عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید؟
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید؟
جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد؟
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید؟
جز طالع مبارک از مشتری چه یابی؟
جز نقده‌های روشن از کان زر چه آید؟
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد؟
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید؟
از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کندر نظر چه آید؟
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شده ستیم از ما دگر چه آید؟
مستی و مست تر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی‌خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید؟
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید؟
چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید؟
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود
در دل و در دیده‌ها همچو نظر می‌رود
چشم چو مریخ او مست ز تاریخ او
جان به سوی ناوکش همچو سپر می‌رود
ابروی چون سنبله بی‌خبر است از مهش
گر خبرستش چرا فوق قمر می‌رود؟
ذره چرا شد سوار بر سر کره‌ی هوا؟
چون سوی تو آفتاب جمله به سر می‌رود؟
آن زحل از ابلهی جست زبردستی‌یی
غافل از آن کین فلک زیر و زبر می‌رود
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا در جهان که به سفر می‌رود؟
جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا
این قدرش فهم نی کو به قدر می‌رود
خاک دهان خشک را رعد بشارت دهد
کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود
اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک
آخر ای بی‌یقین بهر بشر می‌رود
پنبه برون کن ز گوش عقل و بصر را مپوش
کان صنم حله پوش سوی بصر می‌رود
نای و دف و چنگ را از پی گوشی زنند
نقش جهان جانب نقش نگر می‌رود
آن نظری جو که آن هست ز نور قدیم
کین نظر ناری‌ات همچو شرر می‌رود
جنس رود سوی جنس بس بود این امتحان
شه سوی شه می‌رود خر سوی خر می‌رود
هر چه نهال تر است جانب بستان برند
خشک چو هیزم شود زیر تبر می‌رود
آب معانی بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که در باغ عشق جوی شکر می‌رود
بس کن ازین امر و نهی بین که تو نفس حرون
چونش بگویی مرو لنگ بتر می‌رود
جان سوی تبریز شد در هوس شمس دین
جان صدف است و سوی بحر گهر می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان پدید
باد صبا می‌وزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهر است لیک صبا را که دید؟
این دم عیسی به لطف عمر ابد می‌دهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل می‌فروخت دیگ هوس می‌پزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهویٰ
کل زمان لکم خلعة روح جدید
بشرهم نظرة تتبعهم نضرة
من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
کرانه کرد دلم از نبیذ و از ساقی
چو وصل او بگشاید کنار بازآید
کبوتر دل من در شکار باز پرید
خنک زمانی کو از شکار بازآید
بگردد این رخ زردم چو صد هزار نگار
ز طبل دعوت من گر نگار بازآید
چو ملک حسن به روی مهم قرار گرفت
بود که سوی دلم زو قرار بازآید
چو خارخار دلم می‌نشیند از هوسش
که گلشنش بر این خار خار بازآید
چو مهره‌ها که شود محو نطع آن گوهر
دغای عشق چو خانه‌ی قمار بازآید
ز مستی‌اش چه گمان بردمی که بعد از می
ز هجر عربده کن آن خمار بازآید؟
ازین خمار مرا نیست غم اگر روزی
به دستم آن قدح پرشرار بازآید
هزار چشمه حیوان چه در شمار آید؟
اگر ازو لطف بی‌شمار بازآید
سؤال کردم رخ را که چند زر باشی؟
که جان من ز زری تو زار بازآید
مرا جواب چو زر داد من زرم دایم
مگر که سیم بر خوش عیار بازآید
بگفتمش چو بماندی تو زنده بی‌آن جان
چه عذر آری چون آن عذار بازآید؟
من آن ندانم دانم که آه از تبریز
کز آتشش ز دلم الحذار بازآید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا می‌کند
دانم من کان ز کجا می‌کند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا می‌کند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا می‌کند
بلبل مسکین که چه‌ها می‌کشد
آه از آن گل که چه‌ها می‌کند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما می‌کند
گوید بلبل که گل آن شیوه‌ها
بهر من بی‌سر و پا می‌کند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا می‌کند
بر سر غنچه کی کله می‌نهد؟
پشت بنفشه کی دوتا می‌کند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا می‌کند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا می‌کند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانه‌ست، چرا می‌کند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا می‌کند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار
بر مثل ذره‌ها رقص کنان پیش یار
شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت
رقص کنان هر درخت دست زنان هر چنار
از قدح جام وی مست شده کو و کی
گرم شده جان دی سرد شده جان نار
روح بشارت شنید پرده جان بردرید
رایت احمد رسید کفر بشد زار زار
بانگ زده آن هما هر که که هست از شما
دور شو از عشق ما تا نشوی دل فگار
گفته دل من بدو کی صنم تندخو
چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار؟
عشق چو ابر گران ریخت برین و بران
شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار
آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر
زاد یکی همچو قیر وان دگری همچو قار
منکر شه کور زاد‌ بی‌خبر و کور باد
از شه ما شمس دین در تبریز افتخار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
آید هر دم رسول از طرف شهر یار
با فرح وصل دوست با قدح شهریار
دست زنان عقل کل رقص کنان جزو و کل
سجده کنان سرو و گل بر طرف سبزه زار
بحر از این دم به جوش کوه ازین لعل پوش
نوح ازین در خروش روح از این شرمسار
ای خرد دوربین ساقی چون حور بین
باده منصور بین جان و دلی‌ بی‌قرار
بشنو از چپ و راست مژده سعادت توراست
بخت صفا در صفاست تا تو بوی اختیار
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بکش در کنار
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چون که درآید نگار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۱
به سوی ما نگر چشمی برانداز
وگر فرصت بود بوسی درانداز
چو کردی نیت نیکو مگردان
از آن گلشن گلی بر چاکر انداز
اگر خواهی که روزافزون بود کار
نظر بر کار ما افزون‌تر انداز
وگر تو فتنه انگیزی و خودکام
رها کن داد و رسمی دیگر انداز
نگون کن سرو را همچون بنفشه
گناه غنچه بر نیلوفر انداز
ز باد و بوی توست امروز در باغ
درختان جمله رقاص و سرانداز
چو شاخ لاغری افزون کند رقص
تو میوه سوی شاخ لاغر انداز
چو آمد خار گل را اسپری بخش
چو خصم آمد به سوسن خنجر انداز
بر عاشق بری چون سیم بگشا
سوی مفلس یکی مشتی زر انداز
برآ ای شاه شمس الدین تبریز
یکی نوری عجب بر اختر انداز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
عیسی روح، گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ؟
چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو، ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همی‌خوانم
که عبارت ز توست، تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب می‌بافند
حله‌ها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ؟
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوست‌ها را علاج او دباغ
لعل‌ها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم
خورشید او را ذره‌ام، این رقص ازو آموختم
ای مه نقاب روی او، ای آب جان در جوی او
بررو دویدن سوی او، زان آب جو آموختم
گلشن همی‌گوید مرا، کین نافه چون دزدیده‌یی؟
من شیری و نافه بری زآهوی هو آموختم
از باغ و از عرجون او، وزطرهٔ می گون او
اینک رسن بازی خوش، همچون کدو آموختم
از نقش‌های این جهان، هم چشم بستم، هم دهان
تا نقش بندی عجب، بی‌رنگ و بو آموختم
دیدم گشاد داد او، وان جود و آن ایجاد او
من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم
در خواب بی‌سو می‌روی، در کوی بی‌کو می‌روی
شش سو مرو، وزسو مگو، چون غیر سو آموختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقت‌هاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشسته‌‌‌‌ایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گل‌‌‌های شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نه‌‌‌‌ایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گله‌­های یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابه­‌های بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه‌­زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۱
آن شاخ خشک است و سیه هان ای صبا بر وی مزن
ای زندگی باغ‌‌ها وی رنگ بخش مرد و زن
هان ای صبای خوب خد اندر رکابت می‌رود
آب روان و سبزه‌‌ها وز هر طرف وجه الحسن
دریادلی و روشنی بر خشک و بر تر می‌زنی
او سخت خشک است و سیه بر وی مزن از بهر من
من خیره روتر آمدم بر جود تو راهی زدم
این کی تواند گفت گل با لاله یا سرو و سمن؟
ای باغ ساز و دست نی چون عقل فوق و پست نی
هستی چو نحل خانه کن یا جان معمار بدن
خواهی که معنی کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فم بود خاصه درین باریک فن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
برآ بر بام و اکنون ماه نو بین
درآ در باغ اکنون سیب می‌چین
از آن سیبی که بشکافند در روم
رود بوی خوشش تا چین و ماچین
برآ بر خرمن سیب و بکش پا
ز سیب لعل کن فرش و نهالین
اگر سیبش لقب گویم، وگر می
وگر نرگس، وگر گلزار و نسرین
یکی چیز است در وی، چیست کان نیست
خدا پاینده دارش، یا رب آمین
بیا اکنون اگر افسانه خواهی
درآ در پیش من، چون شمع بنشین
همی ترسم که بگریزی ز گوشه
برآ بالا، برون انداز نعلین
به پهلویم نشین، برچفس بر من
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
بیامیز اندکی، ای کان رحمت
که تا گردد رخ زرد تو رنگین
روا باشد وگر خود من نگویم
همیشه عشوه و وعده‌‌ی دروغین؟
ازین پاکی تو، لیکن عاشقان را
پراکنده سخن‌ها هست آیین
زهی اوصاف شمس الدین تبریز
زهی کر و فر و امکان و تمکین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۶
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره‌ای گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی، آن تغار
زاب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد، عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم، زاده‌یی،‌‌ بی‌مرد و زن
وان گه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن برین پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
ای شعشعه‌ی نور فلق در قبهٔ مینای تو
پیمانهٔ خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میل‌ها در میل‌ها، وی سیل‌ها در سیل‌ها
رقصان و غلطان آمده، تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه، مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان، افغان کنان چون بی‌دلان
بر پرده‌های واصلان، در روضهٔ خضرای تو
ای جان‌ها دیدارجو، دل‌ها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین، یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین، یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی می‌دهی؟ می بر سر می می‌دهی
کو سر که تا شرحی کنم، از سرده صهبای تو؟
من خود که باشم، آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه، با عشق داری سابقه
وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل، شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش، تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای وی ام، نالان ز دم‌های وی ام
گفتم که نالان شو کنون، جان بندهٔ سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل، بگرفته سر تا پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌‌ست او
همه جوشان و پرآتش، کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته، جگرها خسته، لب بسته
ولی در گلشن جانشان، شقایق‌های تو بر تو
حقایق‌های نیک و بد، به شیر خفته می‌ماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
بسی خورشید افلاکی، نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده، نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم، نزاد از خاک و از انجم
وگرچه زاد بس نادر ازین داماد و کدبانو
ضمیرت بس محل دارد، قدم فوق زحل دارد
اگرچه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته‌‌ست از بالا، زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده ازین گل خویش را واشو
نمی بینی تو این زمزم؟ فروتر می‌روی هر دم؟
اگر ایوبی و محرم، به زیر پای جو دارو
چو شستن گیرد او خود را، رباید آب جو او را
چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندران گلشن به جز آسیب شفتالو
دل ویس و دل رامین، ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری، نشیند مست روبارو
ازان سو در کف حوری شراب صاف انگوری
ازین سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو
دران باغ خوش اعلوفه، سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری، زمازو رفت آن ما، زو
بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران دران منظر
دهان پرقند و پرشکر، تو خود باقیش را برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۲
به لاله دوش نسرین گفت، برخیزیم مستانه
به دامان گل تازه، درآویزیم مستانه
چو باده بر سر باده خوریم از گل رخ ساده
بیا، تا چون گل و لاله، درآمیزیم مستانه
چو نرگس شوخ چشم آمد، سمن را رشک و خشم آمد
به نسرین گفت تا ما هم براستیزیم مستانه
بت گل روی چون شکر، چو غنچه بسته بود آن در
چو در بگشاد وقت آمد که درریزیم مستانه
که جان‌ها کز الست آمد، بسی بی‌خویش و مست آمد
ازان در آب و گل هر دم همی‌لغزیم مستانه
دلا تو اندرین شادی، زسرو آموز آزادی
که تا از جرم و از توبه، بپرهیزیم مستانه
صلاح دیدهٔ ره بین صلاح الدین، صلاح الدین
برای او ز خود شاید، که بگریزیم مستانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۰
بی‌برگی بستان بین، کآمد دی دیوانه
خوبان چمن رفتند از باغ سوی خانه
زردی رخ بستان، کز فرقت آن خوبان
بستان شده گورستان، زندان شده کاشانه
ترکان پری چهره، نک عزم سفر کردند
یک یک به سوی قشلق، از غارت بیگانه
کی باشد کاین ترکان، از قشلق بازآیند؟
چون گنج بدید آید زین گوشهٔ ویرانه
کی باشد کین مستان، آیند سوی بستان؟
سرسبز و خوش و حیران، رقصان شده مستانه
زانبار تهی گردد، پر گردد پیمانه
آن عالم انبار است، وین عالم پیمانه
پیمانه چو شد خالی، زانبار بباید جست
زانبار نهان کان جا پوسیده نشد دانه