عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
روزی به ما رجعت کند آن مشتری سیما مگر
هم باز پرسد عاقبت از ما بتِ زیبا مگر
با ما نمی‌افتد مگر ما را بیفکند از نظر
یا خایف است از دشمنان یا شد ملول از ما مگر
بی‌هوده جانی می‌کنم دل را تسلی می‌دهم
هر روز گویم صبر کن کاری شود فردا مگر
می‌بود وقتی مونسم من بعد منعم می‌کند
نپسنددم در دستِ غم آخر چنین تنها مگر
بادِ صبا را گفته‌ام تا پیش‌ِ او زاری کند
بر یادِ او هر صبح‌دم رخصت دهد صهبا مگر
تلخ است مِی کز خاصیت در شور می‌آرد مرا
شیرینِ من زان می‌ند ابرو ترش آیا مگر
هر لحظه صفرا می‌کند از شورِ آن شیرین‌لبم
فرهاد را شیرین از آن کرده‌است در صفرا مگر
هیهات اگر آرد صبا بویِ عرق‌چینش به ما
هم باد ازین معجز کند اموات را احیا مگر
دل بر بلا بنهاده‌ام تن در ملامت داده‌ام
باشد که او یاد آورد روزی نزاری را مگر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل آخر نشدی سیر ز محنت ای دل
به سرِ کویِ بلا بیش مکن سر منزل
چند گویی ز دهان و لب و چشم و خط و خال
چند گویی ز ختا و ختن و چین و چگل
می زنم سر به سر از دستِ تو با دیو و بلیس
می روم در به در از کرده ی تو خوار و خجل
منزلم بر سرِ آتش بود و از گریه
سیلِ خون می رودم در عقب از هر محمل
چشم در پیش و سر افکنده بمانم از چه
از بس انکار به هر انجمن و هر محفل
در مقاماتِ تحیّر ز پسِ استخلاص
گاه مصروعم و گه مسرع و گه مستعجل
از پیِ خونِ تو هر جا که رسیدم در حال
به گواهیِ من افعالِ تو کردند سجل
نیم جان دارم و گر نیز برآنی که ز تن
قطعِ پیوند کنی دست فرو کن بگسل
من به هر چیز که کردی بحلت کردم و رفت
آن تو دانی و نزاری که کند یا نه بحل
چند گویم ز دل و جان، من و تسلیم و گر
دولتم دست دهد پای بر آرم از گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
که می‌برد ز رفیقان به دوستان خبرم
که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم
نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
به اول آن همه امید در خیال که بود
که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل
به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید
به غیر دوست همه کاینات در نظرم
ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند
نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز
به حال نزع ببینند همت و هنرم
چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو
زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
اگر حیات بود ور ممات هم ره باد
دعای مادر مسکین و همت پدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
محروم مانده ام ز ملاقات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
آرزومندم به روی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
مرا جانانه‌ای باید که باشد غم گسارِ من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِ‌ساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریده‌ام الّا ز روحِ روح‌بخشیِ می
که هم او زنده می‌دارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز می‌گویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمی‌دانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنه‌ی تقدیر کارِ من
سر انگشتِ‌پشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمی‌آرد حدیثِ آب‌دارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو می‌گویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
اومید آدمی بوصالت نمی رسد
اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد
می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:
خاموش، این حدیث محالت نمی رسد
خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو
در گرد بارگیر جمالت نمی رسد
گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا
الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟
لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر
پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟
از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان
گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟
هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست
دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
وقتی که مرا می طرب در سر بود
یکسر سخنم ز باده و دلبر بود
و امروز کزان حال همی اندیشم
گویی که بجای من کسی دیگر بود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۹۹
ای شادی آن عهد که بودت غم من
بودی شب و روز مونس و همدم من
در خاطر من نبدکه ناگاه چنین
تو کم ز منی گیری .و گیری کم من
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - و قال ایضاً
بعهدهای گذشته امین من آن بود
که شعر خوانم بر آنکه سیم بستانم
بقحط سالی افتادم از هنرمندان
که گربیان کنم آنرا بشرح نتوانم
اگر بیابم آنرا که شعر دریابد
بدو دهم صلتی تا سخن بروخوانم
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱ - نشان یار می جویم
بخود مشغول می گردم که از خود یار می جویم
گهی در دل گهی درسینه افگار می جویم
دمی کو هست پیشم تا نگردد هیچکس آگه
همی گویم نشانش از در و دیوار می جویم
ببین در سر چه ها دارم زهی فکر محال من
ره و رسم وفا زان کافر خونخوار می جویم
ترا از من همی جستند مردم پیش از این اکنون
همی گردم به هر جانب ترا ز اغیار می جویم
به بوی تو دل صد پاره من ماند در بستان
کنون هر پاره آن از سر هر خار می جویم
چنان شدکشتی محیی که گریکدم شود غائب
همان ساعت نشان او ز پای دار می جویم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
به پیامی که کند باد صبا یاد مرا
روم از دست ندانم که چه افتاد مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار مباد
آنکه خواهد کند از قید تو آزاد مرا
دشمنی کر پی بیداد مرا یاد کند
به از آن دوست که هرگز نکند یاد مرا
دوش وقت سحر از حسرت گل مرغ چمن
ناله‌ای کرد که آورد به فریاد مرا
آن ستم کرد شب هجر که در روز وصال
نتوان کرد به صد عذر ستم شاد مرا
شاد از آنم به خرابی که چو ویران گردد
خانه چون گل نتوان ساختن آباد مرا
آنچنان دور فتادم ز خرابات که دوش
سبحه چون آبله از دست نیفتاد مرا
نکنم ترک نظربازی خوبان قدسی
به جز این شیوه نیاموخته استاد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
شد بهار از توبه‌کردن بایدم اکنون گذشت
می‌رسد گل چون توان از باده گلگون گذشت؟
من که شمع محفل قربم سراپا سوختم
حال بیرون‌ماندگان بزم، یا رب چون گذشت؟
خواستم بر یاد بالای تو چشمی تر کنم
تا نظر کردم ز سر یک نیزه بالا خون گذشت
بر دل ریشم نمی‌دانم که ناخن می‌زند
اینقدر دانم که خون دیده از جیحون گذشت
جور دشمن شد فراموش از نفاق دوستان
کین یاران با من از بدمهری گردون گذشت
گریه بر تنهایی خود نیست قدسی را به دشت
می‌خورد افسوس ایامی که بر مجنون گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
فتنه‌جویی ز بت خویش مرا باور نیست
گر دمی بر سر نازست دمی دیگر نیست
شکوه از خامی عاشق نکند معشوقی
حسن از عشق در آیین وفا کمتر نیست
بهر ظرفی که ندارم چه کشم رنج خمار
شیشه را بر لب خود گیرم اگر ساغر نیست
سینه سوراخ شد از گرمی خونم گویا
که ز خونابه حسرت مژه امشب تر نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت
چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت
نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه
گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت
کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد
که روزگار به آسودگی و خواب گذشت
به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق
هزار حیف ز عمری که بی‌شراب گذشت
نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی
چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مُردم ز بیخودی، بت خودکام من کجاست
بی‌صبری‌ام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گل‌اندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نه‌ای ز فراموش‌گشتگان
در نامه‌ای که کرده رقم، نام من کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل داشت ز بخت سیه امید، غلط کرد
گل خواست به دامن کند از بید، غلط کرد
با آمدنت، رفتن شب، دوش یکی بود
گویا که ترا صبح به خورشید غلط کرد
خوش در پی ناکامی‌ام افتاده، مگر بخت
حرمان مرا باز به امید غلط کرد؟
آهنگ محبت نبود ساز فلک را
کو ناله ناقوس، که ناهید غلط کرد
از تیرگی بخت دمادم دل قدسی
خود را به غم از حسرت جاوید غلط کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
در دل بوالهوس ار ذوق محبت می‌بود
عاشق از رشک گرفتار چه محنت می‌بود
جای می ساقی اگر خون جگر می‌دادی
آن زمان بر سر پیمانه چه صحبت می‌بود
چشم حیران‌شده‌ام طالع آیینه نداشت
ورنه عکس تو درین چشمه حیرت می‌بود
غم ز دل رفت که این روز سیاه آمد پیش
کاش این آینه را زنگ کدورت می‌بود
هیچ‌کس نوبر لطف تو نمی‌کرد، اگر
با مَنَت لطف به اندازه حسرت می‌بود
گریه‌ام فرصت نظّاره نمی‌داد امشب
سیر می‌دیدمش ار ... فرصت می‌بود
غیر از گریه‌ام افتاده به غیرت قدسی
کاش یک چشم‌زدن بر سر غیرت می‌بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیک‌اختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیده‌ام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجده‌ام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنه‌ای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجده‌ای
چون سایه‌ام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دلم به عشق فسونساز برنمی‌آید
زبان به گفتن این راز برنمی‌آید
چه شد شکفتگی‌ام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خنده‌ام آواز برنمی‌آید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهده پرواز برنمی‌آید
شدم ز گریه بی‌اختیار، شهره شهر
کسی به پرده در راز برنمی‌آید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمی‌آید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفان نظرباز برنمی‌آید
کم از تکلم لب نیست عشوه نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمی‌آید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طناز برنمی‌آید؟
ز سرّ آبله‌های دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمی‌آید
به صبح وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستاره‌ای غلط‌انداز برنمی‌آید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمه خوش ازین ساز برنمی‌آید