عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها
خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه
در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آری، که از غم شسته ام من دست ازین خون بارها
پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون
خرسندییی دارم کنون در را بدان زنگارها
از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها
خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان
رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه
در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها
هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو
آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها
تا چند چشم پر زنم در عشق خون بارم ز غم
آری، که از غم شسته ام من دست ازین خون بارها
پیکان که بودی در درون با تیر خود کردی برون
خرسندییی دارم کنون در را بدان زنگارها
از دیده اشک من روان، آن سرو دلجوی کسان
خسرو چو بلبل در فغان او همنشین با خارها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
بیچاره کسی کو به غم خوش پسران زیست
کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق
تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت
آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر
زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
چون غم کشدم زان لب و زان روی کنم یاد
تا چند توان بر صفت حیله گران زیست
اندر روش زنده دلان، زنده کسی نیست
جز کشته خوبان که در آن مرده آن زیست
ترسم که بمیرد به ته کفش ملامت
خسرو که به دنباله شیرین پسران زیست
کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق
تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت
آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر
زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
چون غم کشدم زان لب و زان روی کنم یاد
تا چند توان بر صفت حیله گران زیست
اندر روش زنده دلان، زنده کسی نیست
جز کشته خوبان که در آن مرده آن زیست
ترسم که بمیرد به ته کفش ملامت
خسرو که به دنباله شیرین پسران زیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دل ما را ز دست غم امان نیست
نشان شادمانی در جهان نیست
جهان پر آشنا و من به غم غرق
که دریای محبت را کران نیست
کسی کو یک زمان در عمر خوش بود
مرا اندر همه عمر آن زمان نیست
فلک را دعوی مهرست، لیکن
گواهی می دهد دل کانچنان نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ، گفتا، رایگان نیست
دو شش نقش کسان، زین نرد ما را
دو یک بر کعبتین استخوان نیست
ندانم کاهش جان من این است
سخن هم آن چنان هم آن زبان نیست
بلای عقل عشقم بود، اکنون
بلا این شد که از عشقم امان نیست
گر افتد آشتی با بخت، ننگیست
اگر نقد خصومت در میان نیست
حدیث خوشدلی وانگه به عالم
زبان کردار خسرو، جای آن نیست
نشان شادمانی در جهان نیست
جهان پر آشنا و من به غم غرق
که دریای محبت را کران نیست
کسی کو یک زمان در عمر خوش بود
مرا اندر همه عمر آن زمان نیست
فلک را دعوی مهرست، لیکن
گواهی می دهد دل کانچنان نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی
ز دور چرخ، گفتا، رایگان نیست
دو شش نقش کسان، زین نرد ما را
دو یک بر کعبتین استخوان نیست
ندانم کاهش جان من این است
سخن هم آن چنان هم آن زبان نیست
بلای عقل عشقم بود، اکنون
بلا این شد که از عشقم امان نیست
گر افتد آشتی با بخت، ننگیست
اگر نقد خصومت در میان نیست
حدیث خوشدلی وانگه به عالم
زبان کردار خسرو، جای آن نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گرفته در بر اندام تو سیم است
برادر خوانده زلفت نسیم است
از آن زلف سیه بر مشکن آن را
بنا گوش ترا در یتیم است
به رعنایی چنین مخرام، غافل
که از چشم بد اندر راه بیم است
دل من در غمت نیمی نمانده ست
وز این یک غم دل صد کس دو نیم است
ز یاد خنده مردم فریبت
مرا دو دیده پر در یتیم است
به عهد فتنه و آشوب زلفت
کسی کو خوش زید رند حکیم است
کتاب صبر خوانده بنده خسرو
که هر شب مجلس غم را ندیم است
برادر خوانده زلفت نسیم است
از آن زلف سیه بر مشکن آن را
بنا گوش ترا در یتیم است
به رعنایی چنین مخرام، غافل
که از چشم بد اندر راه بیم است
دل من در غمت نیمی نمانده ست
وز این یک غم دل صد کس دو نیم است
ز یاد خنده مردم فریبت
مرا دو دیده پر در یتیم است
به عهد فتنه و آشوب زلفت
کسی کو خوش زید رند حکیم است
کتاب صبر خوانده بنده خسرو
که هر شب مجلس غم را ندیم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
مجو صبرم که جای آن نمانده ست
مران از در که پای آن نمانده ست
مبین در سجده های زرقم، ای بت
که این طاعت سزای آن نمانده ست
ببوسم پای بت را وان نیرزد
که در سینه صفای آن نمانده ست
دلی دارم که مانده ست از پی عشق
خرد جویی، برای آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در این کوی
که هنگام دوای آن نمانده ست
خموش، ای پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جای آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هوای آن نمانده ست
مران از در که پای آن نمانده ست
مبین در سجده های زرقم، ای بت
که این طاعت سزای آن نمانده ست
ببوسم پای بت را وان نیرزد
که در سینه صفای آن نمانده ست
دلی دارم که مانده ست از پی عشق
خرد جویی، برای آن نمانده ست
دلا، بگذار جان بدهم در این کوی
که هنگام دوای آن نمانده ست
خموش، ای پندگو، چون من نماندم
ز من بگذر که جای آن نمانده ست
کسان در باغ و من در گوشه غم
که خسرو را هوای آن نمانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرا وقتی دلی آزاد بوده ست
درونم بی غم و جان شاد بوده ست
نمک زد شوخی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده ست
چه خوش بوده ست عقل مصلحت جوی
که چندی زین بلا آزاد بوده ست
نگارا، هیچ گاهی یاد داری
کزین بیچارگانت یاد بوده ست
شب آمد، باد برد از جای خویشم
که بوی زلف تو با باد بوده ست
به فریادت بخواندم دی و مردم
که جانم همره فریاد بوده ست
جفا کش خسروا، گر دوست پیوست
نصیب عاشقان بیداد بوده ست
درونم بی غم و جان شاد بوده ست
نمک زد شوخی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده ست
چه خوش بوده ست عقل مصلحت جوی
که چندی زین بلا آزاد بوده ست
نگارا، هیچ گاهی یاد داری
کزین بیچارگانت یاد بوده ست
شب آمد، باد برد از جای خویشم
که بوی زلف تو با باد بوده ست
به فریادت بخواندم دی و مردم
که جانم همره فریاد بوده ست
جفا کش خسروا، گر دوست پیوست
نصیب عاشقان بیداد بوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
من و شب زندگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بیا کز رفتنت جانم خرابست
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن، ای دوست کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتابست
من آیم هر شبی سوی تو، لیکن
همه شب خانه من ماهتابست
سیه شد روی ما از تو که رویت
زوال روز ما را آفتابست
ندارد چشمه خورشید آبی
کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گر یک سؤالی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه حاضر جوابست
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن، ای دوست کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتابست
من آیم هر شبی سوی تو، لیکن
همه شب خانه من ماهتابست
سیه شد روی ما از تو که رویت
زوال روز ما را آفتابست
ندارد چشمه خورشید آبی
کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گر یک سؤالی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه حاضر جوابست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دریاب که جان خراب گشته ست
دل ز آتش غم کباب گشته ست
خون جگر آب شد ز عشقت
زهره نه که گویم آب گشته ست
پیش که گشایم این که زلفت
در گردن من طناب گشته ست
یک ره به من خراب کن گشت
دل بین که چسان خراب گشته ست
دانم که ز مهر عارض تست
