عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
از آن در دیده یعقوبش غم یوسف غبار آرد
که عشق آموختن پیرانه سر کوری بیار آرد
مکش ای مست ناز امروز مارا فکر فردا کن
که درد سر نیرزد مستی کاخر خمار آرد
تو خود بگشادی دری ای گل و گرنه باغبان هرگز
نمیخواهد که بویی سوی ما باد بهار آرد
بتلخی کوهکن در بیستون گر جان دهد آخر
بیابد جان شیرین باز اگر شیرین گذار آرد
تو خورشیدی و ما ذره حساب از ما چه بر گیری
که در جمع هواداران که ما را در شمار آرد
ز عشقت من وفا جستم نه خار از مدعی خوردن
چه دانستم که تخم مهر کشتن خار بار آرد
چو اهلی بلبل باغ توام خوارم مکن ای گل
که نادر این چمن مرغی چو من گر صد هزار آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد
تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد
یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست
چشم و دلی که در سر کار نظر نشد
تا بخت ره بکعبه وصلت کرا دهد؟
ورنه کسی بسعی ز من بیشتر نشد
بیچاره من که در طلب بوی زلف تو
کار دلم چونافه بخون جگر نشد
اهلی ببزم یار کسی یاد ما نکرد
بس چون شود حکایت ما کاینقدر نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند
وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند
گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن
پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟
خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم
غافل که این کرشمه محبت فزون کند
آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد
آهی که رخنه در جگر بیستون کند
اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل
گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
چو آتشپاره از در درآمد خانه گلشن شد
چه آتشپاره کز رویش چراغ دیده روشن شد
خیال دانه خالش من از دل چون کنم بیرون
که آن تخم بلایکدانه بود امروز خرمن شد
ملامت تا بکی زاهد، قیامت نخواهد زد
که از بهر بتان جون من مسلمانی برهمن شد
به کنج غم نماند از من بغیر از ذره خاکی
که آنهم باغبار آه من بیرون ز روزن شد
دل گمگشته ام پیدا نشد جز در خیال آخر
تن چون رشته هم ظاهر مگر در چشم سوزن شد
نماند آن یاری از بختم که بودش دوستی اهلی
جفای بخت من بنگر که با من درست دشمن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
گر آه کشم آن سگ کویم بسر آید
کز آه من سوخته بوی جگر آید
از ضعف چنانم که اگر ناله کشد دل
بیهوش شوم تا نفسی چند بر آید
دایم برهت پیش صبا دیده گشایم
باشد که دمی گردی از آن رهگذر آید
از درد تو چون ناله کنم خلق بگریند
هر ناله که از درد بود کار گر آید
جایی که کشی تیغ پی قتل محبان
اهلی اگرش ره بود اینجا بسر آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
دیده هر که از هوس سوی تو سیمتن بود
غرقه بخون دل شود گر همه چشم من بود
آه که گیردم نفس راه گلو ز بخت بد
در نفسی که بامنش یار سر سخن بود
می بدهم که بیخودی می نهلد که چون منی
خون خورد و لب تواش پیش لب و دهن بود
گر بگشایی ام کفن لاله صفت ز بعد مرگ
زآتش داغ غم دلم سوخته در کفن بود
مردم روزگار را ماتم اگر ز مردن است
اهلی نا امید را ماتم زیستن بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
فکر وصلت کسش خیال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
خوبان اگرچه در پی دلهای خسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
گذر ز حسن خوش این بت پرست پیر ندارد
گذشت از همه عالم و زین گزیر ندارد
نکرد گوشه ابرو بسوی گوشه نشینان
کمان ابروی او میل گوشه گیر ندارد
چو غنچه این دل نازک درون پرده دلهاست
که تاب زحمت پیراهن حریر ندارد
شهان فقیر نوازند، ه ازین شه خوبان
که گوشه نظری با من فقیر ندارد
کجا کند به اسیران نگه که نرگس مستش
بهیچ گوشه نه بیند که صد اسیر ندارد
دلا، چو پیر شدی بگسل از وصال جوانان
که سرو قد جوانان هوای پیر ندارد
چه سود اهلی اگر ذره ذره خاک رهی هم
که آفتاب تو یکذره دلپذیر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
اجل درآمد و بخت از درم نمیآید
زپا فتادم و کس بر سرم نمی آید
مگر بخواب به بینم خیال او ورنی
بهیچ شکل در برم نمی آید
گر آفتاب شود در کنار من طالع
ز ضعف طالع خود در برم نمی آید
چو لاله به که زنم جام عیش بسنگ
که بوی عشرت ازین ساغرم نمی آید
حکایت از الف قد یار کن اهلی
که هیچ حرف ازین خوشترم نمی آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
ساقیا مستم لب خود از لب من دور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مهرم چو میکشد مکش از شیوه های جور
آنرا که تاب لطف نباشد چه جای جور
صاحب هوس گدایی لطف از تو میکند
صاحب نظر ز شوق تو باشد گدای جور
کافر دلم نگشت مسلمان به شصت سال
با آنکه میکشد ز بتان منتهای جور
نقد وفا بخاک ره افتد ز دست غیر
با گنج عشق اگر نبود اژدهای جور
اهلی اگرچه مهر و وفا از بتان خوش است
جان میرسد بکعبه شوق از صفای جور
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
جان رفت و دل ز عشق پریشان بود هنوز
مست تو کی ز رفته پشیمان بود هنوز
بگسست دست عمر ز دامان زندگی
بامن غم تو دست گریبان بود هنوز
دارم دلی که در دهن شیر اگر فتد
مشغول عشق طرفه غزالان بود هنوز
آتش ز سوز سینه ما در جهان فتاد
ما دم نمی زنیم که پنهان بود هنوز
هرکس که بود کار خود از بخت راست کرد
بنیاد کار ماست که ویران بود هنوز
بیمار عشق دیده فرو بست از حیات
چشم امید درپی درمان بود هنوز
فرهاد مرد و صورت شیرین ز سنگ رفت
اهلی چه صورت است که حیران بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گل من مگو که لب را بکسی گشاد هرگز
که به گلشن وصالش نوزید باد هرگز
من ازین دو چشم غلطان چه مراد نقش بندم
که ز ششدر امیدم نبود گشاد هرگز
نه که شادی وصالم ندهد زمانه و بس
که بهرچه دل نهادم دگرم نداد هرگز
مگرت بیاد آرم غم خود ز ناله ورنه
ز غرور خوبی از کس نکنی تو یاد هرگز
دل عاشقان ز خوبان همه شاد باد یارب
دل اهلی از تو بی غم نفسی مباد هرگز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
صد تلخ دهان میگزد از غصه لب خویش
ای نخل کرم تابکه بخشی رطب خویش
آن چاشنی ذوق که فرهاد ز غم یافت
خسرو نچشیده است ز عیش و طرب خویش
خواهی که نچیند گل مقصود ز رویت
چون مرغ سحر روز کن از ناله شب خویش
هرچند کشد دوست عنان تو به بازی
زنهار نگهدار عنان ادب خویش
نومید مشو زآب بقا همچو سکندر
چون خضر قدم بازمکش از طلب خویش
ما خاک نشینان مغانیم و ز خاکیم
ایخواجه تو میدانی و اصل و نسب خویش
مرغ از رخ گل سرخوش و اهلی ز رخ یار
مستند ازین می همه کس بر حسب خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
با سینه نالان ز نی و چنگ چه حاصل
با خون جگر ساغر گلرنگ چه حاصل
دیوانه وش از حسرت آن شوخ پری رو
با بخت به جنگیم و ازین جنگ چه حاصل
ابروی بت ماست که محراب مرادست
ای قبله پرستان ز گل و سنگ چه حاصل
در جلوه حسن است رخ یار ولیکن
مارا که بود آینه در زنگ چه حاصل
سررشته وصلت که بود حاصل اهلی
آخر چو بیرون میرود از چنگ چه حاصل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم