عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
زان پیش کآفتاب بگیرد گلوی صبح
روی خود از می شفقی کن چو روی صبح
زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود
لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح
خورشید چشم آب دهد از نظاره اش
چون شبنم آن که چشم گشاید به روی صبح
در چشم منکران قیامت نمونه ای است
از جوی شیر گلشن فردوس، جوی صبح
تو خفته ای و می شکند خار آتشین
در پای آفتاب ز بس جستجوی صبح
چون شمع اگر چه مرگ من از نوشخند اوست
صد پیرهن گداختم از آرزوی صبح
ای دل سیاه، عزت پیران نگاه دار
در خون مکش ز باده گلرنگ موی صبح
خواهی که سرخ روی شوی در بسیط خاک
چون گل به آب دیده خود کن وضوی صبح
چون آفتاب خامه صائب علم کشید
پر نور کرد عالمی از گفتگوی صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۲
تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح
شد آب از خجالت قند دوباره صبح
از سرمه دل شب روشن شود چراغش
هر کس ز خواب خیزد پیش از ستاره صبح
تا آتشین نکرده است از آفتاب پستان
آبی به روی خود زن ای شیرخواره صبح
نقد حیات خود را صرف پری رخان کن
کز وصل آفتاب است عمر دوباره صبح
در سینه های صاف است دلهای زنده را جای
خورشید شیر مست است در گاهواره صبح
در بحر و بر عالم شبها دلیل گردد
چشمی که شد چو انجم محو نظاره صبح
پیران صاف طینت رای صواب دارند
صائب مگرد غافل از استشاره صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
خانه بر دوشی که سیر کوچه زنجیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
روزه نزدیک است می باید کلوخ انداز کرد
زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد
تا رگ ابر بهار و رشته باران بجاست
چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد
گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را
پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد
نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن
بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد
داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا
جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد
نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد
دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد
نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
وعده دیدار را محشر نقاب دیگرست
گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد
لوح تعلیم است صائب سینه روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ذوق رسوایی مرا بیزار نام و ننگ کرد
لذت آوارگی بر من زمین را تنگ کرد
نیست آسان سینه روشن کردن از گرد ملال
صبح دم را باخت تا آیینه را بی زنگ کرد
اشک تلخی در بساطش ماند از برگ حیات
هر که چون گل زندگانی صرف آب و رنگ کرد
کوه را برق تجلی در فلاخن می نهد
کوهکن چون صورت شیرین رقم بر سنگ کرد؟
بر جبین ما نخواهد ماند گرد معصیت
بحر خواهد سیل را با خویشتن یکرنگ کرد
می برم در بیضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پیکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
عشق و شاهی شد یقین هم پله یکدیگرند
چرخ تا پرویز را با کوهکن همسنگ کرد
در جهان می خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرین چنگ کرد
این جواب آن غزل صائب که می گوید سعید
بر رم آهو بیابان را زشوخی تنگ کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمد
چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟
سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست
در زمین خاکساری دانه وارون می دمد
گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را
هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟
کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشک
از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد
خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد
تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد
داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر
لاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمد
نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من
از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۱
از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند
روی مه ناشسته در سرچشمه خورشید ماند
عمر کوته می شود از دستگیری پایدار
در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند
بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای
بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند
از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام
در جهان از فیض جام آوازه جمشید ماند
ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد
زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند
حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج
آخر این ابر تنک بر چهره خورشید ماند
صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید
وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۷
از دیار مردمی دیار در عالم نماند
آشنارویی به جز دیوار در عالم نماند
تیشه فولاد انگشت ندامت می گزد
حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند
هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند
از بنای استوار شرع با آن محکمی
غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند
گوشه چشمی نماند از مردمی در روزگار
سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند
می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند
بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند
از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند
جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟
از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند
ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند
در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس
مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند
می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم
راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو
هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند
در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد
تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند
باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان
دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند
بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست
موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند
هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند
سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل
همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند
می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی
صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۹
رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کند
خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند
مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟
سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند
از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من
بادبان را کشتی پربار من لنگر کند
حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست
چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند
مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست
رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند
سینه چون بی آرزو شد روضه جنت شود
دل چو گردد آب، کار چشمه کوثر کند
ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال
در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند
آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر
روی در آیینه زانو گر اسکندر کند
حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور
ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۷
نیستم آتش که هر خاری به زنجیرم کند
آفتاب بی نیازم تا که تسخیرم کند؟
تا دغل از دوستداران دیده ام رنجیده ام
پاکبازم، بد حریفی زود دلگیرم کند
آبروی سعی را گوهر کند ویرانه ام
گنج بردارد سبکدستی که تعمیرم کند
چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود
سوزن عیسی به تنهایی چه تدبیرم کند؟
دایه بیدرد شکر می کند در شیر من
شیر مردی کو که آب تیغ در شیرم کند؟
کی به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟
بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند
منت روزی چرا از خرمن دو نان کشم؟
من که چشم مور گندم دیده ای سیرم کند
آرزویی می کند صائب شکار لاغرم
من کیم تا صید بند عشق نخجیرم کند؟
این جواب آن که می گوید شفایی در غزل
رشک معشوقی چه شد، مگذار تسخیرم کند
می کنم از سر برون صائب هوای خلد را
بخت اگر از ساکنان شهر کشمیرم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۱
سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند
موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند
داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل
این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند
لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟
چشمه حیوان کجا یاد سکندر می کند؟
عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار
شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند
می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای
از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند
تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای
شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند
این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای
صفحه آیینه را صحرای محشر می کند
لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما
شعله ما رقص در بیرون مجمر می کند
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۰
هر که خود را بشکند در دیده هایش جا کنند
هر که گردد حلقه، بر رویش در دل وا کنند
پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند
آبروی خود به خاک تیره یکسان کرده اند
هر چه جز همت گدایی از در دلها کنند
از شکست گوهر خود شاد گشتن سهل نیست
زین جواهر سرمه تا چشم که را بینا کنند
صحبت یاران یکدل رهنمای مطلب است
آبها یکجا شوند و روی در دریا کنند
بیغمان باشند باغ دلگشای یکدیگر
کودکان گردند تا دیوانه ای پیدا کنند
شور ما را نیست با فرهاد و مجنون نسبتی
کوه و صحرا را بگو تا لنگری پیدا کنند
پر گره شد سینه تنگ صدف تا لب گشود
وای بر جمعی که لب را بی تأمل وا کنند
هیچ مرغ از بیضه نتواند برون آورد سر
آسمان سیران اگر بال و پر خود وا کنند
گرد عالم چرخ این بیهوده گردان می زنند
مصرع پوچی اگر چون گردباد انشا کنند
صفحه آیینه را سامان این تعلیم نیست
طوطی ما را به روی دل مگر گویا کنند
آنچه می خواهند از دنیا به ایشان رو نهد
رو به دنیا کردگان گر پشت بر دنیا کنند
جلوه دنیا بود در دیده اش موج سراب
هر که را صائب درین عبرت سرا بینا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
رهنوردانی که چون خورشید تنها می روند
از زمین پست بر اوج ثریا می روند
روح مجنون را زتنهایی برون می آورند
عاشقان از شهر اگر گاهی به صحرا می روند
خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند
چون کمان در خانه خویشند هر جا می روند
موج را سر رشته می گردد به دریا منتهی
راههای مختلف آخر به یک جا می روند
دامن مادر به آغوش پدر بگزیده اند
طفل طبعانی که از دنبال دنیا می روند
خانه پردازان چو سیلاب از جهان آب و گل
بی توقف راست تا آغوش دریا می روند
رهروان را چشم شور صبح می سازد خنک
زین سبب این راه را مردان به شبها می روند
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستند
اهل وحشت گر به زیر بال عنقا می روند
فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت
مردم آشفته، با همراه تنها می روند
چون زبان شانه از فیض خموشی اهل دل
در رگ و در ریشه زلف چلیپا می روند
آرزوی خام، عالم را بیابان مرگ کرد
همچنان خامان به دنبال تمنا می روند
تن پرستانی که صائب از خودی نگریختند
زیر دیوارند اگر بیرون زدنیا می روند