عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
دیده سیر و دل بی مدعا داریم ما
آنچه می باید درین مهمانسرا داریم ما
آبروی بی نیازی چشمه حیوان ماست
کی چو اسکندر غم آب بقا داریم ما؟
گر به درد و داغ روزافزون خود قانع شویم
برگ عیش آماده تا روز جزا داریم ما
جنگ دارد دولت دنیا و امنیت به هم
جا به زیر تیغ از بال هما داریم ما
خصم اگر بر دست و تیغ خویش دارد اعتماد
اعتماد تیغ بر دست دعا داریم ما
شکوه از غربت درین گلزار، کافر نعمتی است
آشنایی چون نسیم آشنا داریم ما
می کند دست دعا بی برگی ما را علاج
دست پیش مردم عالم چرا داریم ما؟
چون الف هر چند ما را از دو عالم هیچ نیست
ز استقامت سقف گردون را به پا داریم ما
خم نگردد بی ثمر شاخی و از بی حاصلی
خجلت بسیار ازین قد دو تا داریم ما
می برد خاکستر ما را به سیر لامکان
آتشی کز شوق او در زیر پا داریم ما
استقامت در مزاج سرو این گلزار نیست
از گل رعنای او چشم وفا داریم ما
از تن آسانی زمین گیر فراغت نیستیم
بال پروازی ز نقش بوریا داریم ما
رحم کن ای آفتاب عشق بر ما ناقصان
کز رگ خامی به دوزخ راهها داریم ما
زان خزان خوشتر بود ما را که ایام بهار
خار در پیراهن از نشو و نما داریم ما
(پاکبازی دست بر نام و نشان افشاندن است
منت روی زمین از نقش پا داریم ما)
(نان ما را شرم در دریای خون انداخته است
گنج ها نقصان ز شرم نارسا داریم ما)
(گر بود انصاف، از اعمال ناشایست ما(ست)
شکوه ای کز ساده لوحی از قضا داریم ما)
معنی بیگانه صائب سد راه ما شده است
ورنه در هر گوشه چندین آشنا داریم ما
آنچه می باید درین مهمانسرا داریم ما
آبروی بی نیازی چشمه حیوان ماست
کی چو اسکندر غم آب بقا داریم ما؟
گر به درد و داغ روزافزون خود قانع شویم
برگ عیش آماده تا روز جزا داریم ما
جنگ دارد دولت دنیا و امنیت به هم
جا به زیر تیغ از بال هما داریم ما
خصم اگر بر دست و تیغ خویش دارد اعتماد
اعتماد تیغ بر دست دعا داریم ما
شکوه از غربت درین گلزار، کافر نعمتی است
آشنایی چون نسیم آشنا داریم ما
می کند دست دعا بی برگی ما را علاج
دست پیش مردم عالم چرا داریم ما؟
چون الف هر چند ما را از دو عالم هیچ نیست
ز استقامت سقف گردون را به پا داریم ما
خم نگردد بی ثمر شاخی و از بی حاصلی
خجلت بسیار ازین قد دو تا داریم ما
می برد خاکستر ما را به سیر لامکان
آتشی کز شوق او در زیر پا داریم ما
استقامت در مزاج سرو این گلزار نیست
از گل رعنای او چشم وفا داریم ما
از تن آسانی زمین گیر فراغت نیستیم
بال پروازی ز نقش بوریا داریم ما
رحم کن ای آفتاب عشق بر ما ناقصان
کز رگ خامی به دوزخ راهها داریم ما
زان خزان خوشتر بود ما را که ایام بهار
خار در پیراهن از نشو و نما داریم ما
(پاکبازی دست بر نام و نشان افشاندن است
منت روی زمین از نقش پا داریم ما)
(نان ما را شرم در دریای خون انداخته است
گنج ها نقصان ز شرم نارسا داریم ما)
(گر بود انصاف، از اعمال ناشایست ما(ست)
شکوه ای کز ساده لوحی از قضا داریم ما)
معنی بیگانه صائب سد راه ما شده است
ورنه در هر گوشه چندین آشنا داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
گر چه ما را نیست بر روی زمین ویرانه ای
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست
رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان
عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست
نیست زنبور عسل را شکوه ای از جان خویش
خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست
پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست
خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست
نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی
تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست
پش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب
تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست
سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند
میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست
ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم
برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست
تنگ شکر ساخت صائب گوش ها را از سخن
کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
از تیر راستی و کجی از کمان خوش است
تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین
در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است
جوش گل است در قفس ما تمام سال
ده روز در بهار اگر گلستان خوش است
در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟
ایام گل ملایمت از باغبان خوش است
طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح
زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است
سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است
دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است
مگذار نفس را به چراگاه آرزو
کاین بد لجام در ته بار گران خوش است
چندین هزار دام تماشاست در قفس
بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است
دانسته است همت این قم تا کجاست
یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است
گر دیگران کنند تمنای دوستی
صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
مرا از تیره بختی شکوه بیجاست
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
که عنبر نیل چشم زخم دریاست
ز دلتنگی، سواد دیده مور
مرا پیش نظر دامان صحراست
خمار نامرادی هوش بخش است
شراب کامرانی غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نایافت
دل خرسند را جنت مهیاست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در دیده اش آیینه زاری است
به نور عشق هر چشمی که بیناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بیجاست!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد
می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی
هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد
شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب
در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد
سفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم
سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد
تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند
هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است
در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد
هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد
وای بر پیری که از بار گران زندگی
ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد
در رضای حق بود صائب بهشت جاودان
وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد
دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد
می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی
هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد
شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب
در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد
سفره گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم
سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد
تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند
هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد
آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است
در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد
دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد
هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد
وای بر پیری که از بار گران زندگی
ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد
در رضای حق بود صائب بهشت جاودان
وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۱
با دهان تلخ، ناکامی که خرسندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند
هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق
آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک
از پر پروانه ما برگ پیوندش کنند
بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست
آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند
زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود
تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند
هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است
وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند
آب در روغن برآرد از دل آتش فغان
وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند
چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر
چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند
برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید
از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند
هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق
بی نیاز از لاله دامان الوندش کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۶
آب خوب است لب خشکی ازو تر گردد
گره دل شود آن قطره که گوهر گردد
خار پیراهن ماهی است به اندازه فلس
جای رحم است بر آن کس که توانگر گردد
هرکه قانع به در دل نشود از درها
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
مکن اندیشه ز وحشت که به سودازدگان
دامن دشت جنون، دامن مادر گردد
هرکه مجنون تو گردید نگردد عاقل
خون چو شد مشک محال است دگر برگردد
سر بنه بر خط فرمان که برات خط سبز
نیست ممکن که به صد تیغ دو دم برگردد
می شود قند گلو سوز مکرر چون شد
چه شود چون سخن تلخ مکرر گردد
دل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهر
سر چو از درد گرانبار شد افسر گردد
می رسد خشک نگردیده به تشریف جواب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
بی حیایان به نگه خانه زنبور کنند
پرده شرم اگر سد سکندر گردد
بخت خوابیده به فریاد نگردد بیدار
خون چو شد مرده، کجا زنده به نشتر گردد؟
باش خرسند چو مردان به قناعت صائب
که فقیر از دل خرسند توانگر گردد
گره دل شود آن قطره که گوهر گردد
خار پیراهن ماهی است به اندازه فلس
جای رحم است بر آن کس که توانگر گردد
هرکه قانع به در دل نشود از درها
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
مکن اندیشه ز وحشت که به سودازدگان
دامن دشت جنون، دامن مادر گردد
هرکه مجنون تو گردید نگردد عاقل
خون چو شد مشک محال است دگر برگردد
سر بنه بر خط فرمان که برات خط سبز
نیست ممکن که به صد تیغ دو دم برگردد
می شود قند گلو سوز مکرر چون شد
چه شود چون سخن تلخ مکرر گردد
دل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهر
سر چو از درد گرانبار شد افسر گردد
می رسد خشک نگردیده به تشریف جواب
نامه شوقم اگر بال کبوتر گردد
بی حیایان به نگه خانه زنبور کنند
پرده شرم اگر سد سکندر گردد
بخت خوابیده به فریاد نگردد بیدار
خون چو شد مرده، کجا زنده به نشتر گردد؟
باش خرسند چو مردان به قناعت صائب
که فقیر از دل خرسند توانگر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۷
خوش آن که از دو جهان گوشه غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۶
پیری که بار عشق به دوش رضاکشد
در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
تا حفظ آبروی قناعت میسرست
خاکش به سر که منت آب بقا کشد
نتوان به پای سعی دویدن ز خویش
کو دست جذبه ای که گریبان ما کشد
ایمن مشو به پاک نهادی ز جور چرخ
چون دانه پاک شد تعب آسیا کشد
گشتیم گرد عالم ودر یک گل زمین
خاری نیافتیم که دامان ما کشد
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری ز پا کشد
صائب مقام امن درین روزگار نیست
خود را مگر کسی به حریم رضا کشد
در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
تا حفظ آبروی قناعت میسرست
خاکش به سر که منت آب بقا کشد
نتوان به پای سعی دویدن ز خویش
کو دست جذبه ای که گریبان ما کشد
ایمن مشو به پاک نهادی ز جور چرخ
چون دانه پاک شد تعب آسیا کشد
گشتیم گرد عالم ودر یک گل زمین
خاری نیافتیم که دامان ما کشد
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری ز پا کشد
صائب مقام امن درین روزگار نیست
خود را مگر کسی به حریم رضا کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۸
ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
ازشیر ماهتاب بریدم کتان خویش
گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست
یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش
نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب
هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش
چون سرو درمقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
آن ساقی کریم که عمرش دراز باد
فرصت نمیدهد که بگیرم عنان خویش
ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر
درمانده ام به دست دل بدگمان خویش
پروای خال چهره یوسف نمی کند
صائب ز نقطه قلم امتحان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۶
منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۸
گر در اقلیم رضا کاشانه ای می داشتم
در بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتم
کرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشین
می شدم آواره گر همخانه ای می داشتم
می کشیدم قامت همچون خدنگش را به بر
چون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتم
بی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنین
می شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتم
باعث آزادی چندین دبستان طفل شد
کاش من هم طالع دیوانه ای می داشتم
نامه اعمال را زین بیش می کردم سیاه
گر امیدگریه مستانه ای می داشتم
گرد ویرانی نمی گردید از جایی بلند
در خور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتم
از نزول غم نمی شد خانه یک دل خراب
گر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتم
آنچه از خون جگر در کاسه من کرد چرخ
جمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتم
می توانستم گره صائب به بال برق زد
گربه کشت خود امید دانه ای می داشتم
در بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتم
کرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشین
می شدم آواره گر همخانه ای می داشتم
می کشیدم قامت همچون خدنگش را به بر
چون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتم
بی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنین
می شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتم
باعث آزادی چندین دبستان طفل شد
کاش من هم طالع دیوانه ای می داشتم
نامه اعمال را زین بیش می کردم سیاه
گر امیدگریه مستانه ای می داشتم
گرد ویرانی نمی گردید از جایی بلند
در خور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتم
از نزول غم نمی شد خانه یک دل خراب
گر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتم
آنچه از خون جگر در کاسه من کرد چرخ
جمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتم
می توانستم گره صائب به بال برق زد
گربه کشت خود امید دانه ای می داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۷
ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم
دامن ما از هوس پاک است چون آب روان
ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم
نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار
ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم
موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما
ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم
خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست
ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم
از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم
ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم
چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر
ما درین بستانسرا با نغمه تر قانعیم
چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ
ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم
هر چه نتوان برد زیر خاک با خود مال نیست
ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم
از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج
ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم
آب باریک قناعت را نمی باشد زوال
ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم
چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات
ما ز آب زندگی با دیده تر قانعیم
خوابگاه نرم غفلت را دو بالا می کند
ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ما به نان خشک خود با دیده تر قانعیم
می شود در جامه رنگین دل روشن سیاه
ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم
طره زر تار آخر می دهد سر را به باد
ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم
حلقه هر در نگردد دیده مغرور ما
ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم
طعمه گردون کجرفتار بی قلاب نیست
ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم
چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر
با سفال خشک ما از ساغر زر قانعیم
تشنه دیدار را کوثر بود موج سراب
با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۱
زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم
ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد
ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم
تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد
به است از جنت در بسته زندانی که من دارم
ز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزد
درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم
ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان
اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم
توکل می دهد سامان کار من به آسانی
ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم
ز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائب
ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۷
جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۵
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۲
رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من