عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
هر آن مرغی که میبندند در گلزار بالش را
چه میدانند مرغانی که آزادند حالش را
من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
به بیداری شود بیشبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
بنازم عرصه گاه عشق، کانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارکپی که مینوشد زلالش را
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
چه میدانند مرغانی که آزادند حالش را
من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
به بیداری شود بیشبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
بنازم عرصه گاه عشق، کانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارکپی که مینوشد زلالش را
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگو صیاد ما، در دام ریزد دانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
که شاید بشنود مرغی دگر افسانه ما را
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت
که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
حریفان را پر از صهباست جام عیش و حیرانم
که تا کی بنگرد ساقی تهی پیمانه ما را
مشو ایمن ز زهد عقل، ساقی می پیاپی ده
که این ویرانه آخر بشکند خمخانه ما را
اگر بایست بستن هر کجا دیوانه ای یا رب
به زنجیری ببند آخر دل دیوانه ما را
در این عالم که آب و گل اساس هر بنا آمد
بپا کردند از غم کلبه ویرانه ما را
ز افسر، آخر او را این همه بیگانگی تا کی
خوش آن روزی که سازد آشنا بیگانه ما را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ای سایه سعادت و ای مایه شکیب
ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب
بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج
نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب
ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد
جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب
وز جان ما نگار دهد بزم را بخور
وزن خون ما حبیب کند دست را خضیب
روزم همه شب است و شبم جمله بامداد
زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب
گور است چشم خاطر صورت پرست محض
سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب
با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر
عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب
ما از تو بی خودیم و هنوزت به ما عتیب
بی خار گل نبوده و بی رنج مار، گنج
نی خرّمی است بی غم و نی یار بی رقیب
ساقی به همگنان همه صهبای لعل داد
جز خون دل نبوده از آن می مرا نصیب
وز جان ما نگار دهد بزم را بخور
وزن خون ما حبیب کند دست را خضیب
روزم همه شب است و شبم جمله بامداد
زآن موی همچو نافه وز آن روی دلفریب
گور است چشم خاطر صورت پرست محض
سیرت ز صورت تو نبیند، مگر لبیب
با عشق آن نگار، ز افسر مجوی صبر
عشق و صبوری این دو حدیثی است بس عجیب
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای بی وفا که عمری سازیم با جفایت
با ما سری نداری بازیم سر به پایت
بس خون که در دل افتاد از بوی باده تو
بس پای کو به گل ماند از حسن دست خایت
غوغای عهد ضحاک یکباره خیزد از خلق
بر دوش اگر ببینند آن طرّه دوتایت
ما را و مدعی را در بزم عشق قربی است
کو از شراب بی خود ما مست از لقایت
ما رأی خویشتن را باری عدم شمردیم
ایدون هر آنچه خواهی میکن که رأی رایت
گوهر چو قابل افتد گویند کش بها نیست
آن گوهری که نبود ای سیم تن بهایت
با ما سری نداری بازیم سر به پایت
بس خون که در دل افتاد از بوی باده تو
بس پای کو به گل ماند از حسن دست خایت
غوغای عهد ضحاک یکباره خیزد از خلق
بر دوش اگر ببینند آن طرّه دوتایت
ما را و مدعی را در بزم عشق قربی است
کو از شراب بی خود ما مست از لقایت
ما رأی خویشتن را باری عدم شمردیم
ایدون هر آنچه خواهی میکن که رأی رایت
گوهر چو قابل افتد گویند کش بها نیست
آن گوهری که نبود ای سیم تن بهایت
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
زین سان که آن پیمانگسل، آغاز دستان میکند
آخر به خون دوستان، آلوده دستان میکند
هی خم به گیسو میدهد، هی چین به ابرو مینهد
هی دل به یغما میبرد، هی غارت جان میکند
از چین زلف چون زره، آن دم که بگشاید گره
شکل هزاران دایره، بر مه نمایان میکند
از نیروی سرپنجهاش، دلها سراسر رنجهاش
ویژه دلم، کآشفتهاش از زلف پیچان میکند
با آن که دل شد زآن او، سر سود بر فرمان او
با وی کند مژگان او، کاری که پیکان میکند
وه کز غرور دلبری وز غایت افسونگری
سرداری و سرلشکری با زلف و مژگان میکند
آخر به خون دوستان، آلوده دستان میکند
هی خم به گیسو میدهد، هی چین به ابرو مینهد
هی دل به یغما میبرد، هی غارت جان میکند
از چین زلف چون زره، آن دم که بگشاید گره
شکل هزاران دایره، بر مه نمایان میکند
از نیروی سرپنجهاش، دلها سراسر رنجهاش
ویژه دلم، کآشفتهاش از زلف پیچان میکند
با آن که دل شد زآن او، سر سود بر فرمان او
با وی کند مژگان او، کاری که پیکان میکند
وه کز غرور دلبری وز غایت افسونگری
سرداری و سرلشکری با زلف و مژگان میکند
