عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
تا چند کشیم از جگر این آه جگر سوز
تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز
تا چند بود وعده ی وصل تو به فردا
کامم زلب لعل خود ای جان بده امروز
کام من دلخسته مهجور روا کن
زان رو که بباید شد ازین کاخ دل افروز
ای مایه ی عمر تو فزون باد ز هر چیز
بر تخت شهی جای تو با طالع فیروز
نوروز به هر سال یکی روز بود لیک
هر صبحدمی باد تو را روز ز نوروز
سال و مه و روزت همه نو باد ز گیتی
دایم همه شب باد تو را روز چو نوروز
ما خود ستم و جور ز بیگانه کشیدیم
از خویش کشیدند مکافات چنان روز
از کار جهان تنگ مشو ای دل غمگین
در خلوت جان شمع رضایی تو برافروز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
روی او صبح من و ماه تمامست هنوز
زلف شبرنگ بتم مایه شامست هنوز
دل من مرغ صفت قید سر زلف تو شد
زانکه با خال رخت دانه و دامست هنوز
سرو بستان به همه شیوه و دستان که دروست
پیش آن قد دلارا به قیامست هنوز
گرچه آن غمزه ی سرمست به خونم برخاست
دل ما را سر زلف تو مقامست هنوز
بدهم کام دل ای دوست به شکرانه آنک
باره ی کام دلت پیش تو رامست هنوز
با من خسته جگر گفت که این دیگ هوس
مپز ای یار که سودای تو خامست هنوز
گر چو پیمانه شکستی همه پیمان مرا
باده ی شوق توأم در دل جامست هنوز
درد ما را صنما گرچه دوایی نکنی
بر زبان ورد دعای تو دوامست هنوز
نغمه عود و لب رود و چمن وقت بهار
پیش ما با رخ آن یار مدامست هنوز
شکر ایزد که یه ایام وصال رخ دوست
دو جهانم ز وصال تو به کامست هنوز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
ای مرا خیل خیالت هم نفس
جز خیالت خود نمی خواهیم کس
از خیالم تن خیالی گشته است
از وصالم یک شبی فریادرس
یاد ما نگذشت یک شب در دلت
عیب نبود هیچ دریا را ز خس
گر تو را صبرست از ما سالها
در جهان ما خود تو را داریم بس
در هوای آن رخ گلبرگ تو
بلبلی بودم گرفتار قفس
بلبلی مستم به بوی و رنگ تو
من شکستم این قفس را زین هوس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
اگر به خلق نماید رخ جهان آراش
هزار جان گرامی کنند اندر پاش
به رغم دشمن بیهوده گوی رخ بنمای
که آفتاب نخواهد دو دیده ی خفّاش
ببرد هوش ز من آن دو نرگس جادو
بریخت خون دل من به غمزه جمّاش
که کرد سنبل تر را به روی گل پرچین
که دید غنچه ی سیراب و لعل گوهرپاش
چو گل بدید رخش در عرق نشست ز شرم
چو سرو دید قدش درد چید از آن بالاش
چو قد دوست نروید به بوستان سروی
چو روی او نکشد صورتی دگر نقّاش
به بوی دوست خرابم چه چشم او مستم
از آن سبب شده ام لاابالی و قلّاش
بگوی مطرب خوش گو بیار ساقی می
که ترک زهد بگفتم چو مردم اوباش
به غصّه خوردن ما هیچ برنیاید کار
غم جهان مخور ای دل زمانکی خوش باش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا تا در برت گیرم چو جان خوش
دهم در پای تو جانا روان خوش
به چوگان دو زلفم زن که چون گوی
دوم در پای اسبت سر دوان خوش
بیا در گلستان تا گوشه گیریم
که باشد موسم گل بوستان خوش
به سوی ما خرام ای جان که دانم
بود در پای سرو آب روان خوش
به بانگ بلبل و قمری سحرگاه
نگارا هست طرف گلستان خوش
نوای چنگ و عود و ناله نای
نباشد هیچ بی آن دلستان خوش
اگر باشد وصال دوست باری
که باشد آن همه با دوستان خوش
فرو ریزد ز درد روز هجران
ز دیده اشک من چون ناودان خوش
جهان در وقت گل خوش گشت لیکن
مبادا بی تو کس را در جهان خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
بر ما گذر ار آرد در دیده کنم جایش
جان در تن ما آید از قد دلارایش
ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را
تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش
جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد
صد سرو خجل گردد از قد دلارایش
گل گر رخ او بیند در دست فرو ریزد
سرو ار قد او بیند پیچیده شود پایش
جستم گل خوش بویی در باغ مرا گفتند
گل در عرق شرمست از عارض زیبایش
گفتم به چمن سروی چون قامت او باشد
گفتا نبود در باغ یک سرو به همتایش
جانست مرا لعلش در ما چه زنی آتش
با دست سر زلفش زنهار مپیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
نگارینا مکن بر من ستم بیش
مزن زین بیش تو بر ریش من نیش
ز وصلم کام دل می ده خدا را
مجو زین بیشتر کام بداندیش
تو خویشی بیش ازین ما را میازار
که فرقی باشد از بیگانه تا خویش
به ترکش چون توان کز تیر مژگانش
اگر قربان شوم بهتر درین کیش
مرا داغ فراقت هست بر جان
نمک واجب نباشد بر سر ریش
چه گویم مدّعی بد سرانجام
چه با من در میان بودش ازین پیش
تو سلطان جهانداری خدا را
مشو غافل دمی از حال درویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
دردی که مراست بر دل تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چون تو را گشتم ز جان و دل غلام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل می شود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشته ام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل می خرام
همچو سروم سایه ای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
قرار برد ز دل زلف بی قرار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
از آن زمان که من آن روی چون قمر دیدم
دل ضعیف خود از عشق بی خبر دیدم
حلاوتی که در آن چهره نگارین است
قسم به جان تو در ماه و خور اگر دیدم
ز خون دل رقمی از سرشک چون سیماب
ز درد عشق تو جانا به روی زر دیدم
قرار نیست مرا چون دو زلف از رخ تو
به جان دوست از آن دم که یک نظر دیدم
کسی ندید مگر مرگ خویشتن به دو چشم
بیا که روز فراقت به چشم و سر دیدم
به کوه و دشت همی گشتم از فراق رخت
ز اشک دیده ی ما آب تا کمر دیدم
دگر ز کوی تو ما را سفر نخواهد بود
از آن بلا که ز بالات در سفر دیدم
جهان و هرچه در او هست سر به سر دانی
نبود همّتم ای دوست مختصر دیدم
از این سبب که نظر کردم از سر تحقیق
جهان و کار جهان جمله در گذر دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
دوش رویش به خواب می دیدم
روشنش همچو آب می دیدم
در شب تار محنت هجران
چشمه ی آفتاب می دیدم
شکر معبود کردمی که رخش
یک زمان بی نقاب می دیدم
آن دو چشمان همچو نرگس او
نیک مست و خراب می دیدم
وان لب لعل آبدارش را
پر ز درّ خوشاب می دیدم
کاجکی زان دهان شیرینش
هم به تلخی جواب می دیدم
دل خود را بر آتش عشقش
همه شب چون کباب می دیدم
چشمه چشم ما سرابی بود
سر او در سراب می دیدم
ای دریغا اگر به بیداری
روی او بی حجاب می دیدم
وز جهانم نشد میسر وصل
کاجکی هم به خواب می دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
به عالم غیر تو یاری ندارم
به جز عشق رخت کاری ندارم
تو را گر هست بر جایم بسی یار
به جانت من کسی باری ندارم
به کوی تو سگان را هست باری
چرا ای دوست من باری ندارم
خداوند منی من بنده فرمان
به جان تو کز این عاری ندارم
اگرچه برگرفت آزرم از پیش
من از دلدار آزاری ندارم
به جان تو که در عالم نگارا
به جز لطفت جهانداری ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بینایی بده تا روی جانان بنگرم
پایمردی ده مرا تا راه عشقش بسپرم
من چو گشتم در جهان سرگشته اندر کوی تو
یک نظر در حال من کن آخر از روی کرم
ای صبا سوی من آور یک نسیم از کوی دوست
کز سر کویش نسیمی را به صد جان می خرم
دست گیرم زین غم و اندوه و تنهایی چو من
شب همه شب در غمت بر آستان باشد سرم
جان فدای خاک پایت می کنم از روی شوق
دولت وصلت اگر روزی درآید از درم
در بیابان امیدش روی دل دارم ولی
چون منی را از چه رو این راه باشد در حرم
گر نباشد در حرم بارم مرا باری مدام
بر در امیدواری همچو حلقه بر درم
چون مرا از دولت وصلت جدا دارد رقیب
لاجرم از هجر او صد جامه بر تن بر درم
در جهان حالی به ناکامی به مانند شتر
خار زجری می خورم تا بار شوقی می برم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
اگر نه وصل تو باشد جهان نمی خواهم
چه جای هر دو جهانست جان نمی خواهم
اگر نه روی تو بینم چه حاصل از دیده
وگر نه ذکر تو گویم زبان نمی خواهم
اگر نه سرو روان قد تو را بینم
به جان دوست که در تن روان نمی خواهم
اگر قدت ببر آید مرا شبی صنما
به بوستان گل و سرو روان نمی خواهم
به صبحدم چو گل وصل چینم از گلزار
صداع ناخوش هر باغبان نمی خواهم
به کوی عشق تو خواهم که رخ نهم بر خاک
ولیک زحمت آن آستان نمی خواهم
توانم آنکه فغان دارم از تو در کویت
ولیک دردسر دوستان نمی خواهم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
گفتم به دل که ای دل دانی که در چه کاریم
چون زلف خوب رویان آشفته روزگاریم
نه یار در بر ما نه دل به دست داریم
با خون دیده و دل روزی همی گذاریم
یک دم نظر به حالم از لطف خویشتن کن
ای نور هر دو دیده کز عشق زار زاریم
رحمی به دل نداری دانم تو را به جایم
باشد تو را بسی کس ما جز تو کس نداریم
پرسی تو حال زارم جانا نگفتنم به
کز آرزوی رویت مجروح و دل فگاریم
شوق رخ تو جانا گفتا که در چه کاری
جز تخم مهر رویت گفتم به جان چه کاریم
ای دل جهان و جان را در کار عشق کردی
صبری بکن خدا را تا دست از او بداریم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
صبا رسید و رسانید بوی یار قدیم
به سان عنبر تر می دهد ز لطف نسیم
دماغ جان چو معطّر شدم ز باد صبا
یقین شدم که پراکنده گشت زلف چو جیم
نظر به جانب دلخستگان هجران کن
که نیست طاقت و صبرم ز روی لطف عمیم
ز تشنه آب زلالی مکن دریغ مرا
که آب چشمه حیوان تویی و بنده سقیم
ز حال زار من خسته دل چه می پرسی
مراست گریه به عشقت قرین و ناله ندیم
اگر چو سرو روان پیش ما کنی گذری
نثار پای عزیز تو سر کنیم نه سیم
مرا ز جنّت فردوس حاصلی نبود
رضای دوست بسی خوشتر از بهشت برین