عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
کشتی عمر ما کنار افتاد
رخت در آب رفت و کار افتاد
موی همرنگ کفک دریا شد
وز دهان در شاهوار افتاد
روز عمری که بیخ بر باد است
با سر شاخ روزگار افتاد
سر به ره در نهاد سیل اجل
شورشی سخت در حصار افتاد
مستییی بود عهد برنایی
این زمان کار با خمار افتاد
چون به مقصد رسم که بر سر راه
خر نگونسار گشت و بار افتاد
گل چگویم ز گلستان جهان
که به یک گل هزار خار افتاد
هر که در گلستان دنیا خفت
پای او در دهان مار افتاد
هر که یک دم شمرد در شادی
در غم و رنج بی شمار افتاد
بی قراری چرا کنی چندین
چه کنی چون چنین قرار افتاد
چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر
نقد عمر تو کم عیار افتاد
تو مزن دم خموش باش خموش
که نه این کار اختیار افتاد
گر نبودی امید، وای دلم
لیک عطار امیدوار افتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
چون نظر بر روی جانان اوفتاد
آتشی در خرمن جان اوفتاد
روی جان دیگر نبیند تا ابد
هر که او در بند جانان اوفتاد
ذره‌ای خورشید رویش شد پدید
ولوله در جن و انسان اوفتاد
جان انس از شوق او آتش گرفت
پس از آنجا در دل جان اوفتاد
کرد تاوان بی‌رخ او آفتاب
لاجرم در قید تاوان اوفتاد
هر که مویی سرکشید از عشق او
بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد
هر کجا نقش نگاری پای بست
تا ابد در دست رضوان اوفتاد
وانکه را رنگی و بویی راه زد
در حجاب سخت خذلان اوفتاد
چون وصالش دانه‌ای بر دام بست
مرغ دل در دام هجران اوفتاد
بی سر و بن دید عاشق راه او
بی سر و بن در بیابان اوفتاد
راز عشقش عالمی بی منتهاست
ظن مبر کین کار آسان اوفتاد
تا به کلی بر نخیزی از دو کون
محرم این راز نتوان اوفتاد
چون رهی بس دور و بس دشوار بود
لاجرم عطار حیران اوفتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
چون لعل توام هزار جان داد
بر لعل تو نیم جان توان داد
جان در غم عشق تو میان بست
دل در غمت از میان جان داد
جانم که فلک ز دست او بود
از دست تو تن در امتحان داد
پر نام تو شد جهان و از تو
می‌نتواند کسی نشان داد
ای بس که رخ چو آتش تو
دل سوخته سر درین جهان داد
پنهان ز رقیب غمزه دوشم
لعل تو به یک شکر زبان داد
امروز چو غمزه‌ات بدانست
تاب از سر زلف تو در آن داد
از غمزهٔ تو کنون نترسم
چون لعل توام به جان امان داد
دندان تو گرچه آب دندانست
هر لقمه که دادم استخوان داد
ابروی تو پشت من کمان کرد
ای ترک تو را که این کمان داد
عطار چو مرغ توست او را
سر نتوانی ز آشیان داد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد
وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد
میم است دهان تو و مویی است میانت
کی را خبر موی میان می‌نتوان داد
دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من
بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد
گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است
در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد
یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان
انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد
سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان
آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد
داد ره عشق تو چنان کآرزویم هست
عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد
جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی
خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد
گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده
گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد
چون نیست دهانم که شکر زو به در آید
کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد
خود طالع عطار چه چیز است که او را
یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد
خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد
خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین بر سر جمع
خرقهٔ سوخته در حلقهٔ زنار نهاد
در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد
درد خمار بنوشید و دل از دست بداد
می‌خوران نعره‌زنان روی به بازار نهاد
گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر
گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد
من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود
گلم آن است که او در ره من خار نهاد
باز گفتم که اناالحق زده‌ای سر در باز
گفت آری زده‌ام روی سوی دار نهاد
دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت
از پی پیر قدم در پی عطار نهاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
هرچه دارم در میان خواهم نهاد
بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در جنب جان خواهم نهاد
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد
گر بجنبد کاروان عاشقان
پای پیش کاروان خواهم نهاد
جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعی در میان خواهم نهاد
سود ممکن نیست در بازار عشق
پس اساسی بر زیان خواهم نهاد
گر قدم از خویش برخواهم گرفت
از زمین بر آسمان خواهم نهاد
مرغ عرشم سیر گشتم از قفس
روی سوی آشیان خواهم نهاد
تا نیاید سر جانم بر زبان
مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد
زهر خواهد شد ز عیش تلخ من
صد شکر گر در دهان خواهم نهاد
آستین پر خون به امید وصال
سر بسی بر آستان خواهم نهاد
دست چون می نرسدم در زلف دوست
سر به زیر پای از آن خواهم نهاد
در زبان گوهرافشان فرید
طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
دلم در عشق تو جان برنتابد
که دل جز عشق جانان برنتابد
چو عشقت هست دل را جان نخواهد
که یک دل بیش یک جان برنتابد
دلم در درد تو درمان نجوید
که درد عشق درمان برنتابد
مرا در عشق تو چندان حساب است
که روز حشر دیوان برنتابد
ز عشقت قصهٔ گفتار ما را
یقین دانم که دو جهان برنتابد
اگر با من نمی‌سازی مسوزم
که یک شبنم دو طوفان برنتابد
چو پروانه دلم در وصل خود سوز
که این دل دود هجران برنتابد
دل عطار بر بوی وصالت
ز هجرت یک سخن زان برنتابد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد
دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد
هر که دلی دارد و نشان تو یابد
از طلب چون تو دلستان نشکیبد
گرچه جهان را بسی کس است شکیبا
هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد
ذرهٔ سودای تو که سود جهان است
سود دل آن است کز زیان نشکیبد
گرچه زبان را مجال یاد تو نبود
یک نفس از یاد تو زبان نشکیبد
چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب
دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد
مردم آبی چشم از آتش عشقت
بی رخت از آب یک زمان نشکیبد
گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم
ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد
چون نرسد دست من به جز به فغانی
نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد
می‌نشکیبد دمی ز کوی تو عطار
بلبل گویا ز بوستان نشکیبد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
هر آن دردی که دلدارم فرستد
شفای جان بیمارم فرستد
چو درمان است درد او دلم را
سزد گر درد بسیارم فرستد
اگر بی او دمی از دل برآرم
که داند تا چه تیمارم فرستد
وگر در عشق او از جان برآیم
هزاران جان به ایثارم فرستد
وگر در جویم از دریای وصلش
به دریا در نگونسارم فرستد
وگر از راز او رمزی بگویم
ز غیرت بر سر دارم فرستد
چو در دیرم دمی حاضر نبیند
ز مسجد سوی خمارم فرستد
چو دام زرق بیند در برم دلق
بسوزد دلق و زنارم فرستد
چو گبر نفس بیند در نهادم
به آتشگاه کفارم فرستد
به دیرم درکشد تا مست گردم
به صد عبرت به بازارم فرستد
چو بی کارم کند از کار عالم
پس آنگه از پی کارم فرستد
چو در خدمت چنان گردم که باید
به خلوت پیش عطارم فرستد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نه به کویم گذرت می‌افتد
نه به رویم نظرت می‌افتد
آفتابی که جهان روشن ازوست
ذرهٔ خاک درت می‌افتد
در طلسمات عجب موی شکاف
زلف زیر و زبرت می‌افتد
در جگردوزی و جان سوزی سخت
چشم پر شور و شرت می‌افتد
در غمت بسته کمر بر هیچی
دل من چون کمرت می‌افتد
آب گرمم به دهن می‌آید
چشم چون بر شکرت می‌افتد
شکری از تو طمع می‌دارم
به بیندیش اگرت می‌افتد
شکرت بی‌خطری نی و دلم
به خطا در خطرت می‌افتد
بیشتر میل تو جانا به جفاست
یا جفا بیشترت می‌افتد
گر جفایی کنی و گر نکنی
نه به قصد است درت می‌افتد
دل عطار ازین بیش مسوز
که ازین بد بترت می‌افتد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد
جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد
جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد
چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد
چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند
عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
مرا با عشق تو جان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد
چه می‌گویم که طوفانی است عشقت
به چشم مور طوفان درنگنجد
اگر یک ذره عشقت رخ نماید
به صحن صد بیابان درنگنجد
اگر یوسف برون آید ز پرده
به قعر چاه و زندان درنگنجد
چون دردت هست منوازم به درمان
که با درد تو درمان درنگنجد
دلا آنجا که جانان است ره نیست
که آنجا غیر جانان درنگنجد
تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا
به جز خورشید رخشان درنگنجد
اگر فانی نگردد جان عطار
در آن خلوتگه آسان درنگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب می‌آیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
اسرار تو در زبان نمی‌گنجد
واوصاف تو در بیان نمی‌گنجد
اسرار صفات جوهر عشقت
می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد
خاموشی به که وصف عشق تو
اندر خبر و نشان نمی‌گنجد
آنجا که تویی و جان دل مسکین
مویی شد و در میان نمی‌گنجد
از عالم عشق تو سر مویی
در شش جهت مکان نمی‌گنجد
یک شمه ز روح بارگاه تو
اندر سه صف زمان نمی‌گنجد
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمی‌گنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمی‌گنجد
رفتم ز جهان برون در اندوهت
کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد
آن دم که ز تو بر آسمان بردم
در قبهٔ آسمان نمی‌گنجد
عطار چو در یقین خود گم شد
در پیشگه عیان نمی‌گنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
هر دل که ز خویشتن فنا گردد
شایستهٔ قرب پادشا گردد
هر گل که به رنگ دل نشد اینجا
اندر گل خویش مبتلا گردد
امروز چو دل نشد جدا از گل
فردا نه ز یکدگر جدا گردد
خاک تن تو شود همه ذره
هر ذره کبوتر هوا گردد
ور در گل خویشتن بماند دل
از تنگی گور کی رها گردد
دل آینه‌ای است پشت او تیره
گر بزدایی بروی وا گردد
گل دل گردد چو پشت گردد رو
ظلمت چو رود همه ضیا گردد
هرگاه که پشت و روی یکسان شد
آن آینه غرق کبریا گردد
ممکن نبود که هیچ مخلوقی
گردید خدای یا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
هرگه که فنا شود ازین هر دو
در عین یگانگی بقا گردد
حضرت به زبان حال می‌گوید
کس ما نشود ولی ز ما گردد
چیزی که شود چو بود کی باشد
کی نادایم چو دایما گردد
گر می‌خواهی که جان بیگانه
با این همه کار آشنا گردد
در سایهٔ پیر شو که نابینا
آن اولیتر که با عصا گردد
کاهی شو و کوه عجب بر هم زن
تا پیر تو را چو کهربا گردد
ور این نکنی که گفت عطارت
هر رنج که می‌بری هبا گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
بودی که ز خود نبود گردد
شایستهٔ وصل زود گردد
چوبی که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
این کار شگرف در طریقت
بر بود تو و نبود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالی عدمت وجود گردد
ای عاشق خویش وقت نامد
کابلیس تو در سجود گردد
دل در ره نفس باختی پاک
تا نفس تو جفت سود گردد
دل نفس شد و شگفتت آید
گر یک علوی جهود گردد
هر دم که به نفس می برآری
در دیدهٔ دل چو دود گردد
بی شک دل تو از آن چنان دود
کوری شود و کبود گردد
عطار بگفت آنچه دانست
باقی همه بر شنود گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
گر نکوییت بیشتر گردد
آسمان در زمین به سر گردد
آفتابی که هر دو عالم را
کار ازو همچو آب زر گردد
زآرزوی رخ تو هر روزی
روی بر خاک دربدر گردد
نرسد آفتاب در گردت
گرچه صد قرن گرد در گردد
گر بیابد کمال تو جزوی
عقل کل مست و بیخبر گردد
صبح از شرم سر به جیب کشد
دامن آفتاب تر گردد
هر که بر یاد چشمهٔ نوشت
زهر قاتل خورد شکر گردد
درد عشق تو را که افزون باد
گر کنم چاره بیشتر گردد
چون ز عشقت سخن رود جایی
سخن عقل مختصر گردد
چه دهی دم مرا دلم برسوز
کاتش از باد تیزتر گردد
بر رخم گرچه خون دل گرم است
از دم سرد من جگر گردد
دل عطار هر زمان بی تو
در میان غمی دگر گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
اگر دردت دوای جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمی درمان یک دردم نسازی
که بر من درد صد چندان نگردد
که یابد از سر زلف تو مویی
که دایم بی سر و سامان نگردد
که یابد از سر کوی تو گردی
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که یابد از می عشق تو بویی
که جانش مست جاویدان نگردد
ندانم تا چه خورشیدی است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقای کل نیابی
که تا جان فانی جانان نگردد
یقین می‌دان که جان در پیش جانان
نیابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نیست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشی بمیری چشم بسته
اگر خورشید تو رخشان نگردد
اگر آدم کفی گل بود گو باش
به گل خورشید تو پنهان نگردد
در آن خورشید حیران گشت عطار
چنان جایی کسی حیران نگردد