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنکه یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشیم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آنکه یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آتش زنم ز عشق گر این سان به جان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن که یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
روشن کنم چو شعله شمع استخوان خویش
گر خون دل ز دیده بریزم بدین نمط
گلشن کنم ز لاله کنار و میان خویش
گر لخت لخت شد جگر و پاره پاره دل
با مدعی نگویم راز نهان خویش
چون بحر در خروشم و چون باده ام به جوش
مهر خموشی ار زده ام بر دهان خویش
خاموشیم بود سبب کام مدعی،
از کام بهتر آن که برآرم زبان خویش
بحریم و آتشیم، خروشان و سرکشیم
وز کف نمی دهیم در این ره توان خویش
تا آن که یار جان و دل از ما کند قبول
افسر، گرفته بر کف دست ارمغان خویش
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گفتم قرین به روحی و با جان مقابلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
وه، وه که نیست قابل وزین بیش قابلی
مهرت مرا نمود بدل جای و ای عجب
این مهر بین که جسته چنین مهر منزلی
کشتیم تخم مهر و بجز دانه های اشک
ما را نماند هیچ از آن کشته حاصلی
خواهی که رنجه گر نکند پنجه ای دلت
مپسند تا که رنجه کند پنجه ات دلی
افسر که هجر روی تواش سهل می نمود
دی گفت زاین بتر به جهان نیست مشکلی
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۹ - صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۱ - صفت خیّاط
خیّاط پسر بگو چه ها کرد
پیراهن صبر من قبا کرد
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
این راه بریده پای مرتاض
از دست به هم زدن چو مقراض
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن
پیراهن صبر من قبا کرد
چون، کز رگ من، ز تاب غم ها
گردیده گره گره سرا پا
صد چاک ز ناله شد دل من
چون موم ز رشته از کشیدن
از حسرت آن نگار گستاخ
انگشتانه ست دل ز سوراخ
در راه وصال او که دور است
رقصیدن سالکان ضرور است
این راه بریده پای مرتاض
از دست به هم زدن چو مقراض
رگ ها ز تنم ز ضعف هستی
ظاهر شده چون قبای شستی
دانم ز دلم که ریش گشته
از سینه خیال او گذشته
بر جا، مانده است در دل من
از بخیه نشان پای سوزن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۴۲ - صفت صرافان
از غش پاکست چون عیارم
با صّرافان فتاد کارم
خرمن شده داغ دل ز اطراف
چون نقد بروی نطع صّراف
هست از خط زخم، پود و تارم
سنگِ محکِ جفایِ یارم
دل را شده صبر اگر چه روپوش
رسوا شده ام چو نقد مغشوش
دل داده ی عشق تا نزار است
طبعش با ضعف سازگار است
فربه چو شود چو بدره ی زر
در دیده ز فربهی ست لاغر
گردد پیدا ز پهلوی او
از فربهی استخوان پهلو
خورشید که شرح هجر من خواند
ایام مرا ورق چو گرداند
شد تیره ازین سیاه کاری
چون دست به وقت زر شماری
از شب روزم نموده صد نیم
زان گونه که بر محک خط از سیم
ای جان جهان که جور کوشی
بهر چه ز گفتگو خموشی
با جور کشان بود به ابرو
دایم سخن تو چون ترازو
با صّرافان فتاد کارم
خرمن شده داغ دل ز اطراف
چون نقد بروی نطع صّراف
هست از خط زخم، پود و تارم
سنگِ محکِ جفایِ یارم
دل را شده صبر اگر چه روپوش
رسوا شده ام چو نقد مغشوش
دل داده ی عشق تا نزار است
طبعش با ضعف سازگار است
فربه چو شود چو بدره ی زر
در دیده ز فربهی ست لاغر
گردد پیدا ز پهلوی او
از فربهی استخوان پهلو
خورشید که شرح هجر من خواند
ایام مرا ورق چو گرداند
شد تیره ازین سیاه کاری
چون دست به وقت زر شماری
از شب روزم نموده صد نیم
زان گونه که بر محک خط از سیم
ای جان جهان که جور کوشی
بهر چه ز گفتگو خموشی
با جور کشان بود به ابرو
دایم سخن تو چون ترازو
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۰ - صفت لوّاف
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۱ - صفت مسگر
باشد ز خیال مسگرم سر
پر شور تر از دکان مسگر
در وجد چو آیم از غم دوست
خوشحالم اگر بریزدم پوست
گر کاهش تن کند هلاکم
چون مس در چرخ نیست باکم
از سنگ جفای آن دلارام
شد چون مس چکشیم اندام
گردد چو کشم ز کوی او پای
چون دیگ به روی آتشم جای
تا پای زکوی او کشیدم
گردید سیه رخ سفیدم
چشمم در عشق تا که وا شد
با خون، دلم چو آشنا شد
ناید بَحَرم به دیده ی تر
چون صوت مگس به گوش مسگر
پر شور تر از دکان مسگر
در وجد چو آیم از غم دوست
خوشحالم اگر بریزدم پوست
گر کاهش تن کند هلاکم
چون مس در چرخ نیست باکم
از سنگ جفای آن دلارام
شد چون مس چکشیم اندام
گردد چو کشم ز کوی او پای
چون دیگ به روی آتشم جای
تا پای زکوی او کشیدم
گردید سیه رخ سفیدم
چشمم در عشق تا که وا شد
با خون، دلم چو آشنا شد
ناید بَحَرم به دیده ی تر
چون صوت مگس به گوش مسگر
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۸
نی نی، زهر که هست فروتر، فروترم
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام
زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم
دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگی دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم
از دوستی می، نبدی خاک بر سرم
تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سیاهی روی است در خورم
چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک
گوی زمین به جملگی آید به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احادیث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پای سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لایق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک
چون سایه پایمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام
زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم
دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگی دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم
از دوستی می، نبدی خاک بر سرم
تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سیاهی روی است در خورم
چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک
گوی زمین به جملگی آید به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احادیث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پای سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لایق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک
چون سایه پایمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
راضیم هر چه می داری به این خواری مرا
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا
دیگران را گر چنین داری که می داری مرا
با جفایت هم خوشم ترک جفاکاری مکن
کز تو نبود بیش از این چشم وفاداری مرا
نیست با صیاد الفت بهر آب و دانه ام
کرده پا بست قفس ذوق گرفتاری مرا
کی دهم دامان وصل او به آسانی ز دست
کامد اندر دست این دولت به دشواری مرا
زاری من همچو غیر از بیم آزار تو نیست
می کنم زاری که می ترسم نیازاری مرا
مدعی تا کی ز کوی یار منعم، چون شود
بگذری از من ز راه لطف و بگذاری مرا
مردم از درد تغافل ناتوان چند ای طبیب
بینی از درد خود و نادیده انگاری مرا
نه کند یادم به عمد و نه برد نامم به سهو
برده است از یاد خود یکباره پنداری مرا
گوش آن گل نیست چون بر گفتگوی من رفیق
سود کی دارد چو بلبل نغز گفتاری مرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از آن مژگان تر جاروب کردم آستانش را
که با من در میان نبود غباری پاسبانش را
در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را
مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم
که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را
اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را
سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را
که با من در میان نبود غباری پاسبانش را
در این باغم من آن بلبل که چون بست آشیان بر گل
برد از شاخ اول از دوم شاخ آشیانش را
مریض عشق بیمار است محمل کو در این عالم
که می نالد ز درد و کس نمی فهمد زبانش را
اگر با خار گیرد عندلیبش خو عجب نبود
در آن گلشن که هست الفت به گلچین باغبانش را
سواری را که شهری می نهد سر بر سم توسن
کجا دست رفیق بینوا گیرد عنانش را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
با آنکه وفادارتر از من دگری نیست
در راه وفا خوارتر از من دگری نیست
بسیار بود مایل روی تو ولیکن
مایل به تو بسیار تر از من دگری نیست
یار تو شدم ترک کسان کردم و اکنون
بی کس تر و بی یارتر از من دگری نیست
در چاره ی من سعی فزون از دگران کن
کز درد تو بیمارتر از من دگری نیست
دیدم ز خودم مست تر امروز رفیق آنک
دی گفت که هشیارتر از من دگری نیست
در راه وفا خوارتر از من دگری نیست
بسیار بود مایل روی تو ولیکن
مایل به تو بسیار تر از من دگری نیست
یار تو شدم ترک کسان کردم و اکنون
بی کس تر و بی یارتر از من دگری نیست
در چاره ی من سعی فزون از دگران کن
کز درد تو بیمارتر از من دگری نیست
دیدم ز خودم مست تر امروز رفیق آنک
دی گفت که هشیارتر از من دگری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
بود هر درد را درمان شکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودکتر از وی کودکی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کسی چون تو بلا هرگز ندیده است
چو من کس مبتلا هرگز ندیده است
من لب تشنه زان لب هر چه دیدم
خضر ز آب بقا هرگز ندیده است
دلم آن دیده است از جذبه ی عشق
که کاه از کهربا هرگز ندیده است
من آن بسیار از جان ناامیدم
که درد من دوا هرگز ندیده است
جفا را دیدم از اغیار و یارم
بسویم از وفا هرگز ندیده است
نگاهم می کند ز آن سان که گوئی
مرا در هیچ جا هرگز ندیده است
رفیق از خار خار دل چه گویم
که او خاری به پا هرگز ندیده است
چو من کس مبتلا هرگز ندیده است
من لب تشنه زان لب هر چه دیدم
خضر ز آب بقا هرگز ندیده است
دلم آن دیده است از جذبه ی عشق
که کاه از کهربا هرگز ندیده است
من آن بسیار از جان ناامیدم
که درد من دوا هرگز ندیده است
جفا را دیدم از اغیار و یارم
بسویم از وفا هرگز ندیده است
نگاهم می کند ز آن سان که گوئی
مرا در هیچ جا هرگز ندیده است
رفیق از خار خار دل چه گویم
که او خاری به پا هرگز ندیده است