عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
پیش ترآ، پیش تر، ای بوالوفا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیش ترآ، درگذر از ما و من
پیش ترآ، تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر، چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا، حضرت بیجا کجا؟
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی، خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علمها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
از من و ما بگذر و زوتر بیا
پیش ترآ، درگذر از ما و من
پیش ترآ، تا نه تو باشی نه ما
کبر و تکبر بگذار و بگیر
در عوض کبر، چنین کبریا
گفت الست و تو بگفتی بلی
شکر بلی چیست؟ کشیدن بلا
سر بلی چیست که یعنی منم
حلقه زن درگه فقر و فنا
هم برو از جا و هم از جا مرو
جا ز کجا، حضرت بیجا کجا؟
پاک شو از خویش و همه خاک شو
تا که ز خاک تو بروید گیا
ور چو گیا خشک شوی، خوش بسوز
تا که ز سوز تو فروزد ضیا
ور شوی از سوز چو خاکستری
باشد خاکستر تو کیمیا
بنگر در غیب چه سان کیمیاست
کو ز کف خاک بسازد تو را
از کف دریا بنگارد زمین
دود سیه را بنگارد سما
لقمه نان را مدد جان کند
باد نفس را دهد این علمها
پیش چنین کار و کیا جان بده
فقر به جان داند جود و سخا
جان پر از علت او را دهی
جان بستانی خوش و بیمنتها
بس کنم این گفتن و خامش کنم
در خمشی به سخن جان فزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتریٰ
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
وانشرت امواتا واحییتهم بها
فدیتک ما ادریٰک بالامر ما ادریٰ
فعادوا سکاریٰ فی صفاتک کلهم
و ما طعموا اثما و لا شربوا خمرا
ولٰکن بریق القرب افنیٰ عقولهم
فسبحان من ارسیٰ و سبحان من اسریٰ
سلام علیٰ قوم تنادی قلوبهم
بألسنة الاسرار شکرا له شکرا
فطوبیٰ لمن ادلیٰ من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشریٰ
یطالع فی شعشاع وجنة یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلیٰ علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
وانشرت امواتا واحییتهم بها
فدیتک ما ادریٰک بالامر ما ادریٰ
فعادوا سکاریٰ فی صفاتک کلهم
و ما طعموا اثما و لا شربوا خمرا
ولٰکن بریق القرب افنیٰ عقولهم
فسبحان من ارسیٰ و سبحان من اسریٰ
سلام علیٰ قوم تنادی قلوبهم
بألسنة الاسرار شکرا له شکرا
فطوبیٰ لمن ادلیٰ من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشریٰ
یطالع فی شعشاع وجنة یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلیٰ علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
که آن جا کم رسد عاشق و معشوق فراوانست
که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دلها خنک گردد، که دلها سخت بریانست
نباشد این چنین شهری، ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
که این سو عاشقان باری، چو عود کهنه میسوزد
وان معشوق نادر، تر، کز او آتش فروزانست
خداوندا به احسانت، به حق نور تابانت
مگیر، آشفته میگویم که دل بیتو پریشانست
تو مستان را نمیگیری، پریشان را نمیگیری
خنک آن را که میگیری، که جانم مست ایشانست
اگر گیری ور اندازی، چه غم داری چه کم داری؟
که عاشق چون گیا این جا، بیابان در بیابانست
بخندد چشم مریخش، مرا گوید نمیترسی؟
نگارا بوی خون آید، اگر مریخ خندانست
دلم با خویشتن آمد، شکایت را رها کردم
هزاران جان همیبخشد، چه شد گر خصم یک جانست
منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست
که جان ذرهست و او کیوان، که جان میوهست و او بستان
که جان قطرهست و او عمان، که جان حبهست و او کانست
سخن در پوست میگویم، که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه میگنجد نه آن را گفتن امکانست
خمش کن، همچو عالم باش، خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست، چرا افتان و خیزانست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده، ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بیروح سر و سبلت
کف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بیفرقت و بیوصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
لیلی کن و مجنون کش، ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون، در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت
انگشتری حاجت، مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو، از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه، آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد، صد توبه به یک ساعت
ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او
وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت
ما لنگ شدیم این جا، بربند در خانه
چرنده و پرنده، لنگند در این حضرت
ای عشق تویی کلی، هم تاجی و هم غلی
هم دعوت پیغامبر، هم ده دلی امت
از نیست برآوردی، ما را جگری تشنه
بردوخته ای ما را، بر چشمه این دولت
خارم ز تو گل گشته، و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت، هم آخر ما رحمت
در خار ببین گل را، بیرون همه کس بیند
در جزو ببین کل را، این باشد اهلیت
در غوره ببین می را، در نیست ببین شیء را
ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت
خاری که ندارد گل، در صدر چمن ناید
خاکی ز کجا یابد بیروح سر و سبلت
کف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی
کاین بانگ دو کف نبود، بیفرقت و بیوصلت
خامش که بهار آمد، گل آمد و خار آمد
از غیب برون جسته، خوبان جهت دعوت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
همه خوف آدمی را از درون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
ولیکن هوش او دایم برون است
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خون است
بدرد زهره او گر ببیند
درون را کو به زشتی شکل چون است
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبون است
الف گشتست، نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نون است
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی، چه امکان سکون است
نه عالم بد، نه آدم بد، نه روحی
که صافی و لطیف و آبگون است
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنون است
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزون است
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفتچرخ نیلگون است
به زیر ران او تقدیر رام است
اگرچه نیک تند است و حرون است
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنون است
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دون است
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سون است
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسون است
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجون است
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمانها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم میکشیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادیست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمانها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم میکشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سوداییست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
یا راهبا انظر الیٰ مصباح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
متشعشعا واستغن عن اصباح
انظر الیٰ راح تناهیٰ لطفه
و سبی النهیٰ یا لطفها من راح
فالراح نسخ للعقول بنوره
کالشمس عزل للنجوم و ماح
الجد یسجد راحنا متخاضعا
واعوذ من راح یزید مزاحی
اهل المزاح و اهل راح هالک
لا خیر فیهم مسکرا او صاح
العقل مساح الزمان واهله
فتجانبوا من عاقل مساح
الراح اجنحة لسکریٰ انها
یجتازهم بحرا بلا ملاح
ذا الراح لٰا شرقیة غربیة
من دنة مسکیة نفاح
نسخ الهموم ولیس ذاک لغفلة
زاد العقول و مدها بلقاح
فتحوا العیون بطیبه و نسیمه
سکروا به فاذاهم بملاح
صاروا سکاریٰ نحوباب ملیکنا
ملک الملوک و روحهم کریاح
ملک البصیرة شمس دین سیدی
ظلنا به ذی عزة مرتاح
هاتوا من التبریز من صهبائهم
من مازح متروق وشاح
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد؟
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
گر دیو و پری حارس با تیغ و سپر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دو سر باشد
وان غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همیکردم آن مات نمیآمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
چون حکم خدا آید آن زیر و زبر باشد
بر هر چه امیدستت کی گیرد او دستت
بر شکل عصا آید وان مار دو سر باشد
وان غصه که میگویی آن چاره نکردم دی
هر چاره که پنداری آن نیز غرر باشد
خودکرده شمر آن را چه خیزد از آن سودا
اندر پی صد چون آن صد دام دگر باشد
آن چاره همیکردم آن مات نمیآمد
آن چارهٔ لنگت را آخر چه اثر باشد؟
از مات تو قوتی کن یاقوت شو او را تو
تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
از بهر خدا عشق دگر یار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محال است
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنان است که گفتار
پنهان چو نمیماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیور است
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گم شده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
الغزة لله جمیعا چو شنیدیت
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غرهست و غرور است
هین عشق بر آن غرهٔ غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونهٔ او را به جز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقهٔ مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
آن ناف ورا نافهٔ تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
خود را سپس پردهٔ گفتار مدارید
در مجلس جان فکر دگر کار مدارید
یار دگر و کار دگر کفر و محال است
در مجلس دین مذهب کفار مدارید
در مجلس جان فکر چنان است که گفتار
پنهان چو نمیماند اضمار مدارید
گر بانگ نیاید ز فسا بوی بیاید
در دل نظر فاحشه آثار مدارید
آن حارس دل مشرف جان سخت غیور است
با غیرت او رو سوی اغیار مدارید
هر وسوسه را بحث و تفکر بمخوانید
هر گم شده را سرور و سالار مدارید
یاقوت کرم قوت شما بازنگیرد
خود را گرو نفس علف خوار مدارید
الغزة لله جمیعا چو شنیدیت
خاطر به سوی سبلت و دستار مدارید
چون اول خط نقطه بد و آخر نقطه
خود را تبع گردش پرگار مدارید
در مشهد اعظم به تشهد بنشینید
هش را به سوی گنبد دوار مدارید
انکار بسوزد چو شهادت بفروزد
با شاهد حق نکرت انکار مدارید
یک نیم جهان کرکس و نیمیش چو مردار
هین چشم چو کرکس سوی مردار مدارید
آن نفس فریبنده که غرهست و غرور است
هین عشق بر آن غرهٔ غرار مدارید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونهٔ او را به جز از خار مدارید
او یار وفا نبود و از یار ببرد
آن ده دله را محرم اسرار مدارید
او باده بریزد عوضش سرکه فروشد
آن حامضه را ساقی و خمار مدارید
ما حلقهٔ مستان خوش ساقی خویشیم
ما را سقط و بارد و هشیار مدارید
گر ناف دهی پشک فروشد عوض مشک
آن ناف ورا نافهٔ تاتار مدارید
چون روح برآمد به سر منبر تذکیر
خود را سپس پردهٔ گفتار مدارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
هر چند که بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند
نز خرمن فقر دانه چینند؟
از حلقه برون نهایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند
گر ولولهٔ مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاه است
دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومیست
زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بستهٔ زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق ببینند
بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند
نز خرمن فقر دانه چینند؟
از حلقه برون نهایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند
گر ولولهٔ مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاه است
دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومیست
زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بستهٔ زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق ببینند
بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
نی دیده هر دلی را دیدار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار میرهاند گلزار مینماید
دود سیاه ما را در نور میکشاند
زهد قدیم ما را خمار مینماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست این که او را بازار مینماید
شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدهست او بیمار مینماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بیکار مینماید
صدیق با محمد بر هفت آسمان است
هر چند کو به ظاهر در غار مینماید
یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار مینماید
جمله گل است این ره گر ظاهرش چو خاراست
نور از درخت موسیٰ چون نار مینماید
آب حیات آمد وین بانگ سیل آب است
گفتار نیست لیکن گفتار مینماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینهست و رو را ناچار مینماید
شمس الحقی که نورش بر آینهست تابان
در جنبش این و آن را دیوار مینماید
هر طبله که گشایم زان قند بیکران است
کان را به نوع دیگر عطار مینماید
نی هر خسیس را شه رخسار مینماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار میرهاند گلزار مینماید
دود سیاه ما را در نور میکشاند
زهد قدیم ما را خمار مینماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست این که او را بازار مینماید
شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدهست او بیمار مینماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بیکار مینماید
صدیق با محمد بر هفت آسمان است
هر چند کو به ظاهر در غار مینماید
یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار مینماید
جمله گل است این ره گر ظاهرش چو خاراست
نور از درخت موسیٰ چون نار مینماید
آب حیات آمد وین بانگ سیل آب است
گفتار نیست لیکن گفتار مینماید
سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینهست و رو را ناچار مینماید
شمس الحقی که نورش بر آینهست تابان
در جنبش این و آن را دیوار مینماید
هر طبله که گشایم زان قند بیکران است
کان را به نوع دیگر عطار مینماید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه میدود چو آبی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا؟
وان جان گوش مالی کو پای مال گیرد؟
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد؟
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی؟ کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد؟
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه تر است او کین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه میدود چو آبی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد
در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا؟
وان جان گوش مالی کو پای مال گیرد؟
این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد؟
گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد
چه جای آفتابی؟ کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کین دلیل داند نی آن دلال گیرد
ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد؟
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه تر است او کین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
آه که بار دگر آتش در من فتاد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس زاتش دل داد داد
لشکر اندیشهها میرسد از بیشهها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دلها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در هم دگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد؟
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد
آه که دریای عشق بار دگر موج زد
وز دل من هر طرف چشمه خون برگشاد
آه که جست آتشی خانه دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
آتش دل سهل نیست هیچ ملامت مکن
یا رب فریاد رس زاتش دل داد داد
لشکر اندیشهها میرسد از بیشهها
سوی دلم طلب طلب وز غم من شاد شاد
ای دل روشن ضمیر بر همه دلها امیر
صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد
چشم همه خشک و تر مانده در هم دگر
چشم تو سوی خداست چشم همه بر تو باد
دست تو دست خدا چشم تو مست خدا
بر همه پاینده باد سایه رب العباد
ناله خلق از شماست آن شما از کجاست؟
این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد؟
شمس حق دین تویی مالک ملک وجود
ای که ندیده چو تو عشق دگر کیقباد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
نیک بد است آن که او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آن که تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کاخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دان که شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آن که گشادی نمود نفس تو را تنگی است
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
هر که را ذوق دین پدید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید؟
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید؟
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود ازین خرید آید
نه ازان حالتیست ای عاقل
که درو عقل کس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقلها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا
گر یزید است بایزید آید
شهد دنیاش کی لذیذ آید؟
آنچنان عقل را چه خواهی کرد
که نگوسار یک نبیذ آید؟
عقل بفروش و جمله حیرت خر
که تو را سود ازین خرید آید
نه ازان حالتیست ای عاقل
که درو عقل کس پدید آید
نشود باز این چنین قفلی
گر همه عقلها کلید آید
گر درآیند ذره ذره به بانگ
آن همه بانگ ناشنید آید
چه شود بیش و کم ازین دریا
بنده گر پاک وگر پلید آید
هر که رو آورد بدین دریا
گر یزید است بایزید آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت؟
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست، کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید؟
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید؟
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ورنه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت؟
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست، کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید؟
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید؟
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ورنه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
من رای درا تلالا نوره وسط الفواد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد