عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بهار تنگدلی سبز کرد حاصل ما
عبیر غنچه غبار خرابه دل ما
زموج چون نشناسد جوهر تیغش
هنوز شوق ندانسته گشت قاتل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه است
خراب سیل غبار است خانه دل ما
دمید دانه و در تنگنای خوشه خزید
به غیر عقده چه دید از گشاد مشگل ما
به یاد روی تو در آتشیم همچو اسیر
دل گداخته ما چراغ محفل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
در محبت از جنون امداد می خواهیم ما
دام داریم از خدا صیاد می خواهیم ما
در تمنای تو ناز صد گلستان می کشیم
خنده از گل جلوه از شمشاد می خواهیم ما
گر چه از چشمش نگاه گرم هم در آتش است
التفاتی هر چه باداباد می خواهیم ما
از نگاهی منصب آتش پرستی یافتیم
ای گرفتاران مبارکباد می خواهیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
زنجیری طره ات ختنها
سودایی جلوه ات چمنها
فریاد که دم نمی توان زد
بی یاد تو هیچ ما و منها
دارم ز تو لعل پاره داغ
بیرون ز شمار انجمنها
خاموشیها زبان درازی
در پرده نگنجد این سخنها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل آیینه خانه زنبور
دیده سوی دلم نهانی ها
شیشه ام از نگاه می شکند
کرده ام یاد سخت جانی ها
بلبلم نغمه سنج حیرانی
دیده گلزار بیزبانی ها
حسن سیر بهار تنهایی است
ما و مجنون و سرگرانی ها
جلوه در پای جلوه می ریزد
سرو می ماند از روانی ها
اینقدر شوخی اینقدر تمکین
مردم از دست پاسبانی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
دل بی درد ز افسردن حالش پیداست
صید آزاد ز نقش پر و بالش پیداست
خس نقاب آمده این شعله ز خلوتگه راز
هر کجا می روم از سینه خیالش پیداست
گهر پاک چه غم دارد از آسیب حسود
لعل اگر خاک شود آب زلالش پیداست
سرمه بینا شده از سایه مژگان سیاه
گوشه چشم نگار از خط و خالش پیداست
همچو آیینه که در سنگ عیان است اسیر
از شب تیره من صبح وصالش پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
آتش نسبی از نفسم ظاهر و پیداست
صد رنگ گل از خار و خسم ظاهر و پیداست
ای خضر بیابان محبت مددی های
گم گشته رهی از جرسم ظاهر و پیداست
روی تو درآغوش خیالم گل خندان
گلدسته خلد از نفسم ظاهر و پیداست
پنهان نتوان داشت زکس راز محبت
یادت زخیال هوسم ظاهر و پیداست
در کعبه حدی خوانم و در میکده مطرب
حال دلم از حال رسم و ظاهر و پیداست؟
با زلف و خط و خال دلم را سر وکار است
حالش ز پریشان نفسم ظاهر و پیداست
حرص است اسیر اینکه فروزنده خواری است
این نکته ز حال هوس ظاهر و پیداست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
به بزم عشق نه تنها دل شکسته پر است
پیاله می و دست نگار بسته پر است
کنم به رنگ دگر هر نفس پر افشانی
زگرد راه تو گلهای دسته بسته پر است
به دامگاه تو عمر سخن دراز شود
دل دویده پر و معنی نبسته پر است
به فال گوش رمیدن نشسته طاقت ما
که گوشها ز سخنهای جسته جسته پر است
شکار من ز چه رو یاد آن سوار کند
که در حصار غبارش غزال خسته پر است
دلم زفیض جنون خونبهای میکده ها
خرابه کهنه ام از توبه شکسته پر است
دلم گداخت زقرب اسیر و لطف کسی
که نقش سجده اگر در رهش نشسته پر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
هر نفس جزو پریشان کتاب دیگر است
هر خراش سینه بیت انتخاب دیگر است
دشت را دریا کند اشک نفس دزدیدگان
نقش هر پایی در این دریا حباب دیگر است
ما فلک سیریم از ما دوری منزل مپرس
جلوه ریگ روان تعبیر خواب دیگر است
تا نسیمی هست از گلزار بیرون کی روند
بهر مستان بوی گل دود کباب دیگر است
تا نفس را می شمارد سبحه ریگ روان
در ره دل هر قدم پای حساب دیگر است؟
شش جهت را از غبار جلوه آیین بسته اند
ذره ای هر جا که دیدم آفتاب دیگر است
گردش چشم سیاهش را نشانی هست اسیر
