عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۰
سیرم ازخوان سیه کاسه گردون، هر چند
قرص مهر و مهم آرایش خوان می بینم
آن چنان خسته ام از دست خسیسان کامروز
مرهم از خستن شمشیر و سنان می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دیده در آب روان و لب کشتست مرا
با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت
چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود
آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا
مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر
که وصال تو در این دیده نشستست مرا
روی بنمای به جان تو که اندر شب تار
رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا
چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا
آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا
گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر
گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را
بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را
از دیده مرا آب روانست ز مهرت
هم در سر مهر تو کنم روح و روان را
گر وی نظری افکند از مهر به حالم
چون ذرّه به عیوق رساند دو جهان را
دانی سر و جان در ره عشقت که فدا کرد؟
آن کس که نترسید چنین سود و زیان را
راهیست خطرناک درین بادیه رفتن
لیکن خطری نیست درین راهروان را
آنست که دل بردن ما پیش تو سهلست
اینست که دلداده پسندد همه آن را
آوخ که بمردیم درین درد و کسی نیست
کز لطف دوایی کند این درد نهان را
گر بگذرد از روی تلطّف بر ما دوست
در دیده کنم جای چنان سرو روان را
هرکس که دو ابروی تو با غمزه ی خون ریز
بیند بکند جان سپر آن تیر و کمان را
انگشت تحیر بگزم چون که ببینم
از قدرت معبود جهان ماه رخان را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را
مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی
ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد
اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را
به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری
خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را
مشام جان و جهانی یقین برآساید
اگر به شانه زنی زلف عنبرآگین را
چه کرده ام گنهی در جهان بگو با تو
بجز وفا که کمر بسته ای چنین کین را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
نیست نظر به سوی کس جز رخ دوست دیده را
باد به گوش او رسان حال دل رمیده را
از من دل رمیده گو ای بت دلستان من
بار فراق تو شکست پشت دل خمیده را
گفت به ترک ما بگو ورنه سرت به سر شود
ترک بگو که چون کنم؟ یار به جان گزیده را
گفت لبم گزیده ای من نگزم بجز شکر
بار دگر به ما نما آن شکر گزیده را
پند دهند ناصحان بند نهند عاقلان
نیست نصیحتش قبول جامه جان دریده را
چون نکشم عنای تو چون نبرم جفای تو
چاره ز جور چون بود بنده زر خریده را
دزد زند به کاروان مال برد ز ساربان
غم چه برد ازین و آن مرد ره جریده را
جان منست لعل تو زود رسان بدان مرا
گفت چه حاصل ای جهان جان به لب رسیده را
در هوس وصال تو مرغ دلم هوا گرفت
کیست که با تن آورد مرغ دل پریده را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بیا بنشین مرو در خواب امشب
دل ما را دمی دریاب امشب
ز نور روی خود ما را برافروز
که خوش باشد شب مهتاب امشب
بساز از روی یاری با غریبان
چو عمر از پیش ما مشتاب امشب
چو چشم خویشتن خوش باش با ما
چو زلف خود مرو در تاب امشب
به بادم برمده چون خاک کویت
بزن بر آتش عشق آب امشب
چرا ما را چنین می داری ای دوست
ز آب دیده در غرقاب امشب
مرا کام از جهان باری برآید
گرت بینم دمی در خواب امشب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
تا که سرو قدت به پا برخاست
دل مسکین ما ز جا برخاست
در بهشت برین و باغ جهان
چون تو سروی بگو کجا برخاست
پای چوبینش بین که با قد تو
شرم بادش بگو چرا برخاست
قامتت را بدید سرو سهی
در چمن بانگ مرحبا برخاست
بوی زلفت رسید سوی جهان
از نسیمی که از صبا برخاست
در خیالم گذشت صورت دوست
هوس وصل او مرا برخاست
دل ما را به یک نظر بربود
پرده از روی کار ما برخاست
در غم روی تو دل مسکین
از سر جانش بارها برخاست
کردم از لعل او تمنّایی
رو بگرداند چون گدا برخاست
ای طبیب دلم چرا آخر
از سر درد ما دوا برخاست
چین ابرو گشاده بود مگر
ترک ما از ره خطا برخاست
هم ز لطفش در آمد از در ما
از سر جنگ و ماجرا برخاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
صبحدم نکهت صبا برخاست
مشک گویی که از خطا برخاست
بوی زلفش سوی جهان آورد
وز جهان بانگ مرحبا برخاست
دل ما با غم رخش بنشست
تا بتم از سر وفا برخاست
دلم از جان گدای کوی تو شد
عاقبت زار و بی نوا برخاست
بوی پیمان او نمی آید
از سر عهد گوییا برخاست
سرو قدّش خمید در بستان
ناله ی خوش ز جان ما برخاست
قول بیگانگان به جان بشنید
وز سر مهر آشنا برخاست
عقل گفتا تو گوشه گیر ای دل
کاین نه بالاست کان بلا برخاست
عاقبت بر جهان ترّحم کرد
دلبرم وز ره جفا برخاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به سروی ماند آن بالای او راست
بگو تا از کدامین چشمه برخاست
چرا چون جان عزیزش من ندارم
چو او را جای دایم در دل ماست
فدای او بباید گشت ما را
از آن رو کاو عزیزی پای برجاست
به هر بادی چو بید از جا نجنبید
بگفتم صورتی چون قامتش راست
سر از ما می کشد از سرفرازی
بگو تا خود چرا بیگانه از ماست
به حسن قامت آن سرو روانم
بیامد وز قد آن بستان بیاراست
مرا بی وصلش از عالم چه حاصل
جهان بینم به روی دوست بیناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خوشا بادی که از کوی تو برخاست
کز او بوی سر زلف تو پیداست
سواد رنگ رخسار تو آورد
ز رنگ و بو چمن دیگر بیاراست
سهی سرو چمن از پای بنشست
چو شمشاد قدش بر پای برخاست
چو ماه چارده روی تو را دید
ز رشک روی تو هر لحظه می کاست
ترحم نیست قطعاً در دل تو
نه دل باشد تو گویی سنگ خاراست
نماند در چمن رنگی و بویی
به جز سرو سهی کاو پای برجاست
نگاری چابک عیار دارم
نه رویش خوش که خویش نیز زیباست
گرفتار غم رویت جهانیست
نه در عشقت به عالم بنده تنهاست
اگر گویم که قدّت سرو جانست
به پیشت راست گفتن را که یاراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای سرو چمن چو قامتت راست
با ما تو بگو که آن چه بالاست
میلت سوی ما بدی همیشه
این سرکشی تو از چه برخاست
زنهار تو سرمکش ز ما زانک
سرسبزی سرو نیز از ماست
گفتا که مکن خیال باطل
کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست
رحمی چو نکرد او بر آن دل
گفتم نه دلست سنگ خاراست
از دود دلم بُتا حذر کن
کش میل همیشه سوی بالاست
با قد خوش تو سرو بستان
دعوی نکند ورا چه یاراست
ای ماه دو هفته با همه حسن
از شرم رخ تو در کم و کاست
ای دوست در آرزوی رویت
دانم که نخفت دیده شبهاست
بیچاره دل ضعیف ما را
از لعل تو بوسه ای تمنّاست
گفتا به جهان تو یار بودیم
گفتم تو بگو که از چه پیداست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بوی شکنج زلف تو تا در دماغ ماست
روی چو آفتاب تو چشم و چراغ ماست
بی روی جان فزای تو جنّت چه می کنم
گلخن به روی خوب تو بستان و باغ ماست
زلفش شبی گرفتم و زان لحظه تاکنون
از بوی زلف دوست معنبر دماغ ماست
بی گفت و گوی عشق تو در بوستان دل
دستان خوش سرای تو گویی که زاغ ماست
گفتم که بنده ی تو ز جانم مرا بدار
گفتا که بر جبین تو دیدم که داغ ماست
در راه کعبه ی شب وصل تو خارها
گویی ز روی شوق تو آن باغ و راغ ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر زمان بار جهان بر دل ما بیشتر است
وز سر تیغ فلک خاطر ما ریش تر است
گرچه دارم دل ریشی ز جفاهای فلک
هم رسد بر دلم آنجا که سری نیشتر است
با رقیب ار چه تواضع کنم و دل گرمی
دم به دم با من بیچاره بداندیش تر است
گرگ ناکام فلک گرفتد اندر رمه ای
ببرد میش کسی کز همه درویش تر است
هر که سر باخت به عشق رخ جانان به جهان
دادم انصاف که از ما قدمی پیشتر است
گرچه کمتر بودت مهر من ای دوست به دل
هوس وصل تو اندر دل ما بیشتر است
چون وفا در دل خویشان جفاپیشه نماند
عجب آنست که بیگانه کنون خویش تر است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
پشت دلم ز بار فراقت خمیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
بختم دو دیده بر سر زلفین یار بست
وز غصّه ی زمانه غدّار دون برست
تا چهره ی جمال تو در پیش دل گشاد
نقشی بجز خیال توأم دیده بر نبست
باری خلیل خاطر ما هر صور که دید
جز صورت خیال تو در یکدگر شکست
از پا درآمدم ز غم هجر او و هیچ
نگرفت یک شبم ز سر لطف یار دست
چشمان مست تو به ستم خون دل بریخت
بیچاره بی دلی چه کند با نگار مست
در وقت صبح روی چو خورشید جلوه داد
در باغ گل ز شرم رخش در عرق نشست
برخاست در میان چمن سرو قامتش
چون زلف خویشتن دل سرو سهی شکست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دوشم گرفت از سر مستی نگار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی
گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست
گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟
گفتم اگر دهد به من خسته یار دست
آخر دوای درد دلم کن که در غمت
بگسست در فراق تو ما را ز کار دست
کردم نثار خاک کف پات جان خویش
جانا نمی دهد به از اینم نثار دست
سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن
لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست
گوی دلم فتاد به میدان عشق او
آخر ببرد آن بت چابک سوار دست
شاه غمت به قصد دل من سوار شد
آخر پیاده را چه بود با سوار دست
بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی
اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
چو زلف تو جهان بس بی قرارست
نپنداری که با کس پایدارست
دو زلف سرکش رعنات با ما
چرا آشفته همچون روزگارست
نیفتادست در دست کسی شاد
نگاری چون تو تا دست و نگارست
نیایم در شمار ای دوست زان روی
که عاشق در جهانت بی شمارست
ز نرگسهای سرمستت نگارا
هنوز اندر سرت گویی خمارست
بهار آمد ز بلبل بشنو این صوت
که این موسم هوای سازگارست
جهان خرّم شد از باد بهاری
که گویی خُرّمی اندر بهارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
در بوته عشقت دل مسکین به گدازست
حال من دلخسته که گوید به نگارم
جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست
ای باد صبا از من دلخسته بگویش
ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
نازنینا به غم عشق تو مردن چه خوشست
جان به بوی سر زلف تو سپردن چه خوشست
گرچه داری ز من خسته فراغت لیکن
غم امّید شب وصل تو خوردن چه خوشست
در صبوحی که ز می مست بود نرگس او
زان دهان چو شکر بوسه ربودن چه خوشست
گرچه شیرین دهنی تلخ ز تو نوش کنم
کز لب لعل تو دشنام شنیدن چه خوشست
ای دلارام میان چمن و ناله ی چنگ
درد صبح گل وصل تو چیدن چه خوشست
گرچه از پای درآمد دل من در طلبت
در جهان از پی وصل تو دویدن چه خوشست
گر بدانی تو که دلال غم عشّاقی
که به بازار غمش غصّه خریدن چه خوشست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آن روی نگویند مگر صورت جانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست