عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۷
نسیم صبح به آن طره دوتا چه کند
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۹
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند
گل پیاده اوسرورا خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد
جز این لطف کند یار نازنین چه کند
ز وصف ذره بودبی نیاز پرتومهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خودکس آهنین چه کند
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۱
دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۳
کسی برون سرازین بحربیکرانه کند
که سربه اره پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند
شدم مقیم به دشت جنون چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه مند
به نخل خامه صائب شکستگی مرساد
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۷
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تابه سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ وتاب ز موی میان برون نرود
به زور درد دل جسته است هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۱
به چشم شوخ رگ خواب تازیانه شود
که خاروخس چوبه آتش رسد زبانه شود
بهار رنگ خزان برکند در آخر حسن
به تیغ غمزه خط سبز موریانه شود
به نیکوان سر طومار شکوه باز مکن
که خواب حسن گرانسنگ ازین فسانه شود
به بلبلی که حیاتش ز بوی گل باشد
قفس چگونه گوارا ز آب ودانه شود
ز باده نرم نشد لعل او که هیهات است
کز آب آتش یاقوت بی زبانه شود
چنین که گل شده از برگ گوش سرتاپا
چگونه بلبل ماسیر از ترانه شود
مریز اشک به تحصیل رزف چون طفلان
که در گلو چوگره گشت گریه دانه شود
به هیچ جا نرسد هرکه همتش پست است
پرشکسته خس وخار آشیانه شود
شود ز وسعت مشرب بهشت خارستان
که جوش خلق به عارف شرابخانه شود
گناه کجروی توست ناامیدی تو
که تیر راست خطا کمتر از نشانه شود
چنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغ
شکفته بیش دل از باده شبانه شود
دهد به راهروان بال وپر سبکباری
پیاده پیشتر از کاروان روانه شود
نشست از دل من گریه گرد کلفت را
کجا ز موج زدن بحر بیکرانه شود
ز بردباری من سرکشی شود پامال
ز خاکساری من صدر آستانه شود
گشاده رویی گل عندلیب را صائب
درین شکفته چمن باعث ترانه شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۰
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به مهمانها ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هماسیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله وگل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۲
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۵
اگر به پیرهن گل وگلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن دود کباب باز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۸
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را
که در خیال به صد پیچ وتاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردیده پرده ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۰
ز خود برآ که نسیم بهار می آید
سبکروی ز سر کوه یار می آید
ز بوی خون گل ولاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بروآغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب روی چون گل را
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۲
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب
که خود خراب وبه بالین خسته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰۳
ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرده دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجه عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید
گهر به خامه من همچو اشک در تاک است
چه سود جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریده تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه من چون بسرنمی آید
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۹
دل از مشاهده لاله زار نگشاید
ز دستهای حنابسته کارنگشاید
گره ز غنچه پیکان زنگ بسته ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را زکمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین وچرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۰
شکسته حالی من پیش یار باید دید
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
اگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیست
مرا به دیده شب زنده دار باید دید
مقام عرض تجمل میان دریا نیست
چو موج جوهر من در کنار باید دید
اگر چه در خمشی نیز جوهرم گویاست
مرا چوتیغ دم کارزار باید دید
خراب حالی این قصرهای محکم را
ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دوبار باید دید
کجاست فرصت گرداندن ورق صائب
به روی کار هم از پشت کار باید دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۳
خطش دمید وبه عشاق مهربان گردید
ازین بهار چه گلهای خوش عیان گردید
هزار تشنه جگر را به آب خضر رساند
خطی که گرد لب لعل دلستان گردید
به چشم رخصت پرواز نامه خواهد داد
قیامتی که ز رخسار او عیان گردید
ز خاک نرگس وگل چشم بسته می روید
ز شرم روی تو هرجا عرق فشان گردید
به خشک مغزی ما ای گل شکفته بساز
که چرب نرمی ما صرف باغبان گردید
شکوه حسن گل آن عندلیب را دریافت
که همچو بیضه زمین گیر آشیان گردید
نثار تیغ تو کردم به رغبتی جان را
که خضر دلزده از عمر جاودان گردید
همیشه صبح امیدش ز خاک می خندد
ز مغز هر که تسلی به استخوان گردید
کمینه خار وخس او عنان خودداری است
به آن محیط که سیلاب ما روان گردید
به نو بهار خط سبز چشم بد مرساد
که در زمان خط آن حسن قدردان گردید
جهان پیر جوان شد ز حسن یوسف ما
ز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردید
چنان ز حسن تو شد عام عاشق آزاری
که شمع نیز به پروانه سرگردان گردید
چو ماه عید کند جلوه در نظر صائب
ز بار عشق قد هر که چون کمان گردید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۶
بهار می رسد آماده جنون باشید
ز جوش لاله مهیای جام خون باشید
ز هر نسیم به گلزار می توان ره برد
چه لازم است مقید به رهنمون باشید
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
اگر چو لاله وگل کاسه سرنگون باشید
فسون باده شما را به دام می آرد
اگر هزار خردمند وذوفنون باشید
به فکر پوچ مگردید چون حباب گره
ز رقص موجه این بحر آبگون باشید
ازان به داغ شما را جنون سراپا سوخت
که با هزار نظر واله جنون باشید
به نیم قطره قناعت کنید از دریا
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید
چو ابر باده شما را به چرخ می آرد
اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید
به نوبهار بنوشید باده چون صائب
بهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۷
اگر چو رشته تن خود به پیچ وتاب دهید
ز چشمه سار گهر زود دیده آب دهید
مرا پیاله دیگر نمی دهد مستی
به من ز ناف غزالان شراب ناب دهید
عجب که روی عرق ریز یار بگذارد
که همچو سبزه خوابیده تن به خواب دهید
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
چو برگ گل دل صد پاره را به آب دهید
عمارت دل ویران ثوابها دارد
پیاله ای به من خانمان خراب دهید
به ترک سر چو توان شد ز درد سر آزاد
چه لازم است که دردسر گلاب دهید
ستاره عرق روی یار در گذرست
ازین چکیده خورشید دیده آب دهید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴۴
از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد
هرکس که بی شراب رود برکنار کشت
آیینه را به چشمه زنگار می برد
بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه
مرغی که ره به رخنه دیوار می برد
زهاد را به باغ که تکلیف می کند
این خار خشک را که به گلزار می برد
زلف ز پا فتاده بود رشته امید
چشم ز کار رفته دل از کار می برد
تکلیف ماهتاب به من هرکه می کند
مجروح را به سیر نمکزار می برد
از بیم دستبرد تعدی ز بوستان
گل التجا به گوشه دستار می برد
زلف تو صد موذن تسبیح گوی را
کاکل کشان به حلقه زنار می برد
صائب چه نعمتی است که طبع غیور من
منقار بسته ام ز شکرزار می برد