عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرد کلفت در جنون درد ایاغم گشته است
طره آشفتگی موی دماغم گشته است
شب که از یاد رخت در آتش دل بوده ام
صبح چون پروانه بر گرد چراغم گشته است
عشق جایی جز دل تنگم نمی گیرد قرار
شعله شیدا بلبل گلهای باغم گشته است
در بهار عشق آتش خاکروب گلشن است
شعله فرش سایه دیوار باغم گشته است
بسکه طی کردم ره صحرای شوق او اسیر
خضر مجنون بیابان سراغم گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نظر به جوهر اصلی نه زشت مکتسبی است
که عیب زاده تصحیف باده عنبی است
فزود کام دل ما ز نا امیدی ما
فروغ گوهر عاشق زلال تشنه لبی است
شکست خاطر ما خانه زاد خاطر ماست
گواه نسبت خارا و شیشه حلبی است
ز جوش آینه باده صاف می گردد
کمال رتبه عاشق ز اوج بی ادبی است
غبار آیینه ما بهار خاطر ماست
گل شکفته گل باغ آرزو طلبی است
هزار زخم نمایان به حسرت ارزانی
علاج زخم نهان خنده های زیر لبی است
مشو زدولت بیدار ناامید اسیر
کلید قفل اثر با دعای نیمشبی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دلی دارم که مست جام ساقی است
سرم سودا پرست نام ساقی است
گرفتاری به کامم چون نباشد
حریفان موج ساغر دام ساقی است
دماغ از بیدماغی می رسانیم
شراب تلخ ما دشنام ساقی است
جدا هر ذره ای را می پرستیم
مگر خورشید درد جام ساقی است
اگر دوری بود دوران جام است
گر ایامی خوش است ایام ساقی است
سروش آشنایی گوش کن گوش
صراحی قاصد پیغام ساقی است
اسیر از گریه مستانه شادم
دلم در سینه بی آرام ساقی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
جفا جویی سپند آتش اوست
اجل مزدور خوی سرکش اوست
چو دید از سرگرانی کار ما ساخت
تغافل تیر روی ترکش اوست
به چشمم آشنا می آید از دور
مگر خورشید گرد ابرش اوست
اسیر از نا امیدی شادکام است
مگر حسرت شراب بیغش اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
درد بیدرمان دوای جان بی آرام اوست
تلخی مردن شراب صاف درد آشام اوست
کاسه های دیده مجنون که شد یکسان به خاک
در بیابان طلب نقش پی گمنام اوست
جز خیال زلف او در دل نمی گنجد مرا
موج این دریا نشان حلقه های دام اوست
آبروی پاکبازان محبت اشک ماست
قبله آتش پرستان روی آتشفام اوست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
دیده ناکام را جز تهمت نظاره نیست
شوخ چشمی در محبت چون دل صدپاره نیست
حلقه زنجیر زلفت موجه آب بقاست
گر بر افتد نام هستی درد ما را چاره نیست
بگذر از بیگانگی هر چند محرم تر شوی
شوق را نازم که با آوارگی آواره نیست
هر دم از گلشن به صحرا می کشد دیوانه را
همچو زنجیر جنون یک شوخ آتشپاره نیست
تا به کی در پرده حرف کشتنم گوید اسیر
هر چه می خواهد بگوید کار من یکباره نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گردش چشم تماشا می گشت
از می شیشه دلها می گشت
گریه گر از دل ما می آمد
قطره سرمایه دریا می گشت
چقدر عربده ها می کاهید
گر نگاهی ز دلم وا می گشت
گرد این شوخی حیرت می دید
تا ابد محو تماشا می گشت
گر نیازم نشدی ناز طراز
ناز او کی غلط ایما می گشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دیده ام یک مژه آرام به خوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
جایی که عقل دامن تدبیر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
عنان دل به مژگان می توان داد
دو عالم را به طوفان می توان داد
اگر دلگیر باشد یار از کس
برای نیستی جان می توان داد
به گوش دل سروشی می توان گفت
سرودی یاد مستان می توان داد
زبویت شش جهت گلدسته بند است
به پای خار و گل جان می توان داد
خریدار است اسیر امروز یادش
دل و جان دین و ایمان می توان داد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
گلاب خون و عبیر غبار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ز خون دل چه قدرها چمن حنا بندد
که دست نازکت از خون من حنا بندد
گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن
به رنگ داغ که سوختن حنا بندد
ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد
پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد
نمی گشایم اگر صبح عید می آید
شبی که دست مرا یار من حنا بندد
شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین
ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد
چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد
اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد
رسیدن شب عید بهار نزدیک است
گل پیاله گر از دست من حنا بندد
حجاب روی کسی داده عیدی گلشن
که لاله از گل افروختن حنا بندد
گل همیشه بهارش خزان نمی بیند
چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در راه تو دل شتاب دارد
بیتاب تو گشته تاب دارد
از مستی چشم می پرستت
تا چشم پیاله خواب دارد
آه از دل آرمیده من
در خاک هم اضطراب دارد
زاهد تو به میکشان چه داری
صد حرف تو یک جواب دارد
از سایه او نمی توان رفت
خاصیت آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد
دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد
کی شرم می گذارد او را به صحبت من
تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد
با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی
دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد
رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف
این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد
عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد
صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل ما زخمی از مرهم ندارد
اگر شادی ندارد غم ندارد
ز من مجنون گریزد دشت در دشت
چه شد زنجیر پای کم دارد
دلم آن غنچه بی آب و رنگ است
که در زیر نگین شبنم ندارد
مشو آزرده دل از مردن من
که مرگ چون منی ماتم ندارد
اسیرت را فلک بخشیده دردی
که در خاک و گل آدم ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
دل زخم که جان داغ که گل خار که دارد
حیرت به کف آیینه دیدار که دارد
از ذره گریبان هوا دامن باغ است
گردم نظر از جلوه رفتار که دارد
دامان شفق چاک گریبان تماشا
صبح آینه از شبنم گلزار که دارد
خاکستر ما پیرهن رنگ بهارست
یوسف خبر از گرمی بازار که دارد
از گرد عدم دامن پرواز گرفتم
آزادی جاوید گرفتار که دارد
دام و قفس از ناله ما گوش گرفتند
شوق اینهمه با طاقت بسیار که داد
در آتشم از غیرت خورشید قیامت
هم چشمی خار سر دیوار که دارد
در مذهب الفت سخن حوصله کفر دارد
طاقت خبر از شوخی آزار که دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
گل پژمرده، رنگی غیر حسرت بر نمی دارد
دل افسرده، داغی جز خجالت بر نمی دارد
شهید جلوه او خاطر آسوده ای دارد
که خوابش سر ز بالین تا قیامت بر نمی دارد
ندانم چون کریم از خجلت سائل برون آید
دلی تا خون نگردد رنگ منت بر نمی دارد
دل دیوانه از قید عالم رسته ای دارم
که ناز مهر و تمکین عداوت بر نمی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر دست هوای تو به دلها نگذارد
خمیازه گلها به چمن پا نگذارد
از بسکه زیاد مژه ات محشر نیش است
ترسم که تپیدن به دلم پا نگذارد
سرو تو چه شد کز چمن دیده نروید
یادش نتواند که به دل پا نگذارد
دارم گلی از بزم کسی جای دل امشب
آیا بگذارد به منش یا نگذارد
لب تشنگیم ریشه دوانیده به صحرا
وقت است که نم در دل دریا نگذارد
منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد
رفتیم بگو شوخی ایما نگدازد
دشت از گل اشکم شده باغ دل پرخون
نامش چمن آبله پا نگذارد
غارت زده بیداد گران دلشده مستان
دل سختی او شیشه به خارا نگذارد
غارتگر شوخی است اسیر آن نگه مست
ترسم دل ما را به دل ما نگذارد