عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
نعمت الوان دنیا مایه دردسرست
خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست
شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار
با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست
صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود
ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست
بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار
آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست
چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر
خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست
علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه
دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست
شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح
دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست
نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار
هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست
از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش
چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست
روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را
آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است
که به ما نامه سربسته ز یار آورده است
بلبلان را به سر مشق جنون می آرد
خط سبزی که بناگوش بهار آورده است
می کند دیده نظارگیان را روشن
نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است
می توان یافت ز بوی خوش باد سحری
که شبیخون به سر زلف نگار آورده است
تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار
از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است
کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر
خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است
نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد
دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است
نه همین دار ز منصور برومند شده است
عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است
گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت
کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است
دم نشمرده محال است برآرد صائب
هر که در خاطر خود روز شمار آورده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
گل اگر پرده نشین است چه جای گله است؟
خار این بادیه در پرده صد آبله است
هر که گردید سبکروح، نماند به زمین
بوی گل را نفس باد صبا راحله است
رشته جان سراسیمه مشتاقان است
هر طرف موج سرایی که درین مرحله است
نیست در باده کمی میکده عرفان را
این قدر هست که منصور تنک حوصله است
می دهد هر جرس از آبله پر خون یاد
چشم خونبار که یارب پی این قافله است؟
محنت روی زمین با دل من دارد کار
خار صد بادیه را چشم بر این آبله است
نفس آگاه دلان عاجز شیطان نشود
سگ کم از شیر نباشد چو شبان با گله است
چون نباشد به سر زلف سخن سوگندش؟
صائب از حلقه به گوشان همین سلسله است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت
آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است
از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت
ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف
هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت
لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را
شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت
خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض
از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت
گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود
از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت
دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح
از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت
آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد
اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت
آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد
امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت
پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت
صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح
صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح
می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح
می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح
مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح
عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح
دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح
قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح
هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح
زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
دل زنده می کند نفس جانفزای صبح
جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح
چون آفتاب قبله ذرات می شود
هر کس که سود روی ارادت به پای صبح
خورشید افسر زر ازین آستانه یافت
زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح
در زیر پای سیر درآرد براق روح
عظم رمیم را نفس جانفزای صبح
چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح
فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام
زنهار سعی کن که وی آشنای صبح
از خوان روزگار به یک قرص ساخته است
صادق بود همیشه ازان اشتهای صبح
دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق
سر پنجه کلیم شود از دعای صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح
غافل مشو ز عزت پیران زنده دل
برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح
چون آفتاب، زنده جاوید می شود
خود را رساند هر که به دارالشفای صبح
بر غفلت سیاه دلان خنده می زند
غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح
شد ایمن از گزند شبیخون حادثات
خود را رساند هر که به زیر لوای صبح
در سلک راستان نتواند سفید شد
چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح
گرد گناه با دل روشن چه می کند؟
از دود شب سیاه نگردد قبای صبح
صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست
خورشید با هزار زبان در ثنای صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
شام ازان زلف سیه سنبل به دامن می برد
صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد
آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید
این زمان از گلشن او گل به دامن می برد
یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد
از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان
خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد
عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن
گل زخاک طالب آمل به دامن می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
از شکست من دم تیغ تغافل می پرد
رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد
این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟
از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد
زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد
زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن
حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد
زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری
آتشی کز روی شرم آلوده گل می پرد
پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین
دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد
بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد
می شمارد لامکان را منزل نقل مکان
بی پر و بالی که با بال توکل می پرد
ناله من سبزه خوابیده را بیدار کرد
کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد
همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق
کوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پرد
گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی
این شرار از شعله آواز بلبل می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد
کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد
لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار
بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد
تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز
همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد
گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار
از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟
بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد
شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد
زینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذران
کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد
هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او
جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد
تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ
کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد
می شود فواره خون خامه صائب در کفم
بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمد
چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟
سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست
در زمین خاکساری دانه وارون می دمد
گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را
هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟
کوهکن هر کاسه خونی که خورد از دست رشک
از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد
خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد
تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد
داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر
لاله ای کز سینه صحرا و هامون می دمد
نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من
از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
گریه من آب در جوی سحر می افکند
ناله من شعله در جان اثر می افکند
آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر می افکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر می افکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند
هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند
کشتی ما را معلم در خطر می افکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند
هر که رد خلق می گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند
پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند
شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
من نه آن دریای پرشورم که خس پوشم کنند
یا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند
از فروغ مهر تابان زندگی گیرم زسر
چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند
شور من حق نمک بسیار دارد بر جهان
دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند
می مرا بیخود نمی سازد، مگر سیمین بران
شیر مست از پرتو صبح بناگوشم کنند
در می روشن رگ تلخی شود رگهای خواب
پنبه مینا اگر از پنبه گوشم کنند
سالها شد پیچ و تاب بیقراری می زنم
تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند
چون چراغ روز نوری نیست در سیما مرا
آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند
مصرع برجسته ام دیوان موجودات را
زود می آیم به خاطر گر فراموشم کنند
آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است
من نه آن شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
محنت امروز، فردا جمله راحت می شود
اشک خونین آب صحرای قیامت می شود
تلخی بیداری شبهای این محنت سرا
در شبستان لحد خواب فارغت می شود
در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک
آههای سرد سروباغ جنت می شود
ناامید از آه سرد و ناله سوزان مباش
کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود
دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه
بر چراغ زندگی دست حمایت می شود
تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی
خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود
پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی
بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود
عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان
عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود
می کند بیهوده گویی خانه دل را سیاه
چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود
هرکسی را حد خود باشد حصار عافیت
جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود
گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست
چاره این درد بی درمان به صحبت می شود
می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف
میگساری مایه اشک ندامت می شود
هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان
خانه دل روشن از نور عبادت می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
گر ز ریحان خواب بیدردان به سامان می شود
خواب من آشفته زان خط چو ریحان می شود؟
از اطاعت عاقبت محمود می گردد ایاز
قامت خم خاتم دست سلیمان می شود
حسن چون بی شرم شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود
پرده داری می کند از سوختن پروانه را
شمع اگر در جامه فانوس پنهان می شود
در زمین پاک ریزد دانه دهقان امید
سینه بی آرزو آخر گلستان می شود
نیست چون گرداب بهردانه گردیدن مرا
آسیای من به آب خشک گردان می شود
سرو از شرم قدت در دود آه قمریان
چون الف در مد بسم الله پنهان می شود
از دل بی مدعا صائب فلک داغ من است
تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۰
روی آیینه دل تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده خود را چو بخیلان صائب
کیسه درهم و دینار نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۸
عارف از راه به سجاده تقوی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه عقبی نرود
تشنه میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۵
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
که هوش می بدر از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۶
به سینه هرکه تمنای نوگلی دارد
ز هر الف به نظر شاخ سنبلی دارد
عزیمت تو فتاده است در توکل سست
وگرنه بحر ز هر موجه ای پلی دارد
منم که روزی من پشت دست افسوس است
وگرنه خار به کف دامن گلی دارد
چو موج، بی خطر از بحر می رسد به کنار
به دست هرکه عنان توکلی دارد
کلاه شعله اگر کج نهد سزاوارست
گل چراغ چو پروانه بلبلی دارد
به پای هر که خلیده است از گلی خاری
بر آن قفس نزند گل که بلبلی دارد
جگر خراش فتاده است تیشه غیرت
وگرنه کوهکن ما تحملی دارد
کدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟
که کوه طور عجایب تزلزلی دارد
کدام مطلب عالی است در نظر دل را؟
که بر مراد دو عالم تغافلی دارد
بجز فتادگی ما که برقرار بود
ترقی همه در پی تنزلی دارد
مخور فریب تواضع ز خصم بد گوهر
که آب تیغ ز قد دو تا پلی دارد
تویی که فارغی از فکر عاقبت صائب
وگرنه صورت بی جان تأملی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۱
به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۸
ز جلوه تو چو سیلاب الامان خیزد
ز پیش راه تو چون گرد آسمان خیزد
ز فکر روی تو روشن شد آنچنان دل من
که همچو صبح مرا نور از دهان خیزد
به کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟
مرا کز آتش گل دود از آشیان خیزد
مشو ز پاس دل رام گشته ام غافل
که از رمیدن من گرد از جهان خیزد
نشست گرد یتیمی ز روی گوهر، بحر
چه زنگ از دلم از چشم خونفشان خیزد؟
ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهند
که پیشتر ز نشان ناله از کمان خیزد
نه آنچنان ز گرانی نشسته است به گل
سفینه ام، که به امداد بادبان خیزد