اشکم که چو لعل ناب گشته ست
زلف تو سیه چراست ماناک
بسیار در آفتاب گشته ست
در کشتن خسرو آرزویت
بشتاب که بس شتاب گشته ست
دل ز آتش غم کباب گشته ست
خون جگر آب شد ز عشقت
زهره نه که گویم آب گشته ست
پیش که گشایم این که زلفت
در گردن من طناب گشته ست
یک ره به من خراب کن گشت
دل بین که چسان خراب گشته ست
دانم که ز مهر عارض تست
اشکم که چو لعل ناب گشته ست
زلف تو سیه چراست ماناک
بسیار در آفتاب گشته ست
در کشتن خسرو آرزویت
بشتاب که بس شتاب گشته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بازش هوس شکار برخواست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوی فغان زار برخاست
او پیش شکار مست بگذشت
فریاد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زمینی
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه یکی، هزار جان داد
ناله نه یکی، هزار برخاست
خواب دگرش به دیدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زیادت
وز کشتن من چه کار برخاست
ای عقل، برو، ز ما که نتوان
زین میکده که هوشیار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست
وز دلشدگان قرار برخاست
او مرکب ناز راند و از خلق
هر سوی فغان زار برخاست
او پیش شکار مست بگذشت
فریاد ازان شکار برخاست
من خاک شوم بر آن زمینی
کز توسن او غبار برخاست
صبر و دل و نام و ننگ ما برد
عشق آمد و هر چهار برخاست
عاشق نه یکی، هزار جان داد
ناله نه یکی، هزار برخاست
خواب دگرش به دیدن آمد
شاد آمد و شرمسار برخاست
از رنج منش چه شد زیادت
وز کشتن من چه کار برخاست
ای عقل، برو، ز ما که نتوان
زین میکده که هوشیار برخاست
با درد خوشم که نام مرهم
از خسرو دلفگار برخاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالاست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سر ماست
آهسته رو، ای صبا، بدان بام
کان مست شبانه من آنجاست
رحمی نکند بر این دل پیر
یاری که چو بخت خویش برناست
از دوزخ، اگر نشان بپرسند
من گویم خوابگاه تنهاست
می کش که به هر چهار مذهب
خونم هدرست و خانه یغماست
گفتند دلت خوش است، آری
در گونه روی بنده پیداست
خون می کنی و خبر نداری
بیچاره کسی که ناشکیباست
خسرو، جان ده که اندرین راه
کاری به سخن نمی شود راست
کان کج کله بلند بالاست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سر ماست
آهسته رو، ای صبا، بدان بام
کان مست شبانه من آنجاست
رحمی نکند بر این دل پیر
یاری که چو بخت خویش برناست
از دوزخ، اگر نشان بپرسند
من گویم خوابگاه تنهاست
می کش که به هر چهار مذهب
خونم هدرست و خانه یغماست
گفتند دلت خوش است، آری
در گونه روی بنده پیداست
خون می کنی و خبر نداری
بیچاره کسی که ناشکیباست
خسرو، جان ده که اندرین راه
کاری به سخن نمی شود راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
زلف تو هنوز تابدار است
چشمت به کرشمه در خمار است
گفتی که وفا نیاید از من
سوگند مخور که استوار است
خون شد دل من، بگوی، ای باد
کان جان عزیز در چه کار است
کشتش به کدام بوستان است
سروش به کدام جویبار است
من گریه خویش دوست دارم
کز درد کسیم یادگار است
کارم غم عشق و بی قراری است
تا عمر عزیز برقرار است
ای شاهسوار، آهوان را
تیر تو نکوترین شکار است
عاشق که غم تو خورد وانگه
شادی طلبت، حرام خوار است
با تو به مثل هلاک خسرو
دیوانه و موسم بهار است
چشمت به کرشمه در خمار است
گفتی که وفا نیاید از من
سوگند مخور که استوار است
خون شد دل من، بگوی، ای باد
کان جان عزیز در چه کار است
کشتش به کدام بوستان است
سروش به کدام جویبار است
من گریه خویش دوست دارم
کز درد کسیم یادگار است
کارم غم عشق و بی قراری است
تا عمر عزیز برقرار است
ای شاهسوار، آهوان را
تیر تو نکوترین شکار است
عاشق که غم تو خورد وانگه
شادی طلبت، حرام خوار است
با تو به مثل هلاک خسرو
دیوانه و موسم بهار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای خوانده، بتان حسن شاهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت