عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا میگفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفتهست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی میخور دمی میگو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و میلنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بییار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفتهست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی میخور دمی میگو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و میلنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بییار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۴
دفع مده، دفع مده، من نروم تا نخورم
عشوه مده، عشوه مده، عشوهٔ مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا زدکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که به جز حق نبری، گرچه چنین بیخبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بندهٔ تو، بند شکرخندهٔ تو
خندهٔ تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا، از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک، خیره و استیزه گرم
چرخ زاستیزهٔ من، خیره و سرگشته شود
زان که دو چندان که ویام، گرچه چنین مختصرم
گر تو زمن صرفه بری، من زتو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زان که دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم، مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک، مهتر و افلاکترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ارخوش خبرم، چون که تو کردی خبرم
چه عجب ارخوش نظرم؟ چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک، زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من زهوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
وربزنی تیر جفا، همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان، با خلل از زخم بود
بی خطر آنگاه بوم کزپی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من، این سر سرگشتهٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آوارهٔ من، گر زسفر بازرسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کاتش ما را بکشی؟
کاتشم از سرکهات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ورنبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
چون عرفه و عید تویی، غرهٔ ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وزپی تو هم نبرم
باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم، ورندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بیسر و پا مینگرم
عشوه مده، عشوه مده، عشوهٔ مستان نخرم
وعده مکن، وعده مکن، مشتری وعده نیم
یا بدهی، یا زدکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دفع کنی
رو، که به جز حق نبری، گرچه چنین بیخبرم
پرده مکن، پرده مدر، در سپس پرده مرو
راه بده، راه بده، یا تو برون آ ز حرم
ای دل و جان بندهٔ تو، بند شکرخندهٔ تو
خندهٔ تو چیست؟ بگو، جوشش دریای کرم
طالع استیز مرا، از مه و مریخ بجو
همچو قضاهای فلک، خیره و استیزه گرم
چرخ زاستیزهٔ من، خیره و سرگشته شود
زان که دو چندان که ویام، گرچه چنین مختصرم
گر تو زمن صرفه بری، من زتو صد صرفه برم
کیسه برم، کاسه برم، زان که دورو همچو زرم
گرچه دورو همچو زرم، مهر تو دارد نظرم
از مه و از مهر فلک، مهتر و افلاکترم
لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز که من در نظرت معتبرم
چه عجب ارخوش خبرم، چون که تو کردی خبرم
چه عجب ارخوش نظرم؟ چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک، زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
هر کسکی را کسکی، هر جگری را هوسی
لیک کجا تا به کجا؟ من زهوایی دگرم
من طلب اندر طلبم، تو طرب اندر طربی
آن طربت در طلبم، پا زد و برگشت سرم
تیر تراشنده تویی، دوک تراشنده منم
ماه درخشنده تویی، من چو شب تیره برم
میر شکار فلکی، تیر بزن در دل من
وربزنی تیر جفا، همچو زمین پی سپرم
جمله سپرهای جهان، با خلل از زخم بود
بی خطر آنگاه بوم کزپی زخمت سپرم
گیج شد از تو سر من، این سر سرگشتهٔ من
تا که ندانم پسرا که پسرم یا پدرم
آن دل آوارهٔ من، گر زسفر بازرسد
خانه تهی یابد او، هیچ نبیند اثرم
سرکه فشانی چه کنی کاتش ما را بکشی؟
کاتشم از سرکهات افزون شود، افزون شررم
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ورنبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
چون عرفه و عید تویی، غرهٔ ذی الحجه منم
هیچ به تو درنرسم، وزپی تو هم نبرم
باز توام، باز توام، چون شنوم طبل تو را
ای شه و شاهنشه من، باز شود بال و پرم
گر بدهی می بچشم، ورندهی نیز خوشم
سر بنهم، پا بکشم، بیسر و پا مینگرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما بیدل و دل با تو، با ما هم و بیما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم، بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جانها هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ نمیدارم، مجنونم و میدانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
طبیبیم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهرهی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
بیا امروز ما مهمان میریم
بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
به جانی ما جهانی را بگیریم
سبو بدهیم و دریایی ستانیم
چرا ما از چنین سودی نفیریم؟
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم؟
چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم
چرا چون یوز مفتون پنیریم؟
خمش کن نیست حاجت وانمودن
به پیش تیر باشی گر چه تیریم
بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
به جانی ما جهانی را بگیریم
سبو بدهیم و دریایی ستانیم
چرا ما از چنین سودی نفیریم؟
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم؟
چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم
چرا چون یوز مفتون پنیریم؟
خمش کن نیست حاجت وانمودن
به پیش تیر باشی گر چه تیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نهایم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قرة العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر که ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان برو امان گردیم
هین، خمش کن، از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نهایم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قرة العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر که ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان برو امان گردیم
هین، خمش کن، از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
که مست و بیخودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پردهیی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح میترسم
که تیغ شرع برهنهست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۳
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلدارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشکاریی
هر مرغ صد پر میشود سوی ثریا میپرد
هر کوه و لنگر زین صلا دارد دگر رهوارییی
مرغان ابراهیم بین با پاره پاره گشتگی
اجزای هر تن سوی سر برداشته طیارییی
ای جزو چون بر میپری؟ چون بیپری و بیسری
گفتا شکفته میشوم اندر نسیم یارییی
در شهر دیگر نشنوی از غیر سرنا نالهیی
از غیر چنگی نشنوی در هیچ خانه زارییی
طنبور دل برداشته لا عیش الا عیشنا
زنبور جان آموخته زین انگبین معمارییی
امروز ساقی کرم دریاعطای محتشم
آمیخته با بندگان بینخوت و جبارییی
امروز رستیم ای خدا از غصه آن که قضا
در گوش فتنه دردمد هر لحظهیی مکارییی
راقی جان در میدمد چون پور مریم رقیهیی
ساقی ما هم میکند چون شیر حق کرارییی
گر یک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض
ور بشکند دو سه سبو کم نیستش فخارییی
ای بلبل ارچه یافتی از دولت گل لحن خوش
زینها فراموشت شود در انس کم گفتارییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
مانده شدم از گفتن، تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
بر یکی بوسه حقستت که چنان میلرزی
زان که جان است و پی دادن جان میلرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان میلرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان میلرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم میجوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان میلرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان میلرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران میلرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان میلرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان میلرزی
زان که جان است و پی دادن جان میلرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان میلرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان میلرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان میلرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان میلرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم میجوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان میلرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان میلرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان میلرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان میلرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران میلرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بیلرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان میلرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان میلرزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
آن که چون ابر خواند کف تورا
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
کرد بیداد بر خردمندی
او همیگرید و همیبخشد
تو همیبخشی و همیخندی
همچو یوسف، گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکهست و میکند ترشی
دوست قند است و میکند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
ای دل، اندر اصول وصل گریز
که بسی در فراق جان کندی
قطرهیی، باز رو سوی دریا
بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید
تا در اخلاق او بپیوندی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن