عبارات مورد جستجو در ۸۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست
رو نگردانید خال از روی آتشناک او
این سپند از خیرگی در دیده مجمر نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرد
این خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشست
حلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ را
پیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست
بود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتر
در دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟
دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشست
از گرانجانی دل ما ماند در زندان تن
کشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشست
مشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفت
کوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشست
پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلب
رفت در محفل، ز بی قدری به خاکستر نشست
نیست صائب محفل آتش زبانان جای لاف
هر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
گر نمی جوشیم با می از سر انکار نیست
غفلت سرشار ما را باعثی در کار نیست
می زند هر قطره باران چشمکی بر ساقیان
کاین چنین روزی چرا پیمانه ها سرشار نیست؟
می توان در سینه بی کینه من روی دید
خانه آیینه ام در بسته زنگار نیست
تحفه دل را به امیدی به کویش برده ایم
آه اگر آن زلف سرپیچد که دل در کار نیست!
پنجه بیتابی دل، سینه ام را چاک کرد
این صدف را راحتی از گوهر شهوار نیست
بر رگ جانها نپیچد تا پریشان نیست زلف
نبض دلها را نگیرد چشم تا بیمار نیست
کشتنی چون دیر کشتن نیست صید عشق را
الحذر از تیغ مژگانی که بی زنهار نیست
شانه در هرعقده زلف تو ایمان تازه کرد
اینقدر پیچیدگی با رشته زنار نیست
تا بگیرد جذبه توفیق، بازوی که را
هر سری شایسته دوش و کنار دار نیست
طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف
چون مرا در پیش رویش زهره گفتار نیست؟
بیقراران بی نیاز از کعبه و بتخانه اند
ریگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نیست
نام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شد
عشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسیار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت
طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت
خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت
نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را
صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟
باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد
هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود
پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست
برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت
می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال
گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت
اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان
گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت
بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
شب هجران دلم از ناله حسرت شادست
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
رتبه عشق ز معشوق بلندی گیرد
قمری از طعنه کوته نظران آزادست
کار با جذبه عشق است عزیزان، ورنه
بوی پیراهن یوسف گرهی بر بادست
سهل کاری است به فتراک سر ما بستن
صید را زنده گرفتن هنر صیادست
از سواد ورق لاله چنین شد روشن
که سیه بختی و خونین جگری همزادست
هر متاعی که بود قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعدادست
لوح تعلیم ز آیینه به پیشش مگذار
طوطی خط تو در مشق سخن استادست
آفرین بر قلم نافه گشایت صائب
که ز تردستی او ملک سخن آبادست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است
که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است
شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است
سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است
خانه آینه در بر رخ یوسف بندد
بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است
دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است
سنگ مینای من این باده پر زور شده است
می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن
دیده آینه بر طوطی ما شور شده است
نشود کشته عشق از سخن حق خاموش
دار از بیخبری منبر منصور شده است
ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد
در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است
صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را
که قفس از دم گرمم شجر طور شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۶
دندان نماند و حرف طرازی همان بجاست
برچیده گشت مهره و بازی همان بجاست
روز قیامت و شب هجران به سر رسید
وین راه را چو زلف درازی همان بجاست
سودی نداد سلسله پردازی جنون
کز نقش پای، سلسله سازی همان بجاست
صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند
خورشید را شکسته نوازی همان بجاست
هر چند سوخت عشق حقیقی دل مرا
دلبستگی به عشق مجازی همان بجاست
در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو
روی ترا نظاره گدازی همان بجاست
هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط
در چشم یار عربده سازی همان بجاست
آلوده شد ز لوث ریا دامن زمین
پاکی خرقه های نمازی همان بجاست
صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد
با زلف یار دست درازی همان بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
طومار زلف شرح پریشانی من است
آیینه فرد دفتر حیرانی من است
موجی که نوح را به کمند خطر کشد
باد مراد کشتی طوفانی من است
مو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفت
مجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟
بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشد
آن یوسف غیور که زندانی من است
از صحبت غبار بهم رو نمی کشد
آیینه داغ صافی پیشانی من است
عریان شدم ز پیرهن سایه و هنوز
عشق غیور در پی عریانی من است
صائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟
سودای عشق، همسفر جانی من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۱
از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست
از شور بحر در صدف ما گهر نبست
چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم
یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست
زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد
در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست
در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت
تا باز کرد دیده خود را دگر نبست
از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش
چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست
روی زمین گذر که سیل حوادث است
هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست
هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست
نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست
صائب نشد عزیز به چشم جهانیان
تا آبروی خود به گره چون گهر نبست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست
در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست
از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم
در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست
گرگان روزگار ز یکدیگرش درند
آن را که پوستین گریبان سمور نیست
پیراهنی کجاست، که بر اهل روزگار
روشن شود که دیده یعقوب کور نیست
از پرتو جمال تو خواهد گداختن
آخر خمیر آینه از سنگ طور نیست
هر جا نفیر خواب کند بخت ما بلند
آنجا مجال دم زدن نفخ صور نیست
سر گرم عشق را به کلاه نمد چه کار؟
خورشید اگر برهنه نگردد قصور نیست
از برق حادثات به باد فنا رود
هر خرمنی که گوشه چشمش به مور نیست
تا چند در میان فکنی باد و شانه را؟
دل را نمی دهیم به زلف تو، زور نیست!
دست سبو سلامت و پای خم شراب!
ما را چه شد که دست به زانوی حور نیست
کوته نظر تلاش کند قرب دوست را
نزدیک را خبر ز نگه های دور نیست
صائب چه آتشی است، که در بزم روزگار
بی شعله طبیعت او هیچ نور نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت
لنگر به دل و دیده حیران من انداخت
سیماب کند سلسله گردن شیران
برقی که محبت به نیستان من انداخت
یک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابی که میانش به رنگ جان من انداخت
تا همت من دست به بازیچه برآورد
نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خیالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی
صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است
بیداری این طایفه خمیازه خواب است
بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ
از خنده گل آنچه بجامانده گلاب است
چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را
گر قطره آبی است همین اشک کباب است
دیوان مکافات به ظالم نکند رحم
خط حسن ستمکار ترا پای حساب است
چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید
کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است
هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید
آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است
با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است
مقصود من از نامه نه امید جواب است
دیوار خرابی که عمارت نپذیرد
مستی است که در پای خم باده خراب است
کیفیت می می برم از چهره محجوب
رخسار عرقناک، مرا عالم آب است
در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست
در دیده صاحب نظران خشت کتاب است
هر کس که خموش است درین میکده صائب
چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
از خط شبرنگ حسن یار عالمسوز شد
در ته خاکستر این اخگر جهان افروز شد
از کمان حلقه نتوان گرچه تیر انداختن
ناوک مژگان او در دور خط دلدوز شد
بود همچشمی میان چشم او با آسمان
عاقبت آن نرگس نیلوفری فیروز شد
می دهد خاکستر پروانه سامان بال و پر
تا کدامین شمع امشب باز بزم افروز شد
سیر گل بر گوشه دستار مردم می کند
در گلستان جهان مرغی که دست آموز شد
ظلمت دی روشنی از روز عالم برده بود
از شکوفه عالم ظلمانی از نو، روز شد
پیش ازین افکار صائب اینقدر گرمی نداشت
از خیال آن عذار آتشین دلسوز شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۱
پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟
در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند
گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر
چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند
بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است
تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند
در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب
دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند
بی محابا سینه بر دریای آتش می زند
در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟
جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست
خرده جان بهر آتش رو نما دارد سپند
بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست
در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند
سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم
اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟
پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم
لذت آواز پای آشنا دارد سپند
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟
تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود
عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
چه خوش باشد خط از رخسار جانان سر برون آرد
از این آتش به جای دود ریحان سر برون آرد
ندارد حاصلی سوز محبت را نهان کردن
که عود زیر دامن از گریبان سر برون آرد
مشو زان لعل سیراب از جواب خشک رو گردان
که این موج سراب از آب حیوان سر برون آرد
به پای هر که از کوتاه بینی بشکنم خاری
زپیش دیده من همچو مژگان سر برون آرد
به خواریهای دوران صبر کن گر از عزیزانی
که از زندان به خوابی ماه کنعان سر برون آرد
ندارد گفتگوی مردم دیوانه توجیهی
چسان تعبیر از این خواب پریشان سر برون آرد؟
زجمعیت نباشد بهره ای کوتاه دستان را
که از دریای گوهر خشک مرجان سر برون آرد
بود چون صبح هر کس در طریق عاشقی صادق
زچاک سینه اش خورشید تابان سر برون آرد
در آن محفل که باشد در کمین صد آستین افشان
چگونه شمع ما از زیر دامان سر برون آرد؟
همان از شرم باشد حلقه بیرون در صائب
به قمر سرو اگر از یک گریبان سر برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد
کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد
چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد
که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد
درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید
که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد
کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد
به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد
مثال طوطیان آیینه ما برنمی دارد
مگر در پرده دل با خیال او نظر بازم
وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد
گوارا می شود از جبهه واکرده سختیها
که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد
زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما
همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۴
سرشک گرم در چشم تر من خواب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنه عاشق زچندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پرده غفلت
مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقه روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد
که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد
ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل
که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد
سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو
که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد
نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب
زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد
به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی
نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!
اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند
همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد
درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب
که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۸
زحیرت عاشق از نظاره اغیار گل چیند
که بلبل مست چون شد از در و دیوار گل چیند
به سیر باغ و بستان احتیاجی نیست عاشق را
که هم از کار خود فرهاد شیرین کار گل چیند
تماشای رخش در دستها نگذاشت گیرایی
مگر از حسن خود آن آتشین رخسار گل چیند
ز زخم خار بیش از گل نگارین می شود دستش
به دست رعشه دار آن کس که از گلزار گل چیند
نسیم از جوش گل از دور می بوسد زمین اینجا
تماشایی مگر از رخنه دیوار گل چیند
شود کارش چو کار کوهکن در دیده ها شیرین
زروی کارفرما هر که وقت کار گل چیند
درین عالم مرا دیوانه ای خونین جگر دارد
که بی پیمانه گردد مست و بی گلزار گل چیند
نه مجنونم که فیض خود دریغ از شهریان دارم
که از دیوانه من کوچه و بازار گل چیند
کسی کان چشم خواب آلود در مد نظر دارد
به اندک فرصتی از دولت بیدار گل چیند
خوش افتاده است از بس عشق پنهانم، نمی خواهم
که از تغییر رنگ من نگاه یار گل چیند
عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان را
که بیش از چشم من، آیینه زان رخسار گل چیند
فلک را داغ دارد بی نیازیهای من صائب
چه سازد باغبان با دیده ای کز خار گل چیند؟