عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۵
یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
بالهوی زلزلتنی والعقل فی الزلزال زال
کم انادی انظرونا نقتبس من نورکم؟
قد رجعنا جائبا من طور انوار الجلال
من رأی نورا انیسا، یملأ الدنیا هوی
للسری منه جمال للعدی منه ملال
کل امر منه حق، مستحق، نافذ
ینفع الامراض طرا، ینجلی منه الکلال
من شکا مغلاق باب، فلینل مفتاحه
من شکا ضر الظمأ فلیستقی الماء الزلال
لیس ذا اسماء صفر باطل سمیته
دعوة التحقیق حال خدعة الدنیا محال
حبذا اسواق اشواق ربت ارباحها
حبذا نور تکون الشمس فیه کالهلال
ما علیکم، لو سهرتم لیلة الف الهوی
ربما تلقون ضیفا تعرفوا لیل الرحال
یا محبا قم تنادم، فالمحب لا ینام
یا نعوسا قم، تفرج حسن ربات الحجال
دولتش همسایه شد، همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد کرو فرش، پرو بال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم، پیشش نهم، با وی خورم
مستی که شد مهمان من، جان من است و آن من
تاج من و سلطان من، تا برنشیند بر سرم
ای یار من، وی خویش من، مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم، از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کرده ستم پدر، بر بادههای همچو زر
در غیر ساقی ننگرم، وزامر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را؟ وین جان عقل اندیش را؟
روزی که مستم کشتی ام، روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن؟ کو خمر جان؟ کو آسمان، کو ریسمان؟
تو مست جام ابتری، من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند، مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین، وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان، امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن، زین باده نوش ای بوالکرم
در خانه گر می باشدم، پیشش نهم، با وی خورم
مستی که شد مهمان من، جان من است و آن من
تاج من و سلطان من، تا برنشیند بر سرم
ای یار من، وی خویش من، مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم، از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کرده ستم پدر، بر بادههای همچو زر
در غیر ساقی ننگرم، وزامر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را؟ وین جان عقل اندیش را؟
روزی که مستم کشتی ام، روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن؟ کو خمر جان؟ کو آسمان، کو ریسمان؟
تو مست جام ابتری، من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند، مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین، وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان، امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن، زین باده نوش ای بوالکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زادهیی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسههای لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت بیگفتار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زادهیی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسههای لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت بیگفتار بودیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کمزنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستیست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کمزنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستیست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
چه روز باشد کین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بیلب و ساغر، نخست میخوردیم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست، که ما دستها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کردهایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمانوار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنان که بیلب و ساغر، نخست میخوردیم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست، که ما دستها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کردهایم این سو
بیار بادهٔ احمر، که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توایم
بپرس گرم، که افسردهٔ دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیام که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمانوار
که ما به منع عطا، مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما، ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ما ورد را؟ که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار، ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا درین گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار، که ما اوستاد این نردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۷
دوش چه خوردهیی دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خوردهیی نقل خلاص خوردهیی
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست میوفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع بارهیی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهیی در همه دردمیدهیی
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین میرسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
بادۀ خاص خوردهیی نقل خلاص خوردهیی
بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگی توراستم مست میوفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
اوست پناه و پشت من تکیه برین جهان مکن
ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گرنه سماع بارهیی دست به نای جان مکن
نفخ نفخت کردهیی در همه دردمیدهیی
چون دم توست جان نی بینی ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کی تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو جملۀ تن حیات شو
بادۀ چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن
بادۀ عام از برون بادۀ عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین میرسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر بیکشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامتها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده میکردم
که آن روزی که میگفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و همیگویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفتهست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جانها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین؟
کسی کز نام او بر بحر بیکشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامتها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کزان دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنة الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگرنه خود که یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده میکردم
که آن روزی که میگفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او؟
شوم مست و همیگویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفتهست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف وزان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جانها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بران جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجا نا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو مینبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو مینرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
اینک آن پرده گیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان، رقص کنان، بر درشان
گر تو بو مینبری، بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی، به تو بو مینرسد
سر بنه، تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات؟
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطرهٔ دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات میشود ز رخش، ماه بر زمین
در طرههاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بیخون و بیرگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار همیگیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحیست بیسپیده و شامیست بیخضاب
ذاتیست بیجهات و حیاتیست بیحنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بیگفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
با آن که نیست عاشق، یک دم مشو قرین
ورزان که یار پردهٔ عزت فروکشید
آن را که پرده نیست برو، روی او ببین
آن روی بین که بر رخش آثار روی او است
