عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را
از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر
ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را
هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال
از کدامین سو نگهدارم من این ویرانه را
شمع گو در جان بگیر و سینه گو ز آتش بسوز
شمع از آنها نیست کو رحمت کند پروانه را
عمر بگذشت و حدیث درد ما آخر نشد
شب به آخر شد کنون کوته کنیم افسانه را
جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش
ما به بویی مست و ساقی پر دهد پیمانه را
آخر ای دل، وقتی اندر کوی ما کردی گذر؟
این چنین یکبارگی کردی فرامش خانه را
حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام
زانکه رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را
خسروست و سوز دل وز ذوق عالم بیخبر
مرغ آتشخواره کی لذت شناسد دانه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
ترسم که از اطراف جهان دود برآید
گر آه من از جان غم اندود برآید
بر بوی تو آتش زده ام مجمره دل
از وی چه عجب، گر نفس عود برآید
آتشکده دل بر ما، چند بپوشم
شک نیست که از آتش ما دود برآید
دل خود چه متاع است که از ما طلبد دوست؟
حقا که اگر جان طلبد زود برآید
هر دل که ندارد خبر از حسن ایازی
شرط است که گرد دل محمود برآید
بعد من اگر گوش نهی بر سر خاکم
از خاک همه نغمه داود برآید
خسرو نتواند که کند فکر وصالت
کاری ست که با طالع مسعود برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۹
هر مجلسی و ساقیی، من در خمار خویشتن
هر بیدلی آمد به خود، من بر قرار خویشتن
زین سوی جور دشمنان، زانسوی طعن دوستان
خلقی به طعن و گفتگو، عاشق به کار خویشتن
ای پندگو، هر دم دگر چه آتشم در می زنی
من خود به جان درمانده ام با روزگار خویشتن
جانا، چو خواهی کشتنم در آرزوی یک سخن
باری به دشنامی مرا کن شرمسار خویشتن
می دانی آخر مردنم عمدا، چه می گویی سخن؟
درمانده ای را کشته گیر از انتظار خویشتن
تو در درون جان و من هر دم در اندوه دگر
یارب که چون پاره کنم جان فگار خویشتن
گر در خمار آن می ای کز کشتن عاشق چکد
این خون خود کردم بحل، بشکن خمار خویشتن
برداشتم ره در عدم، بگذاشتم دل در برت
گه گه مگر یادآوری از یادگار خویشتن
خود غمزه بر خسرو زنی، بر دیگران تهمت نهی
مانا به فتراک کسان بندی شکار خویشتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۲
ای دل، ز وعده کج آن شوخ یاد کن
خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن
بنویس نامه ای و روا کن به دست اشک
لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن
تا چند خود مراد کنی صد هزار کار
یک کار بر مراد من بی مراد کن
اینک سواره می رود و تا ببینمش
ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن
خسرو، چو نرد عشق به جان باختی، کنون
ماندن به دست تست، گرو را زیاد کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۶
ای شب تیره به گیسوی کسی می مانی
وی مؤذن تو به فریاد رسی می مانی
چه خبر داری از آن قافله، ای مرغ سحر؟
که ز فریاد به نالان جرسی می مانی
گریه می خواست همی آیدم از دیدن تو
زان که، ای سرو، به بالای کسی می مانی
عمرم آن است که در دیده همی آیی، لیک
مردن این است که در دیده بسی می مانی
صد شبم چشم به ره مانده و روزی که رسی
طاقتم نیست، اگر یک نفسی می مانی
آخر، ای دل، چه کنم با تو، به هر جا که روی
عاقبت بسته به دام هوسی می مانی
آه سوزنده چرا دود ز تو برنآرد؟
خسروا، چون تو نزاری، به خسی می مانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۳
من باد نخواهم که وزد بر چو تو باغی
تا از تو نسیمی نرساند به دماغی
خوش دولت مرغی که خورد بر ز تو، ماییم
کز دور خرابیم به بویی چو تو باغی
گر خواه به بازار شوم، خواه به بستان
ما را ز رخت سوی دگر نیست فراغی
گر جلوه طاووس ز روی تو نبینیم
در کوی تو میریم به مهمانی زاغی
تو داغ جگر را چه شناسی که نبودت
جز از می گلرنگ به دامان تو داغی
پروانه که جان را به سر شمع فدا کرد
در مشهد خویش از تن خود سوخت چراغی
آن به که من سوخته پیش تو نیایم
زیبا نبود پیش گلی بانگ کلاغی
لاغ است ترا کشتن، اگر لطف دگر نیست
باری ز من دلشده یاد آر به لاغی
نآمد ز دل خسته خبر، گر چه که خسرو
از گریه دوانید چپ و راست الاغی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
من که باشم که مرا چون و چرایی باشد
یا چه مرغم که مرا با تو هوایی باشد
شدم از دست خیال تو چو سوزن باریک
سر آن رشته هم القصه ز جایی باشد
گرنه سر در سر کار تو کنم پس دیگر
چه به تدبیر چو من بی سروپایی باشد
می نمایند به یکدیگرم از دور عوام
هرکه عاشق شود انگشت نمایی باشد
چون زبان در دهن خلق فتادم آری
برود بر سر هرکس که قضایی باشد
نشود هیچ خردمند از این سان که منم
سخره‌ء عشق مگر شیفته رایی باشد
همه تشنیع کسان بر سر می خوردن ماست
پیش ما خوردن می سهل خطایی باشد
ببرم زنگ کدورت به می از طبع فقیه
گر میان من او هیچ صفایی باشد
سر سودا زدهٔی را چو نزاری جز می
نیست ممکن که دگر هیچ دوایی باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
ما عاشقیم و رند، خرابات گوی ماست
روی شرابخانه و عشرت بوی ماست
ای شیخ اگر به صومعه ها دارو گیر نیست
ا مارخانه ها همه پر های و هوی ماست
ما با کسی نگفته حدیثی میان شهر
هر جا که مجمعی ست همه گفتگوی ماست
ما را به رنگ و بوی جهان التفات نیست
گلزار دمر اگر چه پر از رنگ و بوی ماست
آبی کز آن حیات ابد بافت جان خضر
از ما بجو که رشحه رشیع سبوی ماست
گفتی شرابخوارگی و عشق خوی تست
آری شرابخوارگی و عشق خوی ماست
کردم ز دوست آرزونی گفت ای کمال
بگذر ز آرزو اگرت آرزوی ماست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
بار چندان که جفا جست و دل آزاری کرد
عاشق خسته وفاجوئی و دلداری کرد
نشنیدم که سگش نیز به فریاد رسید
بیدلی را که بر آن در همه شب زاری کرد
دی در آمد ز درم ناگه و از خجلت آن
آفتاب از سوی روزن پس دیواری کرد
گونه عاشق پروانه صفت شمعی شد
بسکه در عشق تو شبخیزی و بیداری کرد
دل ببرد از برم آن طره و از من ببرید
با همه زیر بری بین که چه طراری کرد
این همه جور و جفا از پی آن دید کمال
که ز خوبان طمع مهر و وفاداری کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
اگرچه دور بود از تو مه به صد فرسنگ
دهان نو به شکر نسبتی است ننگا ننگ
پوش رخ که غلو کرد خط زنگارین
چو دور شد ز نظرها بگیرد آینه زنگ
به راه عشق گرت پای بشکند صوفی
زگشت کوی بتان تا سرت به جاست ملنگ
از اشک جمله تنم سرخ ساخت مردم چشم
چنانکه رنگرزان را به دل خوش آبد رنگ
رسم به زلف تو از صبر با دل پر خون
به آن دلیل که خون مشک می شود به درنگ
از بس که نیر تو دارم به دل چو خاک شوم
برآبد از گل من هر طرف درخت خدنگ
به اهل قبله چو کردند آشتی ترکان
چرا به عاشق آن روست غمزه ها را جنگ
چو این غزل سر و پایش دقیق و شیرین است
سزد که نغمه سرایان بدو کنند آهنگ
کمال از دل سخت رقیب و بار متال
ترا که آرد همی باید از میان دو سنگ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
ما از شراب و شاهد صد بار توبه کردیم
آن توبه ها شکستیم چون با تو باده خوردیم
ساقی بریز دردی بر درد ما کز آن لب
هم تشنگان دردیم هم خستگان دردیم
مائیم و گشت کویت رقصانه و باده نوشان
زین شیوه بر نگردیم تا بی خبر نگردیم
تا چند بر تو خواندن طامات زهد و تقوی
طومار زلف بگشا تا نه در نوردیم
هر کس چو باد از آن کو برخاستند و رفتند
ما خاکیان بر آن در بنشسته همچو گردیم
داریم سرخ روئی از اشک های رنگین
چون شمع اگر چه گربان با چهره های زردیم
هر فرد را کمالی باشد به قدره همت
ما را کمال این بس کز هر دو کون فردیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۰
زلف تو بر ماه نهد پای خویش
پهلوی خورشید کند جای خویش
عاقبتش سر ببرند آن که او
بیش ز اندازه نهد پای خویش
سلسله بر پای صبا می نهد
از شکن سلسله آسای خویش
هرکسی آشفته دیگر کسی ست
وز همه آشفته و شیدای خویش
حاصلش آشفتگی و تیرگی ست
هر که بود معتقد رای خویش
دیر که سودای خطت پُخت زود
سر بنهد در سر سودای خویش
کار جهان بین که کند هندویی
هم سر بالای تو بالای خویش
پاس رخت دارد در صبح و شام
دزد بود خازن کالای خویش
کرد تمنّای رُخت چون جلال
هست پریشان ز تمنّای خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
وقتست ای حریف که می در سبو کنند
دردیکشان بمنزل مقصود رو کنند
ما جوی شیر و قصر زبرجد گذاشتیم
ساقی بگو که میکده را رفت و رو کنند
می ده که وضع میکده بی مصلحت نشد
کاری که می کنند حکیمان نکو کنند
امروز داد مرشد ما رخصت شراب
اما به این قرار که کم گفتگو کنند
بگذار کار توبه ی صوفی بساقیان
تا اندک اندکی بگلویش فرو کنند
مشکل حکایتیست که هر ذره عین اوست
اما نمی توان که اشارت به او کنند
خوبان ز آب دیده ی ما غافلند حیف
زین یوسفان که جامه بخون شستشو کنند
قسمت نگر که کشته ی شمشیر عشق یافت
مرگی که زندگان بدعا آرزو کنند
آلوده ی شراب فغانی به خاک رفت
آه ار ملایکش کفن تازه بو کنند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
می آفتست و در نظرم پر فنی چنین
می رم به دست ساقی سیمین تنی چنین
هر لحظه بیش سوزدم آن شمع دلفروز
کم بوده در چراغ کسی روغنی چنین
او در پی شکار و جهانی فتاده مست
مردن بهست در غم صید افگنی چنین
از بوستان دهر نچیدم گل مراد
بس بینوا برون شدم از گلشنی چنین
عاشق ز چاک پیرهنش مرد و زنده شد
یوسف نداشت نکهت پیراهنی چنین
پر سبزه گشت خاک من از سبز خط تو
یگدانه روزیم نشد از خرمنی چنین
در غفلتی هنوز فغانی سری برآر
عمری بدین شتاب وز پی رفتنی چنین
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر می زنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر می زنی
هر لحظه لافی می زنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگرنکو باری که تو خود را کجا بر می زنی
دل می برند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
تو دیگری ز آن خویش را برجای دیگر می زنی
گه گه اگر سنگی زنی بر ساغر دُردی کشان
نبود عجب زآن رو که تو پیوسته ساغر می زنی
شیرین لبان پا می کشند از تو خیالی بیشتر
هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر می زنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
ما زازل رند و مست و باده پرستیم
بر در میخانه الست بنشستیم
سبحه و زنار را کمند بریدیم
توبه و پیمانه را بهم بشکستیم
مغبچه گان می بکف زمزمه گویند
مژده که ما ماه آفتاب بدستیم
سلسله زلف یارتا که کشیدیم
قید علایق زاین و آن بگسستیم
زآتش مستی بسوخت خرمن هستی
دوست بدست آمد و زخویش برستیم
مطرب مجلش مکش نوا که خرابیم
ساقی مهوش مده شراب که مستیم
این خوشم آمد زقدسیان که بگفتند
عرش سریریم لیک پیش تو پستیم
عاشق تو شبنم است و عشق تو خورشید
تهمت بیجا بما مبند که هستیم
زلف تو آشفته را کمند جنون شد
تا که نگویند ما زبند تو جستیم
شاهد بزم ازل خطیب سلونی
آنکه بعهد ارادتش زالستیم
گرچه برآمد هزار دست بدستان
عهد بجز دست کردگار نبستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای زمزمه عشق تو در هر سر و کوئی
وزیاد تو در هر گذری هائی و هوئی
سرگشته چو گودر همه آفاق چه گردی
خوش آنکه چو من خاک شود بر سو کوئی
پروانه صفت بر همه شمعی چه زنی پر
یا چند چو بلبل زپی رنگی و بوئی
شمع و گل و بتخانه و کعبه همه یکجاست
ای احول کج بین تو بهر کوی چه جوئی
نقاش یکی بود و زد این نقش مخالف
هر کس پی رنگی شده آواره بسوئی
آن دیده بدست آر که نقاش شناسی
بیهوده مکن هر نفسی روی بروئی
اندر حرم عشق نمازش نپسندند
آنرا که زخون دل خود نیست وضوئی
بگذار که تا بر در میخانه شوم خاک
شاید که از آن خاک بسازند سبوئی
از باغ چه جوئی سر کوی صنمی گیر
گیرم که بود سرو و گلی بر لب جوئی
بردار رود گر سر آشفته چو منصور
سودای تو از سر ننهد یک سر موئی
گر عرضه نمایند بهشتت بقیامت
جز بر در حیدر نروی بر سر کوئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ز حریم کعبه کمتر نبود کنشت ما را
که ز شوق او نمانده، سر خوب و زشت ما را
ز کجا شنیده یارب که غبار کوی یاریم
کند آن کسی که نسبت به گل بهشت ما را
به اسیری ام برد خط چو شوم ز زلف آزاد
خط بندگی برآمد، خط سرنوشت ما را
به بهار باغبانم مسپار گو به دهقان
نتوان چو مرغ راندن ز چمن به کشت ما را
نه سر نوای بلبل، نه دماغ نکهت گل
دل خوش جهان نبیند که چنین سرشت ما را!
مطلب سلیم از ما، خبری ز دین و دنیا
که به حال خود زمانی غم او نهشت ما را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
آن گل که توان حرفی ازان زد گل داغ است
تا کی سخن لاله و گل، این چه دماغ است
از داغ دلم فیض رسد سوختگان را
پروانه کمربسته ی این پای چراغ است
تندی مزاجم اثر عشق نهانی ست
خار سر دیوار، نشان گل باغ است
با لاله سخن زان رخ گلرنگ مگویید
بر حال خود او را بگذارید که داغ است
در باغ ز سامان گل و لاله کمی نیست
چیزی که درین فصل ضرور است، دماغ است
بر حال سلیم است مرا رشک که از شوق
در کعبه ی وصل است و همان گرم سراغ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
گر ساقی بدمست به خشم از بر ما رفت
بدمستی و دیوانگی ازما به کجا رفت
دیوانه از اینیم که آن شوخ پری وش
چشمی سوی ما کرد که عقل از سر ما رفت
هر غمزه که زد چشم خوشت صید دلی کرد
یک بار ندیدیم که این تیر خطا رفت
خورشید رخا، گرم چه رانی؟ که چو ذره
سرهای عزیزان همه بر باد هوا رفت
پر گاله دل رفت شب از گریه به رویم
بر روی من از گریه چگویم که چهارفت
سر خاک ره باد صبا باد که کردم
در کوی تو از همرهی باد صبا رفت
تا کوی عدم هیچ کسش دست نگیرد
اهلی که به سیل ستمش پای ز جا رفت