عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۴
زیر یک پیراهن از یکرنگیم بایار خویش
بوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویش
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستی دیوار خویش
برندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
از دم جان بخش درآخر تلافی می کند
عیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویش
قدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویش
نیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویش
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح
می کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویش
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
ازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۵
نیست رزقم تیر تخشی چون کمان ازتیر خویش
قسمتم خمیازه خشکی است از نخجیر خویش
گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش
تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم
ازمروت نیست کردن سعی درتعمیر خویش
جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش
یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار
بس که پاشیدم به صحرا دانه زنجیر خویش
چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت
کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش
زنگ بست از مهر خاموشی مراتیغ زبان
چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟
آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد
زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش
نیست در ظاهر مراصائب اگر نقدی به دست
زیر بار منتم ازآه بی تأثیر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۶
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۰
همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۹
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش
ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش
سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش
ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش
هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش
همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش
به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۱
نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۹
خود کرده ام به شکوه تراخصم جان خویش
کافر مباد کشته تیغ زبان خویش !
یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم
در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش
هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار
دست نوازشی بکشم برکمان خویش
آتش به مصحف پر پروانه می زند
این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش
در وادیی که خضرزند جوش العطش
دارم عقیق صبربه زیر زبان خویش
چون موج ازکشاکش این بحر نیلگون
فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش
بلبل به خاکساری من رشک میبرد
افتاده ام ز جوش گل ازآشیان خویش
صائب به گردکعبه مقصد کجارسد؟
دارد هزار مرحله تاآستان خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۸
فارغ ز تمنای جهان گذران باش
بی داعیه چون دیده حیرت زدگان باش
از راه تواضع به فلک رفت مسیحا
باذره تنزل کن و خورشید مکان باش
زان پیش که ایام بهاران بسر آید
آماده پرواز چو اوراق خزان باش
در حقه سربسته گذارند گهر را
خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش
آیینه خورشید شود دیده بیدار
چون شبنم گل تادم آخر نگران باش
شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی
یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش
سررشته میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش
جایی که به کردار بود قیمت مردم
صائب که ترا گفت که چون تیغ،زبان باش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۳
سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۵
می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع
تا چه با پروانه بیدل کند صهبای شمع
حسن را در پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زیبنده است بربالای شمع
برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را
گر چه می باردبه ظاهر نور از سیمای شمع
گر شود بازیچه باد صبا خاکسترش
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع
نیست هرناشسته رو شایسته اقبال عشق
مه کجا در دیده پروانه گیرد جای شمع
می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران
گرچه کافوری بود،تاریک باشد پای شمع
رشته جان جسم خاکی را کند گردآوری
کز درون خود بود شیرازه اجزای شمع
قسمت پروانه جز خمیازه آغوش نیست
در شبستان وصال از قامت رعنای شمع
ظاهر آرایی کند روشندلان را شادمان
گر بر در زدی برون فانوس از سیمای شمع
می پرد در جستن پروانه چشم روشنش
گر چه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع
از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند
می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع
عشق عالمسوز دل را پاک کرد ازآرزو
چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟
در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع
روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند
نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع
هر نهالی دارد از دریاب رحمت بهره ای
نیست غیر از اشک خود آب دگر درپای شمع
آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوری ید بیضای شمع
لازم سر در هوایان است صائب سرکشی
کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۱
شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۵
به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغ
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۲
به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۵
صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۰
می نماید صد گره را یک گره زنار عشق
سبحه داران چون برون آیند ازبازار عشق؟
بوی این می آسمانها را به دور انداخته است
کیست تابرلب گذارد ساغر سرشار عشق؟
تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است
چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق
در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست
اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند
ورنه عاشق رانباشد صرفه دراظهار عشق
لاله خورشید بی تقریب می سوزد نفس
سر فرو نارد به هر گل گوشه دستار عشق
می خورد ازسایه بال هما طبل گریز
برسر هرکس که افتد سایه دیوار عشق
چون توانم ازگل بی خار او دفتر گشود؟
می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق
شوق موسی نخل ایمن رابه حرف آورده بود
خامه صائب چرا بندد لب ازگفتار عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷۱
پر صدا شد چینی افلاک ازفغفور عشق
چون شررهر ذره ای بیدار شد از شور عشق
دست بیباکی چو حسن ازآستین بیرون کند
شمسه دار فنا گردد سرمنصور عشق
چون انار از خنده بیجای خود دارد خطر
شیشه نه آسمان ازباده پرزور عشق
چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب
پرتو خورشید تابان محو شد درنور عشق
ناامیدی وامید اینجا هم آغوش همند
صبح رادرآستین دارد شب دیجور عشق
در سواد شهر (خون) چون لاله میرد در دلش
هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق
عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این
می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق
از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود
برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق
عاشقان در پرده دل شادمانی می کنند
خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست
چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۰
مشرق سینه چاک است در خانه عشق
چشم بیدار بود روزن کاشانه عشق
صندل از بهر سر مردم بیدرد بود
چوب دارست علاج سر دیوانه عشق
عالمی حلقه صفت چشم براین دردارند
تا به روی که گشاید در میخانه عشق
نیست در صومعه عقل به جز فکر معاش
گنج برروی هم افتاده به ویرانه عشق
شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است
گردش چرخ بود گردش پیمانه عشق
هر سر خار درین بادیه مجنون می بود
کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه عشق
گر چه افسانه بود باعث شیرینی خواب
خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه عشق
چون سیاووش مسلم گذرد ازآتش
اگر ازموم بود شهپر پروانه عشق
عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد
کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه عشق
موسی از زلزله طور چه پروا دارد ؟
سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه عشق؟
بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است
عقل داغ است ز اوضاع غریبانه عشق
شارع کعبه مقصود شود زنارش
هرکه از صدق کند خدمت بتخانه عشق
از من آداب مجویید که چون سیل بهار
خانه پرداز بود جلوه مستانه عشق
عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد
دیو راراه نباشد به پریخانه عشق
تا دل خونشده ات آب نگردد صائب
نیست ممکن که برومند شود دانه عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۴
دل شکسته بود گوهر یگانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد
کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق
ستاده اند به امید گوشه چشمی
هزار یوسف مصری برآستانه عشق
خم سپهر برین را به دست بردارند
سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق
مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی
که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق
حدیث باده چه گویم، که آب می گردد
به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق
بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی
که قفل منع ندارد در خزانه عشق
چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی
که چهره سوز بود خاک آستانه عشق
کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟
که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق