عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت
چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت
نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه
گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت
کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد
که روزگار به آسودگی و خواب گذشت
به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق
هزار حیف ز عمری که بی‌شراب گذشت
نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی
چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
طبیب من چه شد گر مهربان نیست؟
من بیمار را پروای جان نیست
غرور خضر، عاشق برنتابد
محبت کم ز عمر جاودان نیست
نمی‌جوشند با هم ناتوانان
که با هم، موی را خون در میان نیست
به بیماری سپردم تن چو نرگس
که در عالم طبیب مهربان نیست
ندارم بهره‌ای از مومیایی
شکست دل شکست استخوان نیست
جهان چون بود و نابودش مساوی‌ست
چرا گوید کسی کاین هست و آن نیست
چنان افسرده خواهد روزگارم
که پنداری مرا در جسم جان نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ایام بهارست و هوای چمنم نیست
شادم به غمت ذوق گل و یاسمنم نیست
گر شور قیامت شود از خاک نخیزم
چون غنچه سر نشو و نما در کفنم نیست
چون گلشن تصویر، گلم بوی ندارد
با آنکه گل ساخته‌ای در چمنم نیست
چون عکس در آیینه گهی، گاه در آبم
بیرون ز دل صاف‌ضمیران وطنم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
پیغام وداع آمد و با گوش به جنگ است
هجران به تو نزدیک شد ای جان، چه درنگ است
ما قافله‌سالار ره عشق بتانیم
در بحر بلا کشتی ما کام نهنگ است
هر لحظه دلم را شکند یاد جدایی
ای وای بر آن شیشه که سیلی‌خور سنگ است
آوارگی هجر بتان طرفه بلایی‌ست
آسوده‌دل آن‌کس که گرفتار فرنگ است
قدسی چه عجب گر گره افتاد به کارت
صد مطلب نایاب ترا در دل تنگ است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
نیست نومیدی گر از حد انتظار ما گذشت
ناقه مجنون نه روزی از همین صحرا گذشت؟
گر جفایی آید از ارباب دنیا بر دلت
بگذران، چون عاقبت می‌باید از دنیا گذشت
غنچه بر روح قدح خندید کامشب در چمن
مستی بوی گلم از باده حمرا گذشت
گر بود صد کوه از آهن، کجا تاب آورد
آنچه بر من دوش از هجران او تنها گذشت
هر سر خاری که می‌بینم، به مجنون دشمن است
ناقه لیلی مگر روزی ازین صحرا گذشت؟
نامه‌ای کش عشق طغرا شد، مخوان تا آخرش
زانکه هر مضمون که خواهی یافت، در طغرا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تبخاله خون بر لبم از سوز درون است
در چشم ترم هر مژه فواره خون است
این باده عیشم که بود خون دلش نام
ته‌مانده صد جرعه‌کش بخت‌زبون است
درمان نپذیرد مرض عشق مسیحا
بیمارفریبی بگذار این چه فسون است؟
مخمور می شوقم و انجام شکست است
مجنون ره عشقم و آغاز جنون است
با آنهمه سنگین‌دلی‌اش رحم نماید
گر یار بداند که دل خون‌شده چون است
هرچند به خون گشت چو قدسی جگرم، یار
یک بار نپرسید که احوال تو چون است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
از ضعف، ناله‌ام به سراغ اثر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پی‌اش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّاره‌ام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بی‌خطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پرده‌در
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که می‌برد؟
صد نامه‌آور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانه‌خیز نیست
با دشمنم چه کار که از بی‌تعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمی‌خرند
گر شیشه‌ای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که می‌وزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتاده‌ام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دستم ز جام عکس می لاله‌گون گرفت
گل چیدم آنقدر که کفم رنگ خون گرفت
ممنون دُرد و صاف حریفان نمی‌شود
چون نرگس آنکه ساغر خالی، شگون گرفت
از اشک بی‌ملاحظه مرغان باغ را
این شرم بس که دامن گل رنگ خون گرفت
چون مهر در رگ همه کس جای کرده‌ام
قدسی شکست رنگ مرا هرکه خون گرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر لحظه نظر بر دگری دوخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوخته‌ام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
فکنده زخم دلم را به حالت بهبود
کسی مباد گرفتار چشم‌زخم حسود
فزونی غم از آسودگی‌ست بر دل من
نمی‌فزود غمم گر دلم نمی‌آسود
چراغ تیره ما هم به کار می‌آید
به چشم گمشدگان سرمه می‌نماید دود
از آن نگشته سر همتم چو گردون خم
که خوش‌نمای نباشد ز خُم چو شیشه سجود
مبین ضعیفی کلکم که این سیاه‌زبان
چو شمع هرچه ز تن کاست بر زبان افزود
ز چشم مرغ چمن رفته خون دل چندان
که آشیان نشناسد ز چشم خون‌آلود
سواد شعر مرا خامه چون برد به بیاض
ز رشک آورد آب سیاه چشم حسود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
از چشمه‌سار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موج‌خیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز از مرغان دلم حرف سمندر می‌زند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر می‌زند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در می‌زند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر می‌زند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
می‌خورد خون دل ما هرکه ساغر می‌زند
چون به خلوت بینمش با کس که می‌میرم ز رشک
گر به گرد خانه‌اش روح‌الامین پر می‌زند
می‌شود چشمی و می‌گرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر می‌زند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل می‌گون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافل‌زدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چون غنچه دلم از نم خون زنگ برآورد
خون دل من عاقبت این رنگ برآورد
نه غنچه این باغم و نه لاله این دشت
عشق از چه سیه‌بختم و دلتنگ برآورد؟
در بزم تو امشب به دلم خوش اثری داشت
هر نغمه که مطرب ز رگ چنگ برآورد
ننشست موافق به کسی نقش مرادم
با هرکه در صلح زدم جنگ برآورد
هرگز نشد از لذت دیدار تسلی
حرص نگهت چشم مرا تنگ برآورد
آهم به وفا کرد ترا گرمتر از من
دود دلم آتش ز دل سنگ برآورد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
باز تیر ستمت رخنه‌گر جان که شد؟
دست بیداد تو مخصوص گریبان که شد؟
گشته تاریک مرا خانه دل حیرانم
که چراغ دل من شمع شبستان که شد
سر ز من تافت سوی غیر، ببین کان سر زلف
رهزن دین که بود، آفت ایمان که شد
ما ز گلزار خزان یافته پژمرده‌تریم
تا گل نازه ما زیب گلستان که شد
باز از دیده قدسی شده خونابه روان
تا دگر ریش دلش تازه ز حرمان که شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نام تو بردم آتش شوقم به جان فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خون‌فشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیم‌نگه در زمان فتاد؟
در دیده‌ام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نه‌ای، ای رفیق
کشتی ز موج‌خیز غمت بر کران فتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوه‌ام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان می‌آید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پاره‌کردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین می‌کشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچ‌کس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
کسی کو عشق‌بازی پیشه دارد
کی از رسوا‌شدن اندیشه دارد
دل ریشی که خون از وی نجوشد
چو سنگی دان که زخم تیشه دارد
مکش از سینه ریشم که تیرت
بود نخلی که در جان ریشه دارد
دل قدسی نمی‌ترسد ز شادی
که شیری چون غمت در بیشه دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رشک نام او زبانم را ز غیرت لال کرد
عشقم از گفت و شنود خلق فارغبال کرد
سرفرازی‌های گردون از تنزل‌های ماست
پستی ما، نام دشمن را بلند اقبال کرد
ناله شوریدگان شور آورد، چون عندلیب
خود پریشان بود گل را هم‌پریشان حال کرد
{بیاض}
از برای امتحان، اول مرا پامال کرد
من که زیر لب بر افلاطون تمسخر می‌زدم
عشق طفلی آخرم بازیچه اطفال کرد