عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۹
چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویش
سرآمدی ز نکویان به زلف و کاکل خویش
اگر چه هست لبت بی نیاز از پرسش
بپرس حال مرا گاهی از تغافل خویش
فتادگی است که پشتش نمی رسد به زمین
به خصم خویش سوارم من ازتحمل خویش
کمینه حکم شهنشاه عشق این حکم است
که گل پیاده رود در رکاب بلبل خویش
چه نعمتی است درین راه پرخطر صائب
که بسته ایم گران، توشه توکل خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۶
غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش
با سبز کرده های سخن سرگران مباش
ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای
غافل ز باد دستی فصل خزان مباش
در جبهه گشاده گلها نگاه کن
دلگیر ازگرفتگی باغبان مباش
از ره مرو به جلوه خوبان سنگدل
قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش
سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم
زنهار از گرانی غم دلگران مباش
صبح امید در دل شبهاست بی شمار
قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش
سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ
دلتنگ از نیامد کار جهان مباش
در چشمها سبک زگرانی شوند خلق
در محفلی که راه بیابی گران مباش
هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد
از کم بضاعتی خجل ازمیهمان مباش
یاران رفته را به نکویی کنند یاد
گر عمر زود می گذرد دلگران مباش
آب روان عمر ز استاده خوشتریست
آزرده از گذشتن این کاروان مباش
یکسان سلوک به کج و راست چون کمان
غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش
در موسمی که روی زمین یک طبق گل است
صائب چو بیضه دربغل آشیان مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۲
گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش
میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش
در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش
چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش
در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش
سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش
راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش
صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۴
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
ترکن دماغ جان ز می روح پرورش
هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است
کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش
گلگل شده است پیکر سیمین بوستان
از بس که ابر تنگ کشیده است دربرش
جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک
چرخی که بر مراد بود سیر اخترش
گل آنچنان فریفته حسن خود شده است
کز شبنم است آینه دایم برابرش
در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است
کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش
بستان برات عیش ز دیوان نوبهار
اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
خالی نمی شود زمی لعل ساغرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۶
از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش
ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش
از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش
رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش
گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش
چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش
چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش
اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش
گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟
صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۰
ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش
راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش
ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش
خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش
سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش
سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۵
سر سبز آن که سعی کنددر هلاک خویش
چیندچو سرو دامن همت ز خاک خویش
هرکس نداشت زنده شبی رابرای دوست
درزندگی نبرد چراغی به خاک خویش
ازدشمن غیور تنزل نمی کنم
در دیده سپهر زنم مشت خاک خویش
جرأت به تیزدستی من فخر می کند
ازکوهکن دلیر ترم در هلاک خویش
آن زلف همچو دام، که عمرش دراز باد
هرگز نکرد یاد اسیران خاک خویش
عاشق چرا امید نبندد به عشق پاک؟
شبنم عزیز باغ شد از چشم پاک خویش
صائب نیم ز تنگی دل غنچه سان ملول
چون گل شکفته ام ز دل چاک چاک خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۲
از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۳
حضوری داشتم شب با خیالش
که در خاطر نمی آمد وصالش
پریرویی که من جویای اویم
اشارت بر نمی دارد هلالش
گل از شبنم کند در یوزه چشم
که گردد محو خورشید جمالش
کند درلامکان خاکسترش سیر
به هر خرمن که زد برق جلالش
به چندین رنگ هرساعت برآید
بهار از انفعال رنگ آلش
اگر گوهر شود همچشم با او
دهد گرد یتیمی خاکمالش
ازان رخسار چون گل چشم بد دور
که از شبنم بود عبن الکمالش
الفها سینه شهباز دارد
ز شرم چهره پر خط و خالش
زبان شکر جای سبزه روید
به هر جا سایه اندازد نهالش
به صحرا افکند چون نافه مشک
