عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
هم تو شمعی، هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گوید‌‌های و هی
عاشقان سازیده‌اند از چشم بد
خانه‌ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه‌یی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بی‌خودی
زخم‌ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بی‌خودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از باده‌‌های بی‌خودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
باد بین اندر سرم از باده‌یی
نوش کردم از کف شه زاده‌یی
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی، ساده‌یی
چشم جان می‌دید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری، شاده‌یی
هر دو گامی، مست عشقی خفته‌یی
بر سر او ساقی استاده‌یی
زان هوس شد پای دل‌ها بسته‌یی
زان طرب شد پر جان بگشاده‌یی
نوش نوش مستیان، بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجاده‌یی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آماده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
آه از عشق جمال حوری‌یی
کو گرفت از عاشقانش دوری‌یی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجوری‌یی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دوری‌یی؟
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگوری‌یی؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوری‌یی
تا کند جان‌‌های بی‌جان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوری‌یی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
از دلبر نهانی، گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بی‌لشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینه‌‌‌ی مبارک آن صاف صاف بی‌شک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمهٔ رجا را بر تار می‌کشانی
کاهل روان ره را در کار می‌کشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار می‌کشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار می‌کشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار می‌کشانی
مهجور خارکش را گلزار می‌نمایی
گل روی خارخو را در خار می‌کشانی
موسی خاک رو را بر بحر می‌نشانی
فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار می‌کشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار می‌کشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار می‌کشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار می‌کشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار می‌کشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار می‌کشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه می‌خور
زیرا که چون خموشی اسرار می‌کشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
در غیب هست عودی، کین عشق از اوست دودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پرده‌‌های دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهست‌ها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
ای آن که جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پی‌ات، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو، آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی زرشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو، از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود، پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت، بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت، اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت، شب خواب شد رمیده
زیرا که بی‌دلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری، تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری، دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی، از بی‌خودی و مستی
در آخر ستوران، در پیش خر کشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بی‌چون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتی‌ست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بی‌نشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بی‌تن، دیدم چو ماه روشن
بر در بمانده‌ام من، زان شیوه‌های بامی
گر مست و گر می‌ام من، نی از دف و نی‌ام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقه‌های دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
هر چند بی‌گه آیی، بی‌گاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ، بی‌گاه شد، کجایی؟
برگ قفص نداری، جز ما هوس نداری
یکتا، چو کس نداری، برخیز از دوتایی
جان را به عشق واده، دل بر وفای ما نه
در ما روی تو را به، کز خویشتن برآیی
بگذر ز خشک و از تر، بازآ به خانه زوتر
از جمله باوفاتر، آخر چه بی‌وفایی؟
لطفت به کس نماند، قدر تو کس نداند
عشقت به ما کشاند، زیرا به ما تو شایی
گر چشم رفت خوابش، از عاشقی و تابش
بر ما بود جوابش، ای جان مرتضایی
گر شاه شمس تبریز، پنهان شود به استیز
در عشق او تو جان بیز، تا جان شوی بقایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی
تشنه دلان خود را کردید بس سقایی
جان تشنهٔ ابد شد، وین تشنگی ز حد شد
یا ضربت جدایی، یا شربت عطایی
ای زهرهٔ مزین، زین هر دو یک نوا زن
یا پردهٔ رهاوی، یا پردهٔ رهایی
گر چنگ کژ نوازی، در چنگ غم گدازی
خوش زن نوا، اگر نی، مردی ز بی‌نوایی
بی‌زخمه هیچ چنگی، آب و نوا ندارد
می‌کش تو زخمه زخمه، گر چنگ بوالوفایی
گر بگسلند تارت، گیرند بر کنارت
پیوند نو دهندت، چندین دژم چرایی؟
تو خود عزیزیاری، پیوسته در کناری
در بزم شهریاری، بیرون ز جان و جایی
خامش که سخت مستم، بربند هر دو دستم
ور نه قدح شکستم، گر لحظه‌یی بپایی
من پیر منبلانم، بر خویش زخم رانم
من مصلحت ندانم، با ما تو برنیایی
هم پاره پاره باشم، هم خصم چاره باشم
هم سنگ خاره باشم، در صبر و بی‌نوایی
از بس که تند و عاقم، در دوزخ فراقم
دوزخ ز احتراقم، گیرد گریزپایی
چون دید شور ما را، عطار، آشکارا
بشکست طبله‌ها را، در بزم کبریایی
تبریز چون برفتم، با شمس دین بگفتم
بی‌حرف صد مقالت، در وحدت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۰
آن لحظه کآفتاب و چراغ جهان شوی
اندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی، نظر دهی
وندر دهان گنگ درآیی، زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی
وندر نهاد گرگ درآیی، شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نو
چون رو بدان کنند، از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل، مدد مغزها شوی
گاهی انیس دیده شوی، گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو، شها
در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو، ورق بگردان، ای عشق بی‌نشان
بر یک ورق قرار نمایی، نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم
هم محو لطف او شو، چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد، او نیز کل شود
هم تو صفات پاک شوی، گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری
وان سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک ازین
بی صورتی چو خشم، اگر چه سنان شوی
این دم خموش کرده‌یی و من خمش کنم
آن گه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۱
ای عشق پرده در، که تو در زیر چادری
در حسن حوری‌یی تو و در مهر، مادری
در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها
در گوش حلقه کرده، به قانون چاکری
در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
در هر گره نگه کن وصنع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری
از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری
تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان، در پای کافری
چون مر تو را نیابد، در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا، بری
خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری
دی لطف‌ها بکرد خیال تو، گفتمش
کی باوفا و عهد، ز من باوفاتری
دانم ز شمس دین‌ست تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما، بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
ای بس فراز و شیب، که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادی‌یی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز می‌بسوزد، گر ز آنک می‌پری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکی‌یی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فن‌اند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو می‌نمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزه‌یی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۵
اندر میان جمع چه جان است آن یکی
یک جان نخوانمش، که جهان است آن یکی
سوگند می‌خورم به جمال و کمال او
کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی
بر فرق خاک، آب روان کرد عشق او
در باغ عشق سرو روان است آن یکی
جمله شکوفه اند، اگر میوه است او
جمله قراضه اند، چو کان است آن یکی
دل موج می‌زند ز صفاتش، ولی خموش
زیرا فزون ز شرح و بیان است آن یکی
روزی که او بزاد، زمین و زمان نبود
بالاتر از زمین و زمان است آن یکی
قفلی‌ست بر دهان من از رشک عاشقان
تا من نگویم این که فلان است آن یکی
هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد
گویم که ای خدای چه سان است آن یکی
گر چشم درد نیست تو را، چشم باز کن
زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی
پیشش تو سجده می‌کن، تا پادشا شوی
زیرا که پادشاه نشان است آن یکی
گر صد هزار خلق تو را ره زند که نیست
اندر گمان مباش، که آن است آن یکی
گفتم به شمس مفخر تبریز بنگرش
گفتا عجب مدار، چنان است آن یکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعی‌ست آفتاب و تو پروانه‌یی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی
پوشیده‌یی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست
خانه‌ی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکته‌هاست درین سینه گفتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر،‌ بی‌چون بود مقیم
خالی‌ست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۱
هر نفسی از درون، دلبر روحانی‌یی
عربده آرد مرا، از ره پنهانی‌یی
فتنه و ویرانی‌ام، شور و پریشانی‌ام
برد مسلمانی‌ام، وای مسلمانی‌یی
گفت مرا می خوری، یا چه گمان می‌بری
کیست برون از گمان، جز دل ربانی‌یی؟
بر سر افسانه رو، مست سوی خانه رو
جان بفشان، کان نگار، کرد گل افشانی‌یی
یک دم ای خوش عذار، حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار، رسم نگهبانی‌یی
عابد و معبود من، شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف، در دل انسانی‌یی
کعبهٔ ما کوی او، قبلهٔ ما روی او
رهبر ما بوی او، در ره سلطانی‌یی
خواجهٔ صاحب نظر، الحذر از ما، حذر
تا ننهد خواجه سر، در خطر جانی‌یی
نی، غلطم سر بیار، تا ببری صد هزار
گل ندمد جز ز خار، گنج به ویرانی‌یی
آمد آن شیر من، عاشق جان سیر من
در کف او شیشه‌یی، شکل پری خوانی‌یی
گفتم ای روح قدس، آخر ما را بپرس
گفت چه پرسم؟ دریغ، حال مرا دانی‌یی
مستم و گم کرده راه، تن زن و پرسش مخواه
مست چه‌ام؟ بوی گیر، بادهٔ جانانی‌یی
کی بود آن ای خدا، ما شده از ما جدا؟
برده قماشات ما، غارت سبحانی‌یی
هر که ورا کارکی‌ست، در کف او خارکی‌ست
هر که ورا یارکی‌ست، هست چو زندانی‌یی
کارک تو هم تویی، یارک تو هم تویی
هر که ز خود دور شد، نیست به جز فانی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌یی
آینه با جان من، مونس دیرینه‌یی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینه‌یی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که‌ همی‌بیندت، احمد پارینه‌یی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینه‌یی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشته‌یی، همدم بوزینه‌یی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینه‌یی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینه‌یی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینه‌یی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینه‌یی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینه‌یی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینه‌یی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر،‌ بی‌مزه ترخینه‌یی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینه‌یی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینه‌یی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
یار در آخر زمان، کرد طرب سازیی
باطن او جد جد، ظاهر او بازی‌یی
جملهٔ عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان، جهل تو طنازی‌یی
در حرکت باش ازآنک، آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق، سر سراندازی‌یی
جنبش جان کی کند، صورت گرمابه‌یی؟
صف شکنی کی کند، اسب گدا غازی‌یی؟
طبل غزا کوفتند، این دم پیدا شود
جنبش پالانی‌یی، از فرس تازی‌یی
می‌زن و می‌خور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردن کافر ابخازی‌یی
بازی شیران مصاف، بازی روبه گریز
روبه با شیر حق، کی کند انبازی‌یی؟
گرم روان از کجا، تیره دلان از کجا
مروزی‌‌‌‌یی اوفتاد در ره با رازی‌یی
عشق عجب غازی‌‌‌‌یی‌ست، زنده شود زو شهید
سر بنه ای جان پاک، پیش چنین غازی‌یی
چرخ تن دل سیاه، پر شود از نور ماه
گر بکند قلب تو، قالب پردازی‌یی
مطرب و سرنا و دف، باده برآورده کف
هر نفسی زان لطف، آرد غمازی‌یی
ای خنک آن جان پاک، کز سر میدان خاک
گیرد زین قلب گاه قالب پردازی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
رو، که به مهمان تو، می‌نروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان می‌دهد، خویش نهان می‌کند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر می‌شود، گر تو درین می‌چخی
جنتی‌‌‌‌یی دل فروز، دوزخی‌‌‌‌یی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله‌ست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان می‌زخی