردم و آسوده از دردسر عالم شدم
تخته ی تابوت پنداری ز چوب صندل است
عشق را آغاز و انجامی نمی باشد سلیم
روز آخر یار با ما همچو روز اول است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چه ذوق در شب وصل از نظاره ی صبح است؟
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شورش مغز جنون ناله ی مستانه ی ماست
شانه ی طره ی آشفتگی افسانه ی ماست
بال و پر نیست که خود را برساند جایی
گریه ی شمع به نومیدی پروانه ی ماست
اختیار سر ما تیغ محبت دارد
موج سیلاب، کلید در ویرانه ی ماست
باده جز در دل شب فیض نبخشد ما را
گل شب بو که شنیدی، گل پیمانه ی ماست
خط خوبان همه دلجوی بود، آه سلیم
چشم صد مور گرسنه پی یک دانه ی ماست
شانه ی طره ی آشفتگی افسانه ی ماست
بال و پر نیست که خود را برساند جایی
گریه ی شمع به نومیدی پروانه ی ماست
اختیار سر ما تیغ محبت دارد
موج سیلاب، کلید در ویرانه ی ماست
باده جز در دل شب فیض نبخشد ما را
گل شب بو که شنیدی، گل پیمانه ی ماست
خط خوبان همه دلجوی بود، آه سلیم
چشم صد مور گرسنه پی یک دانه ی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
کسی که قسمت او غیر بینوایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست
گلش به دست، کم از کاسه ی گدایی نیست
بیا شکسته ی خود را درست کن اینجا
که خاک میکده کمتر ز مومیایی نیست
دراز دستی مژگان به طاق ازان ابروست
کمند طره ی مشکین به این رسایی نیست
به هر کدام نمک لطف می کنی خوب است
که داغ های دلم را ز هم جدایی نیست
توان شناخت ازان دست هر چه می آید
نشان نامه بجز کاغذ حنایی نیست
سلیم، تیرگی از شمع انجمن چه عجب
ز آفتاب مرا چشم روشنایی نیست