عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
میندیش، میندیش، که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تری‌ها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکری‌ها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غری‌ها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کری‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار، عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرّانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سوی است؟
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست، می‌جوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته‌ست
همی‌پرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را؟
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را
چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود، کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانهٔ دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
که سرگردان بدین سرهاست، گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو، کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی، نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزهٔ این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دل و جان را درین حضرت بپالا
چو صافی شد، رود صافی به بالا
اگر خواهی که ز آب صاف نوشی
لب خود را به هر دردی میالا
از این سیلاب درد او پاک ماند
که جانباز است و چست و بی مبالا
نپرد عقل جزوی زین عقیله
چو نبود عقل کل بر جزو لالا
نلرزد دست وقت زر شمردن
چو بازرگان بداند قدر کالا
چه گرگین است وگر خار است این حرص
کسی خود را برین گرگین ممالا
چو شد ناسور بر گرگین چنین گر
طلی سازش به ذکر حق تعالی’
اگر خواهی که این در باز گردد
سوی این در روان و بی‌ملال آ
رها کن صدر و ناموس و تکبر
میان جان بجو صدر معلا
کلاه رفعت و تاج سلیمان
به هر کل کی رسد حاشا و کلا
خمش کردم، سخن کوتاه خوش‌تر
که این ساعت نمی‌گنجد علالا
جواب آن غزل که گفت شاعر
بقائی شاء لیس هم ارتحالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری’ بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا
بأن غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم؟ خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم زان چه مردم می‌برنجند
که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیده‌ست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من می‌شناسم
همان جان منی در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا؟
یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد
یکی اصلست ایشان را و منشا
یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
که سرهاشان نباشد غیر پاها
درین تقریر برهان‌هاست در دل
به سر با تو بگویم یا به اخفا؟
غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ز روی توست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصهٔ دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصهٔ اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بی‌حد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عید است و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانهٔ عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بی‌نشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را
عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را
نان معماری‌ست حبس تن را
می بارانی‌ست باغ جان را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
در میان پردهٔ خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
ای بسا منصور پنهان، ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته، برشده بر دارها
عاشقان دردکش را، در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را، در درون انکارها
عقل گوید پا منه کندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کندر تو است آن خارها
هین خمش کن، خار هستی را ز پای دل بکن
 تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت، محو شد گفتارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
با چنین شمشیر دولت، تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
می‌کشد هر کرکسی اجزات را هر جانبی
چون نه مرداری تو، بلکه باز جانانی چرا؟
دیده‌ات را چون نظر از دیدهٔ باقی رسید
دیده‌ات شرمین شود از دیدهٔ فانی چرا؟
آن که او را کس به نسیه و نقد نستاند به خاک
این چنین بیشی کند بر نقدهٔ کانی چرا؟
آن سیه جانی که کفر از جان تلخش ننگ داشت
زهر ریزد بر تو و تو شهد ایمانی چرا؟
تو چنین لرزان او باشی و او سایه‌ی تو است
آخر او نقشی‌ست جسمانی و تو جانی چرا؟
او همه عیب تو گیرد تا بپوشد عیب خود
تو برو از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا؟
چون درو هستی ببینی، گویی آن من نیستم
دعوی او چون نبینی، گویی‌اش آنی چرا؟
خشم یاران فرع باشد، اصل شان عشق نوست
از برای خشم فرعی، اصل را رانی چرا؟
شه به حق چون شمس تبریزی‌ست ثانی نیستش
ناحقی را اصل گویی، شاه را ثانی چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
جمله یاران تو سنگند و تویی مرجان چرا؟
آسمان با جملگان جسم است و با تو جان چرا؟
چون تو آیی جزو جزوم جمله دستک می‌زنند
چون تو رفتی جمله افتادند در افغان چرا؟
با خیالت جزو جزوم می‌شود خندان لبی
می‌شود با دشمن تو مو به مو دندان چرا؟
بی‌خط و بی‌خال تو این عقل امی می‌بود
چون ببیند آن خطت را می‌شود خطخوان چرا؟
تن همی‌گوید به جان پرهیز کن از عشق او
جانش می‌گوید حذر از چشمه‌ی حیوان چرا؟
روی تو پیغامبر خوبی و حسن ایزد است
جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا؟
کو یکی برهان که آن از روی تو روشن‌تر است؟
کف نبرد کفرها زین یوسف کنعان چرا؟
هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت
برنروید هیچ از شه دانه‌ی احسان چرا؟
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا؟
بی‌ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان
جمله موزونند عالم نبودش میزان چرا
گیرم این خربندگان خود بار سرگین می‌کشند
این سواران باز می‌مانند از میدان چرا؟
هر ترانه اولی دارد دلا و آخری
بس کن آخر این ترانه نیستش پایان چرا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
امتزاج روح‌ها، در وقت صلح و جنگ‌ها
با کسی باید که روحش هست صافی صفا
چون تغیر هست در جان، وقت جنگ و آشتی
آن نه یک روح است تنها، بلکه گشتستند جدا
چون بخواهد دل سلام آن یکی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
باز چون میلی بود سویی بدان ماند که او
میل دارد سوی داماد لطیف دلربا
از نظرها امتزاج و از سخن‌ها امتزاج
وز حکایت امتزاج و از فکر آمیزها
همچنان که امتزاج ظاهر است اندر رکوع
وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا
بر تفاوت این تمازج‌ها ز میل و نیم میل
وز سر کره و کراهت، وز پی ترس و حیا
آن رکوع با تأنی، وان ثنای نرم نرم
هم مراتب در معانی، در صورها مجتبا
این همه بازیچه گردد، چون رسیدی در کسی
کش سما سجده ش برد، وان عرش گوید مرحبا
آن خداوند لطیف بنده پرور، شمس دین
کو رهاند مر شما را، زین خیال بی‌وفا
با عدم تا چند باشی خایف و امیدوار
این همه تأثیر خشم اوست، تا وقت رضا
هستی جان اوست حقا، چون که هستی زو بتافت
لاجرم در نیستی می‌ساز، با قید هوا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع کلام و گه به تسبیع لقا
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون که خواب ناسزا
وان گهی تخییل‌ها خوش تر ازین قوم رذیل
اینت هستی کو بود کمتر ز تخییل عما
پس از آن سوی عدم بدتر ازین از صد عدم
این عدم‌ها بر مراتب بود همچون که بقا
تا نیاید ظل میمون خداوندی او
هیچ بندی از تو نگشاید یقین می‌دان دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
مفروشید کمان و زره و تیغ، زنان را
که سزا نیست سلح‌ها به جز از تیغ زنان را
چه کند بندهٔ صورت، کمر عشق خدا را؟
چه کند عورت مسکین، سپر و گرز و سنان را؟
چو میان نیست، کمر را به کجا بندد آخر
که وی از سنگ کشیدن، بشکسته‌ست میان را
زر و سیم و در و گوه، نه که سنگی‌ست مزور
ز پی سنگ کشیدن، چو خری ساخته جان را
منشین با دو سه ابله، که بمانی ز چنین ره
تو ز مردان خدا جو، صفت جان و جهان را
سوی آن چشم نظر کن، که بود مست تجلی
که در آن چشم بیابی، گهر عین و عیان را
تو در آن سایه بنه سر، که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاری همگی، امن و امان را
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر
که به شب باید جستن، وطن یار نهان را
به نظربخش نظر کن، ز می‌اش بلبله تر کن
سوی آن دور سفر کن، چه کنی دور زمان را
بپران تیر نظر را، به مؤثر ده اثر را
تبع تیر نظر دان، تن مانند کمان را
چو عدواید تو گردد، چو کرم قید تو گردد
چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را
سوی حق چون بشتابی، تو چو خورشید بتابی
چو چنان سود بیابی، چه کنی سود و زیان را؟
هله ای ترش چو آلو، بشنو بانگ تعالوا
که گشاده‌ست به دعوت، مه جاوید، دهان را
من ازین فاتحه بستم لب خود، باقی ازو جو
که درآکند به گوهر، دهن فاتحه خوان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را
که بدر پردهٔ تن را و ببین مشعله‌ها را
تو چرا منکر نوری؟ مگر از اصل تو کوری؟
وگر از اصل تو دوری، چه ازین مشعله‌ها را؟
خردا چند به هوشی، خردا چند بپوشی
تو عزبخانهٔ مه را، تو چنین مشعله‌ها را
بنگر رزم جهان را، بنگر لشکر جان را
که به مردی بگشادند کمین، مشعله‌ها را
تو اگر خواب درآیی، ور ازین باب درآیی
تو بدانی و ببینی، به یقین مشعله‌ها را
تو صلاح دل و دین را، چو بدان چشم ببینی
به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزهٔ او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
بگداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
دور بادا عاقلان از عاشقان
دور بادا بوی گلخن از صبا
گر درآید عاقلی گو راه نیست
ور درآید عاشقی صد مرحبا
مجلس ایثار و عقل سخت گیر؟
صرفه اندر عاشقی باشد وبا
ننگ آید عشق را از نور عقل
بد بود پیری در ایام صبا
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا
جان نگیرد شمس تبریزی به دست
دست بر دل نه برون رو قالبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
از ورای سر دل بین شیوه‌ها
شکل مجنون، عاشقان زین شیوه‌ها
عاشقان را دین و کیش دیگر است
اصل و فرع و سر آن دین شیوه‌ها
دل سخن چین است از چین ضمیر
وحی جویان اندران چین شیوه‌ها
جان شده بی‌عقل و دین، از بس که دید
زان پری تازه آیین شیوه‌ها
از دغا و مکر گوناگون او
شیوه‌ها گم کرده مسکین شیوه‌ها
پرده دار روح ما را قصه کرد
زان صنم بی‌کبر و بی‌کین شیوه‌ها
شیوه‌ها از جسم باشد یا ز جان
این عجب بی‌آن و بی‌این شیوه‌ها
مرد خودبین غرقهٔ شیوه‌ی خود است
خود نبیند جان خودبین شیوه‌ها
شمس تبریزی جوانم کرد باز
تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
روح زیتونی‌ست عاشق نار را
نار می‌جوید چو عاشق یار را
روح زیتونی بیفزا ای چراغ
ای معطل کرده دست افزار را
جان شهوانی که از شهوت زهد
دل ندارد دیدن دلدار را
پس به علت دوست دارد دوست را
بر امید خلد و خوف نار را
چون شکستی جان ناری را ببین
در پی او جان پرانوار را
گر نبودی جان اخوان پس جهود
کی جدا کردی دو نیکوکار را
جان شهوت، جان اخوان دان ازانک
نار بیند، نور موسی وار را
جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی
یاوه کرده نطق طوطی وار را
گشت بیمار و زبان تو گرفت
روی سوی قبله کن بیمار را
قبله شمس الدین تبریزی بود
نور دیده مر دل و دیدار را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
می‌شدی غافل ز اسرار قضا
زخم خوردی از سلحدار قضا
این چه کار افتاد آخر ناگهان
این چنین باشد چنین کار قضا
هیچ گل دیدی که خندد در جهان
کو نشد گرینده از خار قضا؟
هیچ بختی در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بیمار قضا؟
هیچ کس دزدیده روی عیش دید
کو نشد آونگ بر دار قضا؟
هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد
پیش بازی‌های مکار قضا
این قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ایثار قضا
گر چه صورت مرد، جان باقی بماند
در عنایت‌های بسیار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آن که سوی نار شد بی‌مغز بود
مغز او پوسید از انکار قضا
آن که سوی یار شد مسعود بود
مغز جان بگزید و شد یار قضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام، از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر، چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری، اکبر بیا
چون می احمر سگان هم می‌خورند
گر تو شیری، چون می احمر بیا
زر چه جویی؟ مس خود را زر بساز
گر نباشد زر، تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بی‌شکل خشک و تر بیا
گر صفت‌های ملک را محرمی
چون ملک بی‌ماده و بی‌نر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر
همچو دل بی‌پا بیا، بی‌سر بیا
چون لب لعلش صلایی می‌دهد
گر نه‌یی چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل چو دانه، ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا؟
تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها
سنگ گوید آب داند ماجرا
آب گوید آسیابان را بپرس
کو فکند اندر نشیب این آب را
آسیابان گویدت کای نان خوار
گر نگردد، این که باشد نانبا
ماجرا بسیار خواهد شد خمش
از خدا واپرس تا گوید تو را