عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
تا نگذرد از درت خریدار
این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار
گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار
کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار
زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار
تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار
هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار
پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار
سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟
هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار
یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار
مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدیوار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار
اختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند
هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر
دل یکی داریم و در یکدل نمیگنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید
سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار
ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو
صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار
گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر
ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار
عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر
بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار
دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه
دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار
اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟
با تو میگفتم که: این کارت نمیآید به کار
اختیار اولین یارست و کردیم اختیار
هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند
هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار
سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر
دل یکی داریم و در یکدل نمیگنجد دو یار
دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید
سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار
ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو
صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار
گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر
ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار
عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر
بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار
دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه
دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار
اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟
با تو میگفتم که: این کارت نمیآید به کار
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ما در به روی خلق فرو بستهایم باز
در شاهد خیال تو پیوستهایم باز
دل جوش میزند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهستهایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسستهایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شستهایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیدهای
رو مرهمی بساز که دل خستهایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکستهایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رستهایم باز
در شاهد خیال تو پیوستهایم باز
دل جوش میزند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهستهایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسستهایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شستهایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیدهای
رو مرهمی بساز که دل خستهایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکستهایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رستهایم باز
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که میساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان میدهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت مینهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که میساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان میدهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت مینهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
شب دوشینه در سودای او خفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر میپیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایتها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بییاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
از آن امروز با تیمار و غم جفتم
زمن هر چند سر میپیچد آن دلبر
اگر دستم رسد در پای او افتم
چو چین زلف او آشفته شد حالم
خطا کردم که: با زلفش برآشفتم
ازان کرد آشکارا دیده راز من
که راز خویش را از دیده ننهفتم
ببیند بد سگالان اندر افتادم
که پند نیک خواه خویش نشنفتم
به بوی آنکه چشمم روی او بیند
به مژگانهاش خاک آستان رفتم
دل او باد پندارد حکایتها
کز آب دیده با باد صبا گفتم
ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش
حرامست ار شبی بییاد او خفتم
چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد
زبان او، که در وصل او سفتم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم
کردم اندیشهٔ خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم
آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من
چون ببینی که ز غم در قفس فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم
مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدیوار به خورشید رسد فریادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم
کردم اندیشهٔ خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم
آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من
چون ببینی که ز غم در قفس فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم
مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدیوار به خورشید رسد فریادم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
که مرید توام و نیست مراد دگرم
بر سر من بنهد دست سعادت تاجی
اگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرم
پیش دل داشته بودم ز صبوری سپری
مرهمی ساز، که تیر تو گذشت از سپرم
رشتهای نیست نصیحت، که ببندد پایم
سوزنی نیست ملامت، که بدوزد نظرم
فال میگیرم وزین جا سفری نیست مرا
ور بود هم بسر کوی تو باشد سفرم
هیچ جایی ز تو خالی چو نمیشاید دید
غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم
راز عشق تو ببیگانه نمیشاید گفت
اشک با دیده همی گوید و خون با جگرم
هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع
تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم
بوی پیراهنت آورد مرا باز پدید
ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟
بر من سوخته یک روز به پایان نرسید
که نیاورد فراق تو بلایی به سرم
هر چه جز روی تو، زو دیده بدوزم، که خطاست
هر چه جز نام تو، زان گوش ببندم، که کرم
گم شدم در غمت، ار حال دل من پرسی
ز اوحدی پرس، که او با تو بگوید خبرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه میپرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدیوارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم
دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم
دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم
مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم
تو از هر چاردیواری نشان من چه میپرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم
کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم
ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدیوارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
چشم جان بر اثرت میدارم
گوش دل بر خبرت میدارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت میدارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت میدارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت میدارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت میدارم
دل ترا دوستتر از جان دارد
من از آن دوستترت میدارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت میدارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت میدارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت میدارم
گوش دل بر خبرت میدارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت میدارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت میدارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت میدارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت میدارم
دل ترا دوستتر از جان دارد
من از آن دوستترت میدارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت میدارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت میدارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت میدارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
صد بار ز مهرت ار بمیرم
یک ذره دل از تو بر نگیرم
از شهرم اگر برون کنی سهل
بیرون مگذار از ضمیرم
از من نسزد شکایت تو
گر خار نهی و گر حریرم
ای کاج! مرا نسوختی هجر
دانند که بندهٔ اسیرم
یاد از تن همچو شیرش، ای دل
کم کن، که نه یوز این پنیرم
من نشکنم این خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خمیرم
چون درد تو نیست هیچ دردی
زان هیچ دوا نمیپذیرم
بر گور من ار گذر کنی تو
برخیزم و دامنت بگیرم
دوشم به فلک رسید ناله
و امروز به چرخ شد نفیرم
گر پیر شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مرید پیرم
حال دل من بکس مگویید
کین نامه غلط کند دبیرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دایه شیرم
بگذار به محنت اوحدی را
گو من ز محبتت بمیرم
یک ذره دل از تو بر نگیرم
از شهرم اگر برون کنی سهل
بیرون مگذار از ضمیرم
از من نسزد شکایت تو
گر خار نهی و گر حریرم
ای کاج! مرا نسوختی هجر
دانند که بندهٔ اسیرم
یاد از تن همچو شیرش، ای دل
کم کن، که نه یوز این پنیرم
من نشکنم این خمار هرگز
کز عشق سرشته شد خمیرم
چون درد تو نیست هیچ دردی
زان هیچ دوا نمیپذیرم
بر گور من ار گذر کنی تو
برخیزم و دامنت بگیرم
دوشم به فلک رسید ناله
و امروز به چرخ شد نفیرم
گر پیر شود سرم چه سودست؟
چون دل نشود مرید پیرم
حال دل من بکس مگویید
کین نامه غلط کند دبیرم
از مهر تو بست چرخ نقشم
با عشق تو داد دایه شیرم
بگذار به محنت اوحدی را
گو من ز محبتت بمیرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم
هر که از نالهٔ شبگیر من آگاه شود
هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟
آن چنانم که ببینی و ندانی بازم
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا
هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت
گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید
که حلالت نکنم گر نکشی از نازم
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی
هم به خاک سر کوی تو بود پروازم
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی
پیش روی تو چو شمعش به شبی بگدازم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم
اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم
خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب
به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم
به اختیار ز خاک در تو برخیزم
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی
چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک
ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم
اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر
بیاری مدد خنجر تو برخیزم
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست
مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا
که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم
خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب
به بوی طرهٔ چون عنبر تو برخیزم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم
پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بیتو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
از نوش دهان تو چندین چه زنی نیشم؟
گر زانکه سری دارم در پای تو، ای دلبر
کس را چه سخن با من؟ من مرد سر خویشم
پیش تو کشم هر دم دست و کف محتاجی
ای محتشم کوچه، دریاب، که درویشم
گاهم سگ درخوانی، گه ننگ مسلمانی
از هر چه تو میدانی، از ناخلفی، بیشم
یک دم نرود بیتو، کین دیدهٔ سرگردان
از خون دل خسته خوانی ننهد پیشم
با من نکند خویشی بیگانهٔ خوی تو
کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم
ای اوحدی، این دل را درمان چه کنی چندین؟
من ناوک او دارم مرهم نبرد ریشم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
دشمنم باد بدین شیوه که امروز منم
شد چو مویی تنم از غصهٔ نادیدن تو
رحمتی کن، که ز هجر تو چو موییست تنم
اثری نیست درین پیرهن از هستی من
وین تو باور نکنی، تا نکنی پیرهنم
دهنت دیدم و تنگ شکرم یاد آمد
سخنی گفتی و از یاد برفت آن سخنم
از دهان تو چو خواهم که حدیثی گویم
یاوه گردد سخن از نازکی اندر دهنم
گر بمیرم من و آیی به نمازم بیرون
تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم
آتش عشق تو از سینهٔ من ننشیند
مگر آن روز که در خاک نشانی بدنم
خلق گویند: برو توبه کن از شیوهٔ عشق
میکنم توبه ولی بار دگر میشکنم
گر زند بر جگرم چشم تو هر دم تیری
اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
چو زندانی شدم،دیگر چه میخواهی؟ مرنجانم
مرا خوان، ای پریچهره، که گر صدبار در روزی
سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم
گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو
به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم
مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟
اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم
دلم بردی و میدانم که: پیش تست و میدانی
تو هم لیکن نمیگویی، که میگویی: نمیدانم
مرا دیوانه میدارد سر زلف پریرویی
که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم
ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت
اگر یاد سر زلفش نمیگیرد گریبانم
نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟
که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم
به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان
ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
چو گویم کرد سرگردان و میبازد به چوگانم
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و دیوار میافتم ز دست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم
ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم
به پایش زان در افتادم که میآرد به پایانم
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم
ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم
درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم
ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم
شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟
زمانی نیست بیدولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم
چو گویم کرد سرگردان و میبازد به چوگانم
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و دیوار میافتم ز دست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم
ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم
به پایش زان در افتادم که میآرد به پایانم
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم
ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم
درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم
ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم
شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟
زمانی نیست بیدولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
دل خود را به دیدار تو حاجتمند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
تو میگویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
تو میگویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
از ما چرا رنجیدهای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بیباک، ای صنم
کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم
دوشم چو میگفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
از ما چرا رنجیدهای؟ حاشاک، حاشاک! ای صنم
آثار خشم و چشم تو کفرست و ایمان، ای پری
گفتار تلخ و لعل تو زهرست و تریاک، ای صنم
از دردمندان چنین در دل کدورت داشتن
ما را شگفت آید همی زان گوهر پاک، ای صنم
وقت گلست، ای ماهوش، در وقت گل خوش باش، خوش
از دوستان اندر مکش روی طربناک، ای صنم
زلفت به صید انگیختن دامیست دیگر، ای پسر
چشمت به تیر انداختن ترکیست بیباک، ای صنم
کز سر به شمشیرم دهی، یا بند بر پایم نهی
هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم
دیشب مبارکباد من کردی به عشق خویشتن
یارب! که باد این جان و تن، آن باد را خاک، ای صنم
من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری
ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم
دوشم چو میگفتی که: تو در غم نمانی، اوحدی
از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم
طویلهٔ گهر اندر کنار خویش کنم
مرا ز خاک درش شرمسار باید بود
اگر نظر به تن خاکسار خویش کنم
حساب من چه کند یار؟ آن چنان بهتر
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
رقیب اگر چه بر آن در ملازمست ولی
سگ استخوان خورد و من شکار خویش کنم
چو نیست جای ملامت، بهل، که مدعیان
فغان کنند و من آهسته کار خویش کنم
گرم نهی چو کله تیغ تیز بر تارک
گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم
مرا ز دوست خویش اعتماد آنم نیست
که پنجه با سر و دست نگار خویش کنم
چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند
هزار دامن گوهر نثار خویش کنم