عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
دیده ام یک مژه آرام به خوابی ننوشت
که خیالی به دلم حکم عتابی ننوشت
دفتر عمر سپردیم به بی پروایی
جمع و خرج دو جهان را به حسابی ننوشت
سخن عاشق دیوانه چه گفتن دارد
نیست طفلی که در این مسئله بابی ننوشت
ثبت دل ساخت سروش نفس هر که شنید
نام ما بود که بر پشت کتابی ننوشت
دلم از دیدن مکتوب تو جان کرد نثار
بی تکلف چه خوشاینده جوابی ننوشت
دل بیدرد من اوقات جنون ضایع کرد
نیست بحری که به هر موج حبابی ننوشت
کسی از شرع ملامت نشد آگاه اسیر
که به دیوانه سؤالی و جوابی ننوشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
جایی که عقل دامن تدبیر می گرفت
دیوانه زلف حلقه زنجیر می گرفت
گر داغ او نبود چه می کرد شب کسی
شمع نفس ز آتش دل دیر می گرفت
آهن به کوهسار ز پیچیده ناله ام
تاب از برای جوهر شمشیر می گرفت
تأثیر ناله چاشنی شهد زندگی است
گر نیستان نبود دل شیر می گرفت
در بزم می اسیر شب از وصف طره ای
صد جا زبان شوخی تقریر می گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
عنان دل به مژگان می توان داد
دو عالم را به طوفان می توان داد
اگر دلگیر باشد یار از کس
برای نیستی جان می توان داد
به گوش دل سروشی می توان گفت
سرودی یاد مستان می توان داد
زبویت شش جهت گلدسته بند است
به پای خار و گل جان می توان داد
خریدار است اسیر امروز یادش
دل و جان دین و ایمان می توان داد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
گلاب خون و عبیر غبار می طلبد
چه قرض کهنه ز ما آن سوار می طلبد
زبان نفهمی ترک نگاه گرم از دل
شراب شعله کباب شرار می طلبد
به خون حسرت جاویدکشتنم بس نیست
که خونبهای من از روزگار می طلبد
شود چو نکهت گل بال گرم پروازم
صبا گر از چمن آید که یار می طلبد
ز راه وعده نزاکت کشیدنم بس نیست
که دل تپیدن من انتظار می طلبد
شدیم محرم و گشتیم راز دار و همان
نگاه شرم به بزم تو بار می طلبد
فسرده خاطری آه گزنده ای دارد
که نار شعله از او زینهار می طلبد
گرفته ایم به راهی ز گریه سامانی
که آب بیشتر از انتظار می طلبد
مسافر است مروت ز کوی یار اسیر
دل شکسته ز ما یادگار می طلبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
اشکم از یاد لبت آب گهر می گردد
آهم از شوق رخت باغ نظر می گردد
بسکه برگشتگی بخت منش برده ز راه
قاصد از کوی تو نا آمده برمی گردد
خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت
زهر در ساغر اخلاص شکر می گردد
خاک هم از گل زخم تو نصیبی دارد
تربت ما چمن لخت جگر می گردد
شهرت ما نظر از پاکدلی یافته است
عیب ما آینه پرداز هنر می گردد
رخ افروخته بین آفت نظاره مپرس
قطره در چشمه آیینه شرر می گردد
پاک بینی نه چراغی است که بی نور شود
دیده گر خاک شود آینه ور می گردد
به تمنای تو از آتش هم سوخته اند
دل اگر خاک شود دیده تر می گردد
بی نیازی دم افروخته ای دارد اسیر
که چراغ شب و خورشید سحر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
ز خون دل چه قدرها چمن حنا بندد
که دست نازکت از خون من حنا بندد
گداز رشک ز سیمای دل توان دیدن
به رنگ داغ که سوختن حنا بندد
ز شوق اینکه به لعل تو نسبتی دارد
پیاله همچو عقیق یمن حنا بندد
نمی گشایم اگر صبح عید می آید
شبی که دست مرا یار من حنا بندد
شفق دمید و چمن شد نگارخانه چین
ز عکس گل کف برگ سمن حنا بندد
چو لاله دیده من داغ رشک می سوزد
اگر ز رنگ گل آن سیمتن حنا بندد
رسیدن شب عید بهار نزدیک است
گل پیاله گر از دست من حنا بندد
حجاب روی کسی داده عیدی گلشن
که لاله از گل افروختن حنا بندد
گل همیشه بهارش خزان نمی بیند
چمن اسیر گر از اشک من حنا بندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در راه تو دل شتاب دارد
بیتاب تو گشته تاب دارد
از مستی چشم می پرستت
تا چشم پیاله خواب دارد
آه از دل آرمیده من
در خاک هم اضطراب دارد
زاهد تو به میکشان چه داری
صد حرف تو یک جواب دارد
از سایه او نمی توان رفت
خاصیت آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
در دل خیال چشمش مست است و خواب دارد
دانسته عشق ما را بی اضطراب دارد
کی شرم می گذارد او را به صحبت من
تنها اگر نشیند از خود حجاب دارد
با دل کسی چه سازد وصل و شکیب تا کی
دیوانه ای به تمکین ما را کباب دارد
رخش ستم سواری چوگان گرفته برکف
این است گوی و میدان هر کس که تاب دارد
عشق اسیر دل را جام جهان نما کرد
صبح اینقدر سعادت از آفتاب دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دل ما زخمی از مرهم ندارد
اگر شادی ندارد غم ندارد
ز من مجنون گریزد دشت در دشت
چه شد زنجیر پای کم دارد
دلم آن غنچه بی آب و رنگ است
که در زیر نگین شبنم ندارد
مشو آزرده دل از مردن من
که مرگ چون منی ماتم ندارد
اسیرت را فلک بخشیده دردی
که در خاک و گل آدم ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
دل زخم که جان داغ که گل خار که دارد
حیرت به کف آیینه دیدار که دارد
از ذره گریبان هوا دامن باغ است
گردم نظر از جلوه رفتار که دارد
دامان شفق چاک گریبان تماشا
صبح آینه از شبنم گلزار که دارد
خاکستر ما پیرهن رنگ بهارست
یوسف خبر از گرمی بازار که دارد
از گرد عدم دامن پرواز گرفتم
آزادی جاوید گرفتار که دارد
دام و قفس از ناله ما گوش گرفتند
شوق اینهمه با طاقت بسیار که داد
در آتشم از غیرت خورشید قیامت
هم چشمی خار سر دیوار که دارد
در مذهب الفت سخن حوصله کفر دارد
طاقت خبر از شوخی آزار که دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
گل پژمرده، رنگی غیر حسرت بر نمی دارد
دل افسرده، داغی جز خجالت بر نمی دارد
شهید جلوه او خاطر آسوده ای دارد
که خوابش سر ز بالین تا قیامت بر نمی دارد
ندانم چون کریم از خجلت سائل برون آید
دلی تا خون نگردد رنگ منت بر نمی دارد
دل دیوانه از قید عالم رسته ای دارم
که ناز مهر و تمکین عداوت بر نمی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر دست هوای تو به دلها نگذارد
خمیازه گلها به چمن پا نگذارد
از بسکه زیاد مژه ات محشر نیش است
ترسم که تپیدن به دلم پا نگذارد
سرو تو چه شد کز چمن دیده نروید
یادش نتواند که به دل پا نگذارد
دارم گلی از بزم کسی جای دل امشب
آیا بگذارد به منش یا نگذارد
لب تشنگیم ریشه دوانیده به صحرا
وقت است که نم در دل دریا نگذارد
منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد
رفتیم بگو شوخی ایما نگدازد
دشت از گل اشکم شده باغ دل پرخون
نامش چمن آبله پا نگذارد
غارت زده بیداد گران دلشده مستان
دل سختی او شیشه به خارا نگذارد
غارتگر شوخی است اسیر آن نگه مست
ترسم دل ما را به دل ما نگذارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
دلم وحشی شود رازش اگر لب بر زبان آرد
زبان دام افکند تا حرف او را در بیان آرد
به استقبال پا انداز او از سنبل خجلت
ببندد چون پری بال چمن را باغبان آرد
چه ممنون دلم کز شرم یادت آب می گردد
گناهی گر کند آیینه رازی ترجمان آرد
دلم تا صبح گلبازی کند با خاک درکویی
که آرام از تپیدن تحفه بهر پاسبان آرد
حیا گر مانعش در وعده روز است پیش از صبح
فرستم قاصد آهی که شب را موکشان آرد
از این غافل رمیدن یافتم شرمنده تدبیرش
نیاید پیش من دل تا تو را گیرد عنان آرد
به پروازی روم کز نکهت گل گرد برخیزد
اگر باد صبا مکتوب یار از گلستان آرد
نه بنشیند نه دست از قبضه شمشیر بردارد
به این تقریب شاید حرف قتلم بر زبان آرد
اسیر امروز مجنون هوای او چه کم دارد
غباری در نظر موزون تر از سرو روان آرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کو قاصدی که نامه به باد صبا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دل رمیده به صد آب و تاب می سوزد
گهی ز صبر و گه از اضطراب می سوزد
به خوابم آمد و پنهان زد آتشی به دلم
چراغ بخت اسیران به خواب می سوزد
نهفته در بغل موج عکس روی تو را
دلم به ساده دلیهای آب می سوزد
اگر جمال تو مشاطه بهار شود
ز رشک سایه گل آفتاب می سوزد
سیاه بختی زاهد نگر به بزم شراب
که در بهشت چو اهل عذاب می سوزد
ز شعله گرمی بی اختیار می بیند
دلم بر آتش رشک کباب می سوزد
نوای مرغ چمن گر شود کلام اسیر
گل از خجالت نظمش کتاب می سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
یاد چشمت چو به سیر دل ما می آید
نفس از سینه به لب مست حیا می آید
مومیایی است بهار آفت بیدردان را
عضو در رفته زنجیر به جا می آید
تا کجا گم شده در دشت بلا مجنونی
پی زنجیر به ویرانه ما می آید
داغی از نسبت همدردی زاهد دارم
از گل توبه من بوی ریا می آید
بخت برگشته ام اقبال رسایی دارد
ناوک او به دلم رو به قفا می آید
هوس باده رگ و ریشه دواند در دل
شیشه ام گر شکند دل به صدا می آید
نا امیدی اگرت خارکشد از دل اسیر
بوی تأثیر اجابت ز دعا می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
بوالهوس لاف محبت زد و آزار کشید
کور دل صورت آیینه به دیوار کشید
شور دیوانگیم درس محبت آموخت
کارم از خدمت زنجیر به زنار کشید
قطره خون شد و در دیده حیرت جا کرد
هر گلابی که دلم زان گل رخسار کشید
خواب شیرین اجل هم نکند مخمورش
از لبت هر که می تلخ به گفتار کشید
دل چو در سینه تپد آفت راز است اسیر
لب خاموشی تو بدنامی گفتار کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
نگنجد در سرم سودای زنجیر
روم از دور بوسم پای زنجیر
جنونم بسته چابک سواری
مرا فتراک باید جای زنجیر
به من یک گام همراهی نکرده است
چو بلبل گشته شوخیهای زنجیر
به از چاک گریبان بهار است
به من از دور چشمکهای زنجیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
گفتگویی شنیده ام که مپرس
نگهی واکشیده ام که مپرس
در محبت ز آه بی تأثیر
اثری باز دیده ام که مپرس
منم آن هرزه گرد کز پی دل
آنقدرها دویده ام که مپرس
چون کنم شکر بینوایی خویش
به نوایی رسیده ام که مپرس
زیر پای سمند ناز کسی
به هوایی تپیده ام که مپرس
اضطرابی تمام دارم اسیر
آنچنان آرمیده ام که مپرس