آن را نگر، که دارد خورشید بر جبین
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات میشود ز رخش، ماه بر زمین
در طرههاش نسخهٔ ایاک نعبد است
در چشم هاش غمزهٔ ایاک نستعین
بیخون و بیرگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
از بس که در کنار همیگیردش نگار
بگرفت بوی یار و رها کرد بوی طین
صبحیست بیسپیده و شامیست بیخضاب
ذاتیست بیجهات و حیاتیست بیحنین
کی نور وام خواهد خورشید از سپهر؟
کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین؟
بیگفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر
تا زود بر خزینهٔ گوهر شوی امین
در گوش تو بگویم، با هیچ کس مگو
این جمله کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بیدهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
تو این نهیی و آن نهیی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیدهیی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر میکشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی
با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی
ای آتش فرمان روا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
چندان در آتش درشدی کاتش در آتش درزدی
چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد
پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی
آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی
تو این نهیی و آن نهیی با این و آن آمیختی
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو
آری کجا داند؟ چو تو با تن چو جان آمیختی
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی
تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی
ای دولت و بخت همه دزدیدهیی رخت همه
چالاک ره زن آمدی با کاروان آمیختی
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی
جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر میکشد؟
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی
وان خار چون عفریت را با گلستان آمیختی
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا
رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی
جستی ز وسواس جنان وندر جنان آمیختی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا
بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو
ای آن که حرف و لحن را اندر بیان آمیختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۸
نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه زان که کند شکایتی
عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا نیست ورا قرائتی
هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی
خوبی جان چو شد ز حد وان مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی
پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
زان که جمال حسن هو نادره است و آیتی
پرتو روی عشق دان آن که به هر سحرگهان
شمس کشید نیزهیی صبح فراشت رایتی
عشق چو رهنمون کند روح درو سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی
گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت برو بدایتی
چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی
خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
زان که سکوت مست را هست قوی وقایتی
گر چه نوای بلبلان هست دوای بیدلان
خامش تا دهد تو را عشق جزین جرایتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
ز رنگ روی شمس الدین، گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بیدینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست میات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بیدینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست میات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست،یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که ازان سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحیست مباحی که ازان روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب، چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت، درین ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است، نه کافور رباحی
شمعیست برافروخته، وز عرش گذشته
پروانهٔ او سینهٔ دلهای فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جانها و روانها زنواحی
این حلقهٔ مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجهٔ صاحی
شاباش زهی حال، که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعرهٔ مستان و خمش کن
یک غلغلهٔ پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بندهٔ دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
یک ساقی بدمست،یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که ازان سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحیست مباحی که ازان روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب، چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت، درین ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است، نه کافور رباحی
شمعیست برافروخته، وز عرش گذشته
پروانهٔ او سینهٔ دلهای فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جانها و روانها زنواحی
این حلقهٔ مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجهٔ صاحی
شاباش زهی حال، که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعرهٔ مستان و خمش کن
یک غلغلهٔ پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بندهٔ دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
ای آن که تو شاه مطربانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمهٔ معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طرهٔ او چه پای بندی
وی غمزهٔ او چه بیامانی
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ میدرانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو برین نشانی
زان دلبرکش بگو که دانی
خواهم که دو عشر، ای خوش آواز
از مصحف حسن او بخوانی
در هر حرفیش مستمع را
بگشاید چشمهٔ معانی
سینش گوید که فاستجیبوا
نونش گوید که لن ترانی
ای طرهٔ او چه پای بندی
وی غمزهٔ او چه بیامانی
از نرگس اوست، ای گل سرخ
کان اطلس سرخ میدرانی
ماندم ز تمام کردن این
باقیش تو بگو برین نشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
در فنای محض افشانند مردان آستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
دامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان؟
آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی؟
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد
گفت در گوشش قلندر کان طرف میواستی
کین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیک هم مطلق نهیی، زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل، چشم ازل حیران شده
نی فزودی از دو عالم، نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی، نه آن جا، لیک عشاق از هوس
میکنند آن جا نظر کآن جاستی، آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی، بدین زفتی مباش
چشمها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش
فارغ از هست و عدم، مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان
شمس دین، گر او بخواهد، لیک نی زانهاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
ای نرفته از دل من اندرآ، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بیگهان در پیش کردی روحهای پاک را
ای صحابهی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پردهها، شاد آمدی
چون به نزد پردهدار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
ای تو شمع شب فروزی، مرحبا، شاد آمدی
خانقاه روحیان را از تو حلو و حمزها
جان جان صوفیانی، الصلا، شاد آمدی
شب چو چتر و مه چو سلطان میدود در زیر چتر
وز تو تخت و تاج ما و چتر ما، شاد آمدی
بیگهان در پیش کردی روحهای پاک را
ای صحابهی عشق را چون مصطفی، شاد آمدی
ای که آن رحمت نمودی از پی چندین فراق
مینگنجم زین طرب در هیچ جا، شاد آمدی
من گمانها داشتم اندر وفای لطف تو
لیک در وهمم نیامد این وفا، شاد آمدی
پرده داری کن تو ای شب کان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند کن تو پردهها، شاد آمدی
چون به نزد پردهدار شمس تبریزی رسی
بشنوی از شش جهت کی خوش لقا، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
بادهیی گر تو زتلخی ویام بیم دهی
سادهیی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمعاند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی