عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱
مرا خلد برین دی بودیم جا
کنونم دوزخ است امروز ماوا
نمانده دی نماند فایز امروز
خدا داند چه باشد حال فردا
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۶
فراق لاله‌رویان ساخت کارم
ربود از کف عنان اختیارم
پس از صد سال بعد از مرگ فایز
گل حسرت بروید بر مزارم
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸
ندانم ای غزالم از چه دشتی
در ایام جوانی خوش گذشتی
گذشتی از بر چشمان فایز
چو عمر رفته رفتی برنگشتی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
از آن تنهایی ملک غریبی شد هوس ما را
که روزی چند نشناسیم ما کس را و کس ما را
ز دست ما اگر پا بوس خوبان بر نمی آید
همین دولت که: خاک پای ایشانیم بس مارا
براه محمل جانان چنان بیخود نیم امشب
که هوش رفته باز آید بفریاد جرس ما را
بآب چشم ما پرورده شد خار و خس کویش
ولی گلهای حسرت میدمد زان خار و خس ما را
گر از دل هر نفس این آه عالم سوز برخیزد
کسی دیگر نخواهد ساخت با خود همنفس ما را
ز دست ما کشیدی طره و صد جا گره بستی
که کوته گردد و دیگر نباشد دسترس ما را
هلالی، روزگاری شد که دور از گلشن رویش
فلک دل تنگ میدارد چو مرغان قفس ما را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی ها
خوشا! آن دردمندی های عشق و نامرادی ها
من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی ها؟
دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی می کشد پاک اعتقادی ها
چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمرست این که من دارم برو خوش اعتمادی ها؟
به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بی سوادی ها
چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان؟
که نتوان یافت این گم گشته را با این منادی ها
هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم زین گونه شادی ها!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
روز من شب شد و آن ماه به راهی نگذشت
این چه عمریست که سالی شد و ماهی نگذشت؟
ذوق آن جلوه مرا کشت، که وی از سر ناز
آمد و گاه گذشت از من و گاهی نگذشت
عمر بگذشت و همان روز سیه در پیشست
در همه عمر چنین روز سیاهی نگذشت
قصه ی شهر دل و لشکر اندوه مپرس
که از آن عرصه به این ظلم سیاهی نگذشت
نگذشت آن مه و زارست هلالی به رهش
حال درویش خرابست که شاهی نگذشت
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
نگسلد رشته جان من از آن سرو بلند
این چه نخلیست که دارد برگ جان پیوند؟
آه! از آن چشم، که چون سوی من افگند نگاه
چاکها در دلم از خنجر مژگان افگند
گر دهم جان بوفایش نپسندد هرگز
آه! از آن شوخ جفا پیشه دشوار پسند!
گر نگیرد ز سر لطف و کرم دست مرا
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
منم از چشم تو قانع بنگاهی گاهی
وز تمنای میانت بخیالی خرسند
صد رهم بینی و نادیده کنی، آه ز تو!
حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟
مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت
شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند
شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش
چاک زد سینه، بنوعی که دل از خود بر کند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صد هزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، بغایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که: هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
هر کجا رفتند خوبان، به شد از باغ بهشت
خاصه آن جایی که روزی چند منزل ساختند
می تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی، که او را نیم بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
مرا، چون دیگران، یاد گل و گلشن نمی آید
بغیر از عاشقی کار دگر از من نمی آید
هوس دارم که: دوزم چاک دل از تار گیسویش
ولی چندان گره دارد، که در سوزن نمی آید
تعجب چیست گر من در وصالش فارغم از گل؟
کسی را پیش یوسف یاد پیراهن نمی آید
منور شد بتشریف قدومش خانه چشمم
بلی، جز مردمی از دیده روشن نمی آید
تو بدخویی، که داری قصد جان عاشقان، ور نه
کسی را از برای عاشقی کشتن نمی آید
بجای خاک پایش توتیا جستم، ندانستم
که: کار سرمه از خاکستر گلخن نمی آید
هلالی اشک می بارد، برو دامن کشان مگذر
تعلل چیست؟ چون گردی بران دامن نمی آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایه دیوار او؟
بگذار کز غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرا نوردی ها کنم
دارم بپا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی پیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی، ماه من، داری وفاداران بسی
اما نداری، همچو او، یار وفادار دگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
پیش ازین، روزی، هلالی ترک خوبان کرده بود
میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
من که باشم که می لعل به آن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر باده دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پُر درد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟
ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
نظاره کن در آینه خود را، حبیب من
اما بشرط آنکه نگردی رقیب من
من از وطن جدا و دل من ز من جدا
آگاه نیست یار ز حال غریب من
زین سان که درد عشق توام ساخت ناتوان
مشکل زیم، اگر تو نباشی طبیب من
تا کی خورم غم و پی تسکین درد خویش
گویم بخود که: در ازل این شد نصیب من؟
آزرده شد هلالی و آن گل نگفت هیچ:
تا کی جفای خار کشد عندلیب من؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری
تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی
شب هجران زدی بر رشته های جان من آتش
مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟
هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت
که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۷
ای دریغا کزین منور جای
زیر خاک مغاک باید شد
پاک ناکرده تن ز گرد گناه
پیش یزدان پاک باید شد
با چنین خاطری چو آتش و آب
باد پیمود و خاک باید شد
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دردا و دریغا که چنین در هوسی
کردیم تن عزیز خس بهر خسی
زهر غم روزگار خوردیم بسی
از دست دل خویش ، نه از دست کسی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
یاد باد آن شب که خوش کردم شبت
گر چه ناخوش کرده بد آن شب تبت
کاسه ی تب خال بر می داشتم
نفیِ تهمت را به دندان از لبت
غایبی از چشم و در گوشم بماند
هم چنان آوازِ یا رب یاربت
یاد باد آن شب که مجلس روز کرد
عکسِ نورِ با فروغِ غبغبت
هم چو پروین اشک می ریزم ز چشم
در فراقِ زلفِ هم چون عقربت
سروبستان را تفرّج می کنم
از پی بالایِ شنگِ شبشبت
جان نخواهد برد می دانم چو روز
از شب هجران نزاری عاقبت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر به‌جوانی قدمی می‌رفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دل‌بازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّه‌ها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغه‌الله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
بار دگر هوایِ نشابورم آرزوست
بر کف گرفته شیرۀ انگورم آرزوست
خوش در کنارِ دوست میان نخ و نسیج
تا روز خفته در شبِ دیجورم آرزوست
او از پیِ عیادتِ من رنجه کرده پای
بنهاده دست بر دلِ رنجورم آرزوست
لولویِ زیرِ حُقّۀ لعلِ لبش نهان
پیدا ز حقّه لولویِ منشورم آرزوست
تا گوش من بگیرد و در حلق ریزدم
افتاده هالک و شده مخمورم آرزوست
آوازۀ رقیب که دردِ سرم ازوست
چون بانگِ نا خوشِ دهل از دورم آرزوست
می خواهمش به حلق در آویخته ز دار
نه نه دو نیم کرده به ساطورم آرزوست
از قهستان شده به خراسان زمان زمان
آوازۀ نزاریِ مهجورم آرزوست