هر تغافل خنده حاضر جواب دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ساقی همین نه از تو دل ما در آتش است
ساغر به خون نشسته و مینا در آتش است
روشن چراغ دیده ز یاد تو کرده ایم
بر هر چه بنگریم تماشا در آتش است
از بسکه داغ جلوه او گشته درچمن
مانند شعله سرو سراپا در آتش است
از پای یک خمند گل و شمع تردماغ
هر کس به رنگ دیگر از آنجا در آتش است
یاد نگاه گرم تو شد برق خرمنم
چون آه خود مرا همه اعضا در آتش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
فتادگی ثمر نخل سرفرازی ماست
خزان یاس گل باغ بی نیازی ماست
به زیر تیغ تو بی اختیار می رقصیم
ز سرگذشتگی ما کمینه بازی ماست
نظر به دیده پاک است ابر رحمت را
چو قطره دامن تر جامه نمازی ماست
نگاه گرم تو در عالم آرزو نگذاشت
تغافل است که در فکر کارسازی ماست
چو ذره همسفر آفتاب خود شده ایم
اسیر باد صبا داغ برق تازی ماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آهم از بس که آتشین است
با ناله من اثر قرین است
نه عقل به من گذاشت نه دین
چشمت که بلای عقل و دین است
در مصحف عارضت به خوبی
ابروی تو آیت مبین است
آن خال سیه نگر که چون مور
در مزرع حسن خوشه چین است
افسوس که وصل دلبران را
خصمی چون هجر در کمین است
جان می کنمت نثار امشب
آن نقد که حاضر است این است
بیگانه ننگ و نام گشتم
خاصیت عشق اسیر این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بسترم تیغ و زخم بالین است
تلخی مرگ خواب شیرین است
می گشاید سواد ما از خط
سرنوشت نگاه ما این است
کشته تیغ امتحان تو را
بر لب زخم حرف تحسین است
مزه عمر تلخی کام است
نشئه مهر در می کین است
بهر بیهوشی اسیر امشب
حرف تلخت شراب شیرین است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرد کلفت در جنون درد ایاغم گشته است
طره آشفتگی موی دماغم گشته است
شب که از یاد رخت در آتش دل بوده ام
صبح چون پروانه بر گرد چراغم گشته است
عشق جایی جز دل تنگم نمی گیرد قرار
شعله شیدا بلبل گلهای باغم گشته است
در بهار عشق آتش خاکروب گلشن است
شعله فرش سایه دیوار باغم گشته است
بسکه طی کردم ره صحرای شوق او اسیر
خضر مجنون بیابان سراغم گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نظر به جوهر اصلی نه زشت مکتسبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دلی دارم که مست جام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جفا جویی سپند آتش اوست
اجل مزدور خوی سرکش اوست
چو دید از سرگرانی کار ما ساخت
تغافل تیر روی ترکش اوست
به چشمم آشنا می آید از دور
مگر خورشید گرد ابرش اوست
اسیر از نا امیدی شادکام است
مگر حسرت شراب بیغش اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
درد بیدرمان دوای جان بی آرام اوست
تلخی مردن شراب صاف درد آشام اوست
کاسه های دیده مجنون که شد یکسان به خاک
در بیابان طلب نقش پی گمنام اوست
جز خیال زلف او در دل نمی گنجد مرا
موج این دریا نشان حلقه های دام اوست
آبروی پاکبازان محبت اشک ماست
قبله آتش پرستان روی آتشفام اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دیده ناکام را جز تهمت نظاره نیست
شوخ چشمی در محبت چون دل صدپاره نیست
حلقه زنجیر زلفت موجه آب بقاست
گر بر افتد نام هستی درد ما را چاره نیست
بگذر از بیگانگی هر چند محرم تر شوی
شوق را نازم که با آوارگی آواره نیست
هر دم از گلشن به صحرا می کشد دیوانه را
همچو زنجیر جنون یک شوخ آتشپاره نیست
تا به کی در پرده حرف کشتنم گوید اسیر
هر چه می خواهد بگوید کار من یکباره نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گردش چشم تماشا می گشت
از می شیشه دلها می گشت
گریه گر از دل ما می آمد
قطره سرمایه دریا می گشت
چقدر عربده ها می کاهید
گر نگاهی ز دلم وا می گشت
گرد این شوخی حیرت می دید
تا ابد محو تماشا می گشت
گر نیازم نشدی ناز طراز
ناز او کی غلط ایما می گشت