ز وحشت سایه را وحشی غزالش
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه نازک نهالش
کلاه از فرق گردون می رباید
سر هر کس که گردد پایمالش
به چشم ذره شب را روز کرده است
فروغ آفتاب بی زوالش
دل آیینه ها راآب کرده است
ز شوخی برق حسن بی مثالش
که دارد زهره تکلیف ،صائب ؟
نیابد بی تکلف گر خیالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۹
هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۹
زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص
می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص
پرتو خورشید راآیینه در وجد آورد
در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص
پیش عاقل دربلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک میکند درحلقه های دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
بی دف ونی می کند گردون مینافام رقص
در محیط عشق بیتابی بود باد مراد
برد کف رابر کران زین بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشید در رقص آورد
آتشین رویی چوباشد نیست بی هنگام رقص
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص
اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست
از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشید و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بی آرام رقص
شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص
طعمه دریا نگردد هرکه از خود شدتهی
تا بود خالی،برروی صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانیست درفرمان زبان
می کند بی خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف
می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط
هر که را شوق است درسر می کند هرگام رقص
اختیاری نیست صائب بیقراری های ما
ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۱
در رکاب برق دارد پای ،ایام نشاط
دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
پیش هرکس پنبه غفلت برون آرد ز گوش
دربهار آوازه رعدست پیغام نشاط
خنده برق است بر خوشوقتی گردون دلیل
سایه ابرست بر روی زمین دام نشاط
نعل ایام بهاران است درآتش ز برق
از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط
توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست
سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط
همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ
دیده خود آب ده ازروی گلفام نشاط
خنده رویان صیقل آیینه یکدیگرند
خوش بود درموسم گل گردش جام نشاط
نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است
می شود از تلخی می،شکرین کام نشاط
وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام
از می روشن هلال جام را شام نشاط
چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم
از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط
در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش
جامه بی نقش باید بهر احرام نشاط
گرم کن هنگامه افسردگان خاک را
تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط
تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست
کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۷
زلف تو نرم شانه شد از گوشمال خط
هر مویی ازتو شد شب عید از هلال خط
گردد دعا به دامن شب بیش مستجاب
نومید نیستیم ز حسن مآل خط
دریای رحمتی است که موجش زعنبرست
روی عرق فشان تو در زیر بال خط
سودای زلف،حلقه بیرون در شود
در هر دلی که ریشه دواند خیال خط
قدر گهر ز گرد یتیمی شود زیاد
در دل مده غبار ره از خاکمال خط
ناقص ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
گردد ز پیچ و تاب یکی صد کمال خط
شکر نزول آیه رحمت شکفتگی است
پنهان مساز روی خود از انفعال خط
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
اصلاح دست اگر نزند بر جمال خط
از آب تیغ سبزه خط می شود بلند
سعی از تراش چند کنی در زوال خط؟
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
آید برون ستاره خال از وبال خط
مار از هجوم مور دل از گنج بر گرفت
زلف تو کرد ترک جمال از جلال خط
آوازه اش اگر چه جهانگیر گشته بود
گلبانگ خوبی تو فزود از بلال خط
هرچند بود زلف تو پردلی علم
پس خم زد از غبار سپاه جلال خط
نعلش در آتش است ز هر حلقه ای جدا
نازش مکن به حسن سریع الزوال خط
شد ملک حسن از ستم بی حساب تو
زیر و زبر ز لشکر بی اعتدال خط
صائب شد از دمیدن او سبز حرف من
چون آب چشم خویش نسازم حلال خط؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۸
ز گنجهای گرانمایه بی نثار چه حظ؟
اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟
بهارتازه کند داغ تخم سوخته را
دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟
خوش است دامن تحریک نیم سوخته را
جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟
چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش
مرابه موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟
درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد
ترا که نیست جنون درسر،ازبهار چه حظ؟
تمام دلخوشی روزگار در عشق است
ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟
خوش است سوختن داغ با سیه چشمان
ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟
ز انتظار شود آب تلخ آب حیات
ز وصل باده گلرنگ بی خمار چه حظ؟
ترا که غم نگرفته است درمیان صائب
ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۱
ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع
که خویش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درین باغ رشک می آید
که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صید دل نشود طره پریشان جمع
به روشنایی فهم از چراغ قانع شو
که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری
که می شود به زمینهای پست باران جمع
تمام شب ز برای ذخیره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
ز موج حادثه مردان نمی روند از جا
که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟
ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد
که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۳
ز سوز عشق بود خارخار گریه شمع
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
ز خاک سوخته پروانه را برانگیزد
بنفشه وار، هوای بهار گریه شمع
بیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برون
ز هم نمی گسلد پود وتار گریه شمع
اگر چه دورم ازان بزم، می توانم داد
حساب خنده گل با شمار گریه شمع
خبر نداشتم از شعله های بی زنهار
به آب راند مرا جویبار گریه شمع
چه شود ازین که بلندست دامن فانوس؟
چو هیچ وقت نیامد به کار گریه شمع
حذر زگریه آتش عنان صائب کن
که نیست گریه او در شمار گریه شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۵
به خط ازان رخ چون برگ لاله ام قانع
ز صاف باده به درد پیاله ام قانع
خوشم به یک نگه دور از سیه چشمان
به بوی مشک ز ناف غزاله ام قانع
به خط مرا نظر از روی ساده بیشتر ست
ز حسن ماه جبینان به هاله ام قانع
وبال گردن مینا نمی شود دستم
ز می به گردش چشم پیاله ام قانع
اگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهر
به خوردن دل خود از نواله ام قانع
درین دبستان آن طفل بیسوادم من
که با شمار ورق از رساله ام قانع
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که از بهار به فریاد و ناله ام قانع
ز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائب
به خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۹
دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟
کز رشته می شود گهر شاهوار جمع
گردید مخزن گهر ولعل سینه اش
تاکرد پا به دامن خود کوهسار جمع
در یک نفس به باد فنا می دهد خزان
چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع
شستم ز کار هردو جهان دست،چون نشد
کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع
هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است
زنهار زر چو غنچه مکن دربهار جمع
خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن
دل از خزان نمود به فصل بهار جمع
در برگریز سبز بود،هر که می کند
دامان خودچو سرو درین خارزار جمع
باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق
دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟
ته جرعه ای است ازجگر داغدار من
داغی که هست درجگر لاله زار جمع
یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست
چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع ؟
چون تاک هررگم به رهی سیر می کند
خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟
صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت
چندان که کرد آه دل بیقرار جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۴
جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ
قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟
شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ
می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟
مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ
می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ
می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ
گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ
می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟
چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ
زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟
گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ
گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ
اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ
هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۹
چنان که بلبل مسکین بود خزان درباغ
ز یار و دوست جدا مانده ام چنان درباغ
سبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیم
نیم به خاطر نازکدلان گران درباغ
فتاده ایم پی هم چو برگهای خزان
اگر چه یک دوسه روزیم میهمان درباغ
ز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخور
که شد ز بوی گل آماده کاروان درباغ
بگیر خون خود از جام ارغوانی رنگ
که یک دو هفته بود جوش ارغوان درباغ
ز نارسایی مشرب، میان باده کشان
خجل ز خشکی خویشم چو آشیان درباغ
چو برگ غنچه نشکفته ما گرفته دلان
نشد که سر به هم آریم یک زمان درباغ
مرا که چشم به پای خودست چون نرگس
چه سود ازین که بود منزل و مکان درباغ ؟
ترست از عرق شرم جیب و دامن گل
شب گذشته که بوده است میهمان درباغ ؟
که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل ؟
که برق می جهد از چشم بلبلان درباغ
دلیل تنگدلی بس بود همین صائب
که همچوغنچه خموشم به صد زبان درباغ