عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
روزی که ماه ابروی آن شوخ کم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
یارم بچوگان باختن چون رو بمیدان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
بهر خونریز من از خواب صبوی یار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خوش روزگار وصل که ما را دویی نبود
تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
باز از فریب وعده دلم را شکیب داد
صد بارش آزمودم و بازم فریب داد
زیب جمال او نه که مشاطه داده است
خورشید را که زینت و آیین و زیب داد؟
در رشک آن سرم که بفتراک خویش بست
کو را هزار بوسه به ران و رکیب داد
بخت از لبش دهد همه را بیحساب بخش
مارا که نیست وعده بروز حسیب داد
شادم بوصل و هجر که کشتی بخت هم
در موج عشق تن بفراز و نشیب داد
من خود سگ که ام که بر آن کوی بگذرم
جایی که شیر را سگ کویش نهیب داد
از خنده گر نداد شکیب دل آن پری
اهلی ز گریه داد دل آن ناشکیب داد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
مستی و گر فرشته ز لعل تو بو برد
دندان بدین رطب که تو داری فرو برد
در دور چشم مست تو ایشوخ، شیخ شهر
گردن نهاد کز پی رندان سبو برد
چشم تو جادویی است که هاروت را بسحر
از جوی تشنه آرد و بازش بجو برد
نام پری ز شوق تو گه گاه می برم
کس را چه حد که نام تو ای تندخو برد
پیشت نهاد پنجه خورشید پشت دست
با آنکه حسنش از همه آفاق گو برد
سودی نداشت گریه که بر روی زرد من
رنگی نریختی که کس از شستشو برد
چون میرم از غمش بمسیحم چه حاجت است
اهلی همین بسم که کسی نام او برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
گر دلت آینه صورت مقصود بود
هر چه مقصود تو باشد همه موجود بود
در محبت غرضی گر بود آلوده دلی است
حیف باشد که محبت غرض آلود بود
دیر حاصل شود از نخل قدت میوه دل
بقیامت هم اگر وعده کنی زود بود
مشکل این است که میسوزدم از دود درون
لعل نارسته خطت کاتش بی دود بود
ناله مرغ ز گل خاصیت عشق بود
عاشق از دوست محال است که خشنود بود
دل بیدرد در این ره بچه کارت آید
بد بود اهلی اگر در غم بهبود بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بسکه عاشق چشم تر بر نامه اش ناخوانده سود
چشم چون بگشاد تا خواند سیاهی رفته بود
این چه گفتار است یا رب این چه شیرین لب که او
هر چه گفت از لطف مهری بر سر مهرم فزود
دیده را آیینه رخسارت ای مه کرده اند
گر نه دیدار تو باشد دیده روشن چه سود
شب بچشم عاشق آمد سنبل خط بر رخت
زد چنان آهی که ماه از خرمنش برخاست دود
فارغیم از مسجد و میخانه بلک از کعبه هم
زانکه کار بسته ما از در دلها گشود
گر چه اهلی همچو سرو آزاده عالم بود
بنده او شد که از مهرش خریداری نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
صبا چو جعد سر زلف یار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ایخوش آنکس که چو گل مستی بیباک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
گنجی است عشق کز وی صد جان هلاک گردد
صد دل خراب گردد صد سینه چاک گردد
صافی دلان کدورت بر دل ز کس ندارند
باشد که مدعی را آیینه پاک گردد
هر کسکه دیده باشد چون عشق رستخیزی
از فتنه قیامت کی هولناک گردد
در کوی آن پریوش صد سر ببرگ کاهی
دیوانه است کآنجا بی ترس و باک گردد
پیش سگانش افکن اهلی دلت که از وی
فیضی رسد بغیری به زانکه خاک گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
بغیر خون جگر دل شراب ناب نخورد
بتلخی د من هیچکس شراب نخورد
ز بسکه بود دل من بخون او تشنه
مرا بتیغ تو تا خون نریخت آب نخورد
به خنده نمیکنم جگر خورد لب تو
بدین نمک مه من، هیچکس کباب نخورد
خوشا دلی که گر افتاد در جهان طوفان
شراب خورد و غم عالم خراب نخورد
جز از سفال سگ آستان او اهلی
بکام دل دم آبی بهیچ باب نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
گرچه بر فرهاد شیرین جور بی اندازه کرد
یک سخن گفت از لب شیرین که جانش تازه کرد
عقل اگرچه بر رخت دروازه چشمم ببست
فتنه در ملک دل آخر رخنه زین دروازه کرد
تا تو پیدا گشتی ایمه نام شیرین گشت گم
گرچه حسن روی او عالم پر از آوازه کرد
بسته خط تو دل زان شد که استاد ازل
رشته جان نسخه حسن ترا شیرازه کرد
کار عشقت ای پری اندازه اهلی نبود
لاجرم دیوانه شد چون کار بی اندازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گه بصلحند این بتان گه رسم جنگی مینهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
جان آفرین که جان همه عالم آفرید
جان مرا ز محنت و درد و غم آفرید
یکذره و هزار غمم کافتاب صبح
در ذره یی چو من غم صد عالم آفرید
بر طاق نه فلک مه نو آنکه نقش بست
ماهی چو طاق ابروی شوخت کم آفرید
دست قضا گهی که وجود تو می سرشت
زآب حیات و شیره جان درهم آفرید
زخم تو دید در دل چاکم طبیب عشق
آن زخم را ز لعل لبت مرهم آفرید
اهلی به دور دوست که دلها پر از غم است
باور مکن که چرخ دلی خرم آفرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
گذر ز حسن خوش این بت پرست پیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
شب همچو شمع آتش آهم زبانه زد
تیر مراد در دل شب بر نشانه زد
با آفتاب خویش شود همنفس چو صبح
در عشق هرکه یکنفس عاشقانه زد
شکر لبان نهند بر این آستانه روی
خوش وقت آنکه بوسه برین آستانه زد
جان در بهای صول چه باشد بهانه ایست
عاشق در وصال ترا زین بهانه زد
خواهد دمید صبح وصال از شب فراق
ساقی بیا که زهره سحر این ترانه زد
از بسکه سوختی دل اهلی ز داغ هجر
آتش چو لاله از دل چاکش زبانه زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
تا کام ماه یکشب از دیدنش برآمد
بسیار شب چو دزدان از روزنش برآمد
در دشت از آن غزالان گردند گرد مجنون
کز خون دل ریاحین پیرامنش برآمد
من مست پیر دیرم کان گلبن سعادت
نخل گلی چو ساقی از دامنش برآمد
خورشید خود چو دیدم افزود اشک حسرت
باور مکن که کامی از دیدنش برآمد
آن خرمن گل از خط ننشاند فتنه چندان
تا از بنفشه دودی در خرمنش برآمد
از بسکه ریخت عاشق از دیده خون بدامن
سیلی ز خون دیده تا گردنش برآمد
آن باغبان که دایم با سرو ناز نازد
کی سرو خوشخرامی از گلشنش برآمد
از داغ سینه اهلی چون لاله جامه بر کند
با پینه های خونین پیراهنش برآمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
سرشک شادی وصل از چه جانگداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی بازآمد
چو شمع باتو بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
سر نیاز بپایت چو سایه سرو نهاد
چو ناز باتو نگنجید در نیاز آمد
بباغ خوبی اگر صد هزار شاخ گل است
قد چو سرو تو بر جمله سرفراز آمد
اگر رقیب بگرید زآه من چه عجب
که سنگ خاره ازین شعله در گداز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش برون نامد
کنونکه نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چند بود دمبدم چشم تو خونریز تر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر