عبارات مورد جستجو در ۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
ز ماتمخانه ما نغمه عشرت کجا خیزد؟
سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد
نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را
ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد
عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم
مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد
پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن
درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد
به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن
که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد
به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری
که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد
درون پرده دل با خیالش خلوتی دارم
که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد
دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران
اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد
مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد
که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد
سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر
نخواهم دولتی کز سایه بال هما خیزد
اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را
چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟
ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را
که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد
جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد
کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد
ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم
که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد
سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد
نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را
ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد
عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم
مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد
پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن
درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد
به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن
که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد
به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری
که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد
درون پرده دل با خیالش خلوتی دارم
که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد
دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران
اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد
مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد
که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد
سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر
نخواهم دولتی کز سایه بال هما خیزد
اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را
چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟
ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را
که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد
جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد
کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد
ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم
که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۰
جا در سیاه خانه سودا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم
آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم
از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم
انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم
دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم
تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم
دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم
صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم
صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم
آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم
از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم
انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم
دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم
تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم
دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم
صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم
صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۷
شب تا به روز خون جگر نوش کرده ام
خوش عشرتی ست این که شب دوش کرده ام
خون شد حرام شرع، ولی من چو عاشقم
بر من حلال باد که خوش نوش کرده ام
گر سرو و لاله ای بر برم نیست، این بس است
کز خون دیده لاله در آغوش کرده ام
گفتی «به فرق بر سر کویم طواف کن »
زین لطف پای خویش فراموش کرده ام
این سر که نیست یک نفس از درد عشق دور
باری ز محنتی ست که بر دوش کرده ام
بکشید وه مرا که نخفته ست آن نگار
زان ناله ها که شب من بیهوش کرده ام
گویند «کز چه عاشق دیوانه ای گشته ای؟»
گفتار خسرو است که در گوش کرده ام
خوش عشرتی ست این که شب دوش کرده ام
خون شد حرام شرع، ولی من چو عاشقم
بر من حلال باد که خوش نوش کرده ام
گر سرو و لاله ای بر برم نیست، این بس است
کز خون دیده لاله در آغوش کرده ام
گفتی «به فرق بر سر کویم طواف کن »
زین لطف پای خویش فراموش کرده ام
این سر که نیست یک نفس از درد عشق دور
باری ز محنتی ست که بر دوش کرده ام
بکشید وه مرا که نخفته ست آن نگار
زان ناله ها که شب من بیهوش کرده ام
گویند «کز چه عاشق دیوانه ای گشته ای؟»
گفتار خسرو است که در گوش کرده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۱
به دیدنت که من خو گرفته می آیم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم
چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم
شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم
گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم
برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم
چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت
به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم
شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نیاسایم
گریست دیده بسی خون ز رشک حسرت، از آنک
شبی به کوی تو خاری خلید در پایم
ز بهر آنکه نبوسد کسی درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بیالایم
گهی فتاده بدم نیم سوخته جانی
وزید بادی از آن کوی و برد بر جایم
برون نمی رود از کام تلخی هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خایم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - توسل به علی خاص در زمان گرفتاری
ای خاصه شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۶ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملالت بسیار شاه و حکیم را گذاشتن و با ابسال راه گریز برداشتن
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامتگر فزون تیمار عشق
بی ملامت عشق جان پروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامت ها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
مشرب عذب و صالش تلخ شد
غره ماه نشاطش سلخ شد
بر نیامد هیچ جا از وی دمی
کش نیفتاد از ملامت ماتمی
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
می بکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد
می توان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد چه چاره جز گریز
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
چون درآمد شب روان محمل ببست
تنگ با ابسال در محمل نشست
هم سلامان نغز هم ابسال نغز
محمل از هر دو چو بادام دو مغز
وقت رفتن رفته سر بر دوش هم
گاه خفتن خفته در آغوش هم
هر دو را پهلو به پهلو متصل
بود محمل تنگ ازان رفتن نه دل
یار بی اغیار چون در بر بود
خانه هر چند تنگتر بهتر بود
بلکه هر جا یار را افتد درنگ
کی بود بر عاشق دلخسته تنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آن را که در فراق صبوری مسلم است
آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است
بیچاره من که از تف دود دلم ز حلق
بر هر نفس که میرود آهی مقدّم است
گر سینه ام نه کورهٔ آهنگرست چیست؟
کز سوز اندرون نفسم آتشین دم است
هرشب خیال روی تو در چشم های من
چون عکس روز بر سر دریای قلزم است
دربند عشق دوست به دربند چون بود
دربند چه معاینه باب جهنم است
گویند هولناک بود روز رستخیز
یعنی شب فراق به تشویش از آن کم است؟
از غم اگر بمرد کسی در فراق دوست
آن کس به اتفاق منم وان غم این غم است
خرّم وجود آنکه ببیند تو را به خواب
یا خود بدان رسد که وصالش مسلم است
یادآور از نزاری محنت کشیده کو
هر جا چنان که هست به یاد تو خرّم است
آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است
بیچاره من که از تف دود دلم ز حلق
بر هر نفس که میرود آهی مقدّم است
گر سینه ام نه کورهٔ آهنگرست چیست؟
کز سوز اندرون نفسم آتشین دم است
هرشب خیال روی تو در چشم های من
چون عکس روز بر سر دریای قلزم است
دربند عشق دوست به دربند چون بود
دربند چه معاینه باب جهنم است
گویند هولناک بود روز رستخیز
یعنی شب فراق به تشویش از آن کم است؟
از غم اگر بمرد کسی در فراق دوست
آن کس به اتفاق منم وان غم این غم است
خرّم وجود آنکه ببیند تو را به خواب
یا خود بدان رسد که وصالش مسلم است
یادآور از نزاری محنت کشیده کو
هر جا چنان که هست به یاد تو خرّم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
چه محنت است که در عاشقی به ما نرسد
کجا رویم که صد فتنه در قفا نرسد
به رویِ ما همه رنجی رسید درغمِ دوست
مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسد
فراغِ دل من از آن داشتم که یک چندی
که عشقِ او به سر و جانِ مبتلا نرسد
طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم
که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسد
اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب
بلا و سرزنشِ عاشقی کجا نرسد
ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را
اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید
نزاریا چو تو رفتند رهروان بسیار
که یک رونده در این ره به منتها نرسد
کجا رویم که صد فتنه در قفا نرسد
به رویِ ما همه رنجی رسید درغمِ دوست
مگر که راحتِ رویش به رویِ ما نرسد
فراغِ دل من از آن داشتم که یک چندی
که عشقِ او به سر و جانِ مبتلا نرسد
طمع به وصلِ چو اویی حماقتی ست عظیم
که پادشاهیِ عالم به هر گدا نرسد
اگر ز عشق ملامت به ما رسد چه عجب
بلا و سرزنشِ عاشقی کجا نرسد
ز هجر و وصل چه نقصان کمالِ مجنون را
اگر به خلوتِ لیلی رسید یا نرسید
نزاریا چو تو رفتند رهروان بسیار
که یک رونده در این ره به منتها نرسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۵ - وله ایضا
ای صفات کرمت روحانی
وی تو در ملک نظام ثانی
هر کجا حضرت تو، آسایش
هر کجا دولت تو، آسانی
همه زرهای جهان را نقشست
سکّۀ جود تو بر پیشانی
سر کلک تو همی برباید
گوی حکم از فلک چوگانی
قهر تو موجب استیصالست
عدل تو مایۀ آبادانی
ذات پر معنی تو مشتملست
هر کجا درد بود درمانی
هر کجا کرد بود بارانی
هر کجا درد بود درمانی
گر نیم حاضر درگاه رفیع
نیستم غایب از و تا دانی
بتو مستظهرم از کلّ جهان
که سراسر کرم و احسانی
پیش از این داده ام اندر خدمت
شرح ظلم عمر لنبانی
آن بهر تیر و تبر شایسته
آن بهر محنت و رنج ارزانی
ظاهر و باطن او شرّ و فساد
صفت و صورت او شیطانی
یک زبانی نبود در دوزخ
به گرانجانی این دندانی
چار سالست که محبوس ویم
من دانا ز سر نادانی
حاصلی نیست ز سرمایه و سود
جز پریشانی و سر گردانی
این هم از طالع منحوس منست
که شکاریست سگ کهدانی
صاحبا ! صدرا! از بهر خدا
نه تو یاری ده مظلومانی؟
چه بود چیزی ازین افزونتر
که ز دندان ددم برهانی
مالش ظلم اگر می ندهی
مال من باری ازو بستانی
وی تو در ملک نظام ثانی
هر کجا حضرت تو، آسایش
هر کجا دولت تو، آسانی
همه زرهای جهان را نقشست
سکّۀ جود تو بر پیشانی
سر کلک تو همی برباید
گوی حکم از فلک چوگانی
قهر تو موجب استیصالست
عدل تو مایۀ آبادانی
ذات پر معنی تو مشتملست
هر کجا درد بود درمانی
هر کجا کرد بود بارانی
هر کجا درد بود درمانی
گر نیم حاضر درگاه رفیع
نیستم غایب از و تا دانی
بتو مستظهرم از کلّ جهان
که سراسر کرم و احسانی
پیش از این داده ام اندر خدمت
شرح ظلم عمر لنبانی
آن بهر تیر و تبر شایسته
آن بهر محنت و رنج ارزانی
ظاهر و باطن او شرّ و فساد
صفت و صورت او شیطانی
یک زبانی نبود در دوزخ
به گرانجانی این دندانی
چار سالست که محبوس ویم
من دانا ز سر نادانی
حاصلی نیست ز سرمایه و سود
جز پریشانی و سر گردانی
این هم از طالع منحوس منست
که شکاریست سگ کهدانی
صاحبا ! صدرا! از بهر خدا
نه تو یاری ده مظلومانی؟
چه بود چیزی ازین افزونتر
که ز دندان ددم برهانی
مالش ظلم اگر می ندهی
مال من باری ازو بستانی
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خوبان اگر که منع نگاهی به ما کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
ما شکر میکنیم اگر اکتفا کنند
منت کشیم و ناز کشیم و ستم کشیم
حاشا کنند و جور کنند و جفا کنند
سهل است انتظار کشیدم تمام عمر
کز صد هزار وعده یکی را وفا کنند
بالله که بهر کشتن ما عین خونبهاست
خونی که غمزههای تواش زیر پا کنند
مرغی که ریخت بال و پرش در ته نفس
کشتن نکوتر است گر او را رها کنند
صد همچو روز حشر به جایی نمیرسد
طورمار شکوه شب هجران چووا کنند
(صامت) من آن نیم که کشم پاز کوی دوست
ور فی المثل که بند ز بندم جدا کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
خرابی برنتابد محنت آبادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
گران سنگ است صبر کوه بنیادی که من دارم
خروش من صفیر بلبل تصویر را ماند
نواپرداز خاموشی ست، فریادی که من دارم
مبادا هیچ صیدی بسته دام فراموشی
به حسرت می کشد بی رحم صیادی که من دارم
شکوه حسن بی پروا کجا و طاقت عاشق؟
گدازد شیشه دل را پریزادی که من دارم
به خاک کشتگان از جلوه افکنده ست آشوبی
قیامت می کند، نوخیز شمشادی که من دارم
خوشا قمری که آزاد است از قید گرفتاری
هزاران بنده دارد سرو آزادی که من دارم
به جای رشته دارد تار زنار برهمن را
در این بیت الصّنم تسبیح اورادی که من دارم
نمک پروردهٔ عشقم، حلاوت سنج رسوایی
گریبان می درد شور خدا دادی که من دارم
به حسرت می کند در کام من خونابهٔ دل را
چه می خواهد غمت از جان ناشادی که من دارم؟
حزین ، از لوح فطرت خوانده ام درس جوانمردی
بود پیر خرد شاگرد استادی که من دارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
به ره سربسته مکتوبی از آن مهرآشنا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
گل نشکفته ای در دامن باد صبا دارم
به تن مشت استخوانی توشهٔ راه فنا دارم
یک انبان آرد با خود زاد راه آسیا دارم
ثبات عهد گل، بر دور عیشم خنده ها دارد
به کف پیمانه ای، همطالع رنگ حنا دارم
به خاک تکیه گاه راحتم بستر نمی باید
رگ خوابی به هم پیچیده تر از بوریا دارم
چنان رسوای عالم گشتهام در عشقبازبها
که گر آیم به خاطر یار را، آواز پا دارم
ز اکسیر وفا داریم، سامانی سلیمانی
سرت گردم، کدامین را ندارم تا تو را دارم؟
به من تکلیف محراب تو زاهد، سرنمی گیرد
که نذر سجده ای، در قبله ی آن نقش پا دارم
ندارم شکوه ای، گردم سرت، گوشی به حرفم کن
گدای این درم، عرض دعایی مدعا دارم
حزین از حسرت آب حیات رفته در غفلت
به گردش ازکف افسوس خود، دست آسیا دارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
من آن صیدم که آزادی هوس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
از قفس گویم، نفس تا در قفس باشد مرا
از پی راه فنا سامان ندارم، ورنه من
خویش را می سوزم ار یک مشت خس باشد مرا
بر سراپای دلاویزت نمی پیچم چو زلف
قانعم زان هر دو لب یک بوسه بس باشد مرا
بس که محنت بر سر محنت نصیبم می شود
بیم دام راه در کنج قفس باشد مرا
گر سرم راهست سامانی همه سودای تست
نقد داغست ار به چیزی دسترس باشد مرا
ترک سر کردم که از مردم نبینم دردسر
از نفس بیزارم ار یک هم نفس باشد مرا
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم، ناکس اگر کاری به کس باشد مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
بدام عشق تو بیدانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
گل نو آمد و هر کس به عیش و عشرت خویش
من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش
بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم
نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش
زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار
که میبریم از این آستانه زحمت خویش
به داغ دوری اگر مبتلا شدیم، سزاست
چو روز وصل نگفتیم شکر نعمت خویش
قدم به کوی وفا مردوار نه، شاهی
که پیر عشق روان کرد با تو همت خویش
من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش
بلا و درد تو ما را نصیب شد، چکنم
نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش
زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار
که میبریم از این آستانه زحمت خویش
به داغ دوری اگر مبتلا شدیم، سزاست
چو روز وصل نگفتیم شکر نعمت خویش
قدم به کوی وفا مردوار نه، شاهی
که پیر عشق روان کرد با تو همت خویش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩١
خسروا بنده را اجازت ده
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا به معنی اهل صورت دم ز آب و گل زدند
جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق
خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه
تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل
ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
اوّل از حرف جنون نام خیالی نقش شد
چون رقم بر نامهٔ رندان لایعقل زدند
جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق
خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه
تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل
ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
اوّل از حرف جنون نام خیالی نقش شد
چون رقم بر نامهٔ رندان لایعقل زدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بهر غارت جان عشق لشکر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد
به هر دیار که رو آورد براندازد
گهی که چشم تو فرمان دهد به خون ریزی
نخست تیغ تو از ذوق آن سراندازد
میان ما و غمت محرمی ست لیک رقیب
بر آن سر است که ما را به هم دراندازد
مرا ز پای در انداخت دست محنت تو
هزار بار برآنم که دیگر اندازد
کمان کین مکش ای فتنه جو که نزدیک است
که مرغ روح ز سهم بلا پر اندازد
اگر حدیث خیالی به حشرگاه رسد
ز عشق ولوله در صفّ محشر اندازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