عبارات مورد جستجو در ۱۲۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
به مجلسی که کشی از نقاب بند آنجا
ستاره سوخته ای نیست جز سپند آنجا
اسیر بوالعجبی های وادی عشقم
که صید دام نهد در ره کمند آنجا
به کشوری که شکر خنده ات گشاید بار
دگر سفید نگردد ز شرم قند آنجا
(به خنده لب مگشا پیش قهرمان فلک
که خون خورد ز شفق صبح هرزه خند آنجا)
هلاک چاشنی کنج آن لبم صائب
که مانده همچو مگس شهد پای بند آنجا)
ستاره سوخته ای نیست جز سپند آنجا
اسیر بوالعجبی های وادی عشقم
که صید دام نهد در ره کمند آنجا
به کشوری که شکر خنده ات گشاید بار
دگر سفید نگردد ز شرم قند آنجا
(به خنده لب مگشا پیش قهرمان فلک
که خون خورد ز شفق صبح هرزه خند آنجا)
هلاک چاشنی کنج آن لبم صائب
که مانده همچو مگس شهد پای بند آنجا)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست
گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم
لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست
از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست
دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست
از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم
کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست
غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم
عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست
فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است
مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست
گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم
گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟
گلفروش باغ، ناز باغبانان می کشد
لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟
بیغمی بنگر که با این داغ های آتشین
چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است
از سر مینای پر می پنبه بردارید زود
شعله را بر گوشه دستارکی جان گل است؟
هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن کی کشد؟
وعده گاه دختر رز باز در پای گل است
شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند
شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست
باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست
آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست
طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست
باده تلخی که ما را در سماع آورده است
نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست
زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد
می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست
می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز
گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست
آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست
طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر
سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست
گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم
در کمین مصحف خط غبار حسن اوست
از تماشای خط او چشم روشن می شود
سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست
آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است
داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست
شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است
سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست
صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد
لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست
غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است
سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست
دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است
غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست
خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین
آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست
گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان
دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست
سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند
شور مرغان چمن از نوبهار حسن اوست
از بهار آفرینش آنچه می آید به کار
روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست
یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید
گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است
وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است
چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است
دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود
این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است
عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند
بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است
آب مروارید آورده است چشم جوهری
گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است
رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق
تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است
حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل
این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است
می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را
از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است
فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد
در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است
نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است
کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
آتش به مغزم از می احمر گرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشد
از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد
چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد
زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد
چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشد
از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند
سینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشد
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
هرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشد
سبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد
غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار
تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد
اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست
ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد
غوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد
دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را
غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد
از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد
چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد
زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد
چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟
بلبلی را غنچه این بوستان بالین نشد
از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند
سینه کبکی که رزق چنگل شاهین نشد
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
هرگز از آیینه دل هیچ کس خودبین نشد
سبزه امید ما چون نوبر شبنم کند؟
نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد
غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار
تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد
اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست
ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد
غوطه در سرچشمه خورشید عالمتاب زد
شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد
دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را
غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد
کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار
هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۴
روشن دلم ز باده گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس ودام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر وماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۱
هرکه وحشت می کند ز آمیزش ما بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
دردل سودایی مامی کند جا بیشتر
توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند
شورش مجنون شد ازدامان صحرا بیشتر
آنچنان کز برگ ،بوی گل سبک پرواز شد
رازمارا پرده پوشی کرد رسوابیشتر
می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر
ازخموشی راز من شد آشکارا بیشتر
دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش
در دل طفلان بود ذوق تماشابیشتر
حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان
دردل تنگ از رمیدن واکند جابیشتر؟
گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب
می گشد طاوس از پر خجلت از پابیشتر
دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را
می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۴
لب خموش و زبان گزیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم
سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم
کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم
چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم
به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم
سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم
ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم
مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم
سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم
کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم
چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم
به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم
سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم
ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم
مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۲
صفای روی ترا از نقاب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم
اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم
غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم
کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم
رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم
اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم
غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم
کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم
رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۴
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۵
ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم
گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم
پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده ایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هر چند عقده های فلک را گشاده ایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که برباد داده ایم
از روی نرم سختی ایام می کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده ایم
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۲
چرخ را خاکستری از برق سودا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
نقطه خاک سیه را چون سویدا کرد حسن
غوطه در خون شفق زد ساعد سیمین صبح
تا به خونریز اسیران دست بالا کرد حسن
کوه طوری را که بر زانوی تمکین تکیه داشت
از نگاه برق جولان آتشین پا کرد حسن
غوطه در موج حلاوت زد زمین و آسمان
تا ز شکر خنده پنهان گره وا کرد حسن
می برد هر قطره اشکم لذتی از دیدنش
شبنم این بوستان را چشم بینا کرد حسن
کوه را دل آب شد تا لعل او سیراب گشت
غوطه در خون زد جهان تا رنگ پیدا کرد حسن
صورت احوال مجنون چون بماند در نقاب؟
نقش پای ناقه را آیینه سیما کرد حسن
دیده را آیینه دار مهر کردن مشکل است
حیرتی دارم که چون خود را تماشا کرد حسن
(دید دیگر نیست) ما را تاب درد انتظار
نعمت فردوس را اینجا مهیا کرد حسن
طفل شوخ و عزت مصحف، چه فکر باطل است؟
دفتر دل را به یک ساعت مجزا کرد حسن
گر چه صائب روز ما را تیره تر از زلف ساخت
داغ ما را آفتاب عالم آرا کرد حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۳
می گدازد شیشه دل را می رنگین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
دل ز ساغر می برد صهبای دل شیرین حسن
نوبهار خنده گل در گریبان بگذرد
عالم افروزی کند چون خنده رنگین حسن
خویش را در کوچه بند آستین می افکند
پنجه موسی ز شرم ساعد سیمین حسن
عشق را نتوان به رنگ و بو شکار خویش کرد
دست خالی آید از گلشن برون گلچین حسن
بلبلان را روی گرم گل نوا پرداز کرد
آتشین گفتار گردد عشق از تلقین حسن
بوی آن سیب زنخدان زنده دل دارد مرا
ورنه عاشق پروری کفرست در آیین حسن
از شبیخون هوس گلزار عصمت ایمن است
تا چراغ شرم سوزان است بر بالین حسن
صرصر بی اعتدالی در بهار عشق نیست
رنگ و بو هرگز نمی بازد گل (و) نسرین حسن
در تماشاخانه فردوس خون خود خورد
دیده هر کس که چون صائب بود گلچین حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۷
از نگاه گرم گردد آفتابی روی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او