عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه
به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه
خیال تو همه شب ره به کوی من دارد
اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه
دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی
که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه
دل من آرزوی وصل می‌کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه
مرا به نوک مژه غمزهٔ تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو که خوی تو نه
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه
هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من روان به جوی تو نه
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی و او مرد جستجوی تو نه
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد
چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد
گر وصال تو به ما می‌نرسد ما و خیال
آرزو گر به گدایان نرسد یاد رسد
چه رسیدست به لاله ز رخت جز حسرت
حسرت آنست که بر سوسن آزاد رسد
خاک درگاه ترا سرمهٔ خود خواهم کرد
آری از خاک درت این قدرم باد رسد
از تو هر روز غمی می‌طلبم از پی آنک
سیری دینه به امروز چه فریاد رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
عشق بر من سر نخواهد آمدن
پا از این گل برنخواهد آمدن
گرچه در هر غم دلم صورت کند
کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن
من همی دانم که تا جان در تنست
بر دل این غم سر نخواهد آمدن
برنیاید چرخ با خوی بدش
صبر دایم برنخواهد آمدن
عمر بیرون شد به درد انتظار
وصلش از در درنخواهد آمدن
چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور
زاسمان کمتر نخواهد آمدن
گویمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن
گویدم جانی کم انگار انوری
بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من
شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من
دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی
وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من
دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد
امید من دگرگون شد دریغا روزگار من
تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی
شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا
گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر به طالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعه‌ای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
دل به تو دادیم و شکستی، برو
سینهٔ ما را چو بخستی ، برو
داد دل از پیش تو می‌خواستم
چون بت بیداد پرستی، برو
باز ز سر عربده داری و جنگ
هیچ نگویم که: تو مستی، برو
نیستی از همچو منی در جهان
سهل بود، چون که تو هستی، برو
آمده بودم که نشینی دمی
چون ز تکبر ننشستی، برو
گم شده بودم که: بجویی مرا
چونکه نجستی و بخستی، برو
اوحدی شیفته در دام تست
گر تو ازین دام بجستی، برو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو
دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند
لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز
چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت
ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش
سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید
کاتش ما برفروخت هر چه خریدیم ازو
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو
ما، که نشان وفا می‌طلبیدیم ازو
باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد
رو، که به جز باد نیست هر چه شنیدیم ازو
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما
آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی
خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
ما ز تو سرکش‌تریم،پس تو چه پنداشتی؟
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
شاخ ستم کشته‌ای، بار جفایی بچین
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
دوش فرستاده‌ای: کز تو ندارم خبر
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمی‌باید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
غزل
دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار
جفا از سر گرفتی، یاد می‌دار
به دست من ندادی زلف و بامن
به مویی در گرفتی، یاد می‌دار
چو دستم تنگ دیدی، چون دهانت
کسی دیگر گرفتی، یاد می‌دار
مرا درویش دیدی، رفتی از غم
رخم در زر گرفتی، یاد می‌دار
دل من ریش کردی، دیگری را
چو جان در بر گرفتی، یاد می دار
مرا چون حلقه بر در دیدی، اکنون
به ترک در گرفتی، یاد می‌دار
گرفتی دست یکسر دوستان را
مرا کمتر گرفتی، یاد می‌دار
چو دیدی در سر من سوز مهرت
ز کین خنجر گرفتی، یاد می‌دار
چو سر گردان بدیدی اوحدی را
زبانش بر گرفتی، یاد می‌دار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم
ز مهر در تو نشانی ندیدم و نشنیدم
چه رنجها که نیامد برویم از غم رویت
چه جورها که ز دست تو در جهان نکشیدم
هزار نیش جفا از تو نوش کردم و رفتم
هزار تیر بلا از تو خوردم و نرمیدم
کدام یار جفا کز تو احتمال نکردم
کدام شربت خونابه کز غمت نچشیدم
ترا بدیدم و گفتم که مهر روز فروزی
ولی چه سود که یک ذره مهر از تو ندیدم
بجای من تو اگر صد هزار دوست گزیدی
بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
جهان بروی تو می‌دیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم
بسی تو مهر بریدی که از تو من نبریدم
از آن زمان که چو خواجو عنان دل بتو دادم
بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج
ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید
غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر
غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود
جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی
جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولی‌ست ولی
ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند
اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
نارسیده بر سر من باز گردیدن چه بود
تشنه‌ای را کز تمنا عاقبت میسوختی
آب از بازیچه‌اش بر لب رسانیدن چه بود
خسته‌ای را کز جفا می‌کردی آخر قصد جان
در علاجش اول آن مقدار کوشیدن چه بود
گر دلت نشکفته بود از گریهٔ پردرد من
سر فرو بردن چو گل در جیب و خندیدن چه بود
گرنه مرگ من به کام دشمنان می‌خواستی
بهر قتلم با رقیب آن مصلحت دیدن چه بود
ور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل
آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود
محتشم ای گشته در عالم بدین داری علم
بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ای به من صدق و صفای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گله‌های تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه می‌فرمائی
می‌نماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا می‌بارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس می‌گوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم