عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
هر آن کو صبر کرد ای دل، زشهوتها درین منزل
عوض دیدهست او حاصل به جان، زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد، یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد، که او خوشتر بدش در دل
تو گویی کین بدین خوبی، زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی، که این کاریست بیطایل
و او گوید زسرمستی که آن را تو ندیدستی
که آن علو است و تو پستی، که تو نقصی و آن کامل
بدو گر باز رو آرد، وتخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد، کزین سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد، و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد، ازین سون رخت دل، حاصل
سر رشتهی صبوری را ببین، بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را، صبوری نبودت مشکل
همه کدیه ازین حضرت، به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت، کزو شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را، به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را، مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی، شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی، پی آجل درین عاجل
زبی چون بین که چونها شد، زبی سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونها شد، زحقی چند گون باطل
حروف تختهٔ کانی، بدین تأویل میخوانی
خلاصهی صبر میدانی، بر آن تأویل شو عامل
صبوری کن مکن تیزی، ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی، که او شاهیست بس مفضل
عوض دیدهست او حاصل به جان، زان سوی آب و گل
چو شخصی کو دو زن دارد، یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد، که او خوشتر بدش در دل
تو گویی کین بدین خوبی، زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی، که این کاریست بیطایل
و او گوید زسرمستی که آن را تو ندیدستی
که آن علو است و تو پستی، که تو نقصی و آن کامل
بدو گر باز رو آرد، وتخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد، کزین سو راند او محمل
چو باز آن خوب کم نازد، و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد، ازین سون رخت دل، حاصل
سر رشتهی صبوری را ببین، بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را، صبوری نبودت مشکل
همه کدیه ازین حضرت، به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت، کزو شهوت شود حامل
بفرما صبر یاران را، به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را، مباش از دست حرص آکل
کسی را چون دهی پندی، شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی، پی آجل درین عاجل
زبی چون بین که چونها شد، زبی سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونها شد، زحقی چند گون باطل
حروف تختهٔ کانی، بدین تأویل میخوانی
خلاصهی صبر میدانی، بر آن تأویل شو عامل
صبوری کن مکن تیزی، ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی، که او شاهیست بس مفضل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
ای نفس کل صورت مکن، وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم
ای عاشق صافی روان، رو صاف چون آب روان
کین آب صافی بیگره، جان میفزاید دم به دم
از باد آب بیگره، گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه، کو را نه ترس است و نه غم
در نقش بینقشی ببین، هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بیبرگی نگر، هر شاخ را باغ ارم
زان صورت صورت گسل، کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او، بگریخته جان در حرم
از باده و از باد او، بس بنده و آزاد او
چون کان فروبرده نفس، چون که برآورده شکم
از بحر گویم یا ز در، یا از نفاذ حکم مر
نی، از مقالت هم ببر، میتاز تا پای علم
چپ راست دان این راه را، در چاه دان این جاه را
چون سوی موج خون روی، در خون بود خوان کرم
در آتش آبی تعبیه، در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب، در آب او دل در ندم
یا من ولی انعامنا، ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا، ای بیتو صحتها سقم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
حکیمیم، طبیبیم، ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
سبلهای کهن را، غم بیسر و بن را
ز رگها ش و ز پیها ش، به چنگاله کشیدیم
طبیبان فصیحیم، که شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم، درو روح دمیدیم
بپرسید از آنها، که دیدند نشانها
که تا شکر بگویند، که ما از چه رهیدیم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها که ندیدیم
سر غصه بکوبیم، غم از خانه بروبیم
همه شاهد و خوبیم، همه چون مه عیدیم
طبیبان الهیم، ز کس مزد نخواهیم
که ما پاک روانیم، نه طماع و پلیدیم
مپندار که این نیز، هلیلهست و بلیلهست
که این شهره عقاقیر ز فردوس کشیدیم
حکیمان خبیریم، که قاروره نگیریم
که ما در تن رنجور، چو اندیشه دویدیم
دهان باز مکن هیچ، که اغلب همه جغدند
دگر لاف مپران که ما بازپریدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
طبیبیم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختیست و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بیدام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر میکن
که آتش آب میگردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه بیدام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر میکن
که آتش آب میگردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
حسودان را ز غم آزاد کردم
دل گلهی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
دل گلهی خران را شاد کردم
به بیدادان بدادم داد پنهان
ولی در حق خود بیداد کردم
چو از صبرم همه فریاد کردند
چنان باشد که من فریاد کردم
مرا استاد صبر است و ازین رو
خلاف مذهب استاد کردم
جهانی که نشد آباد هرگز
به ویران کردنش آباد کردم
درین تیزاب که چون برگ کاه است
به مشتی گل درو بنیاد کردم
فراموشم مکن یا رب ز رحمت
اگر غیر تو را من یاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینهی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
میبسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایبدان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دان که اسپ تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چون که بهر دیدهٔ دل کوری ابدان صیام
چون که هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر
بر دل و جان وجا خون خوارهٔ شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آنها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بیقیمت که صد خروار ازو کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی؟
چیره گرداند تو را بر بیشهٔ شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
مینهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خندهٔ صایم به است از حال مفطر در سجود
زان که میبنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستارهی نحس دان تاریکدل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نورعلم؟
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطرهیی تو سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان که هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان میزهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جملهٔ قرآن صیام
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شستهاند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشندل و صافیروان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ارپا نهی شادیکنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند مانندهٔ دامان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی عجایبدان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دان که اسپ تازی تو هست در میدان صیام
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را
چون که بهر دیدهٔ دل کوری ابدان صیام
چون که هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر
بر دل و جان وجا خون خوارهٔ شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آنها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بیقیمت که صد خروار ازو کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی؟
چیره گرداند تو را بر بیشهٔ شیران صیام
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
مینهد بر تارک سرهای مختاران صیام
خندهٔ صایم به است از حال مفطر در سجود
زان که میبنشاندت بر خوان الرحمان صیام
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستارهی نحس دان تاریکدل
نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نورعلم؟
تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطرهیی تو سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زان که هست آرامگاه مرد سرگردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان میزهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سر نور پاک جملهٔ قرآن صیام
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شستهاند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشندل و صافیروان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ارپا نهی شادیکنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند
هر که در سر افکند مانندهٔ دامان صیام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۸
مادرم بخت بدست و پدرم جود و کرم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مهروی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
هین که بگلربک شادی به سعادت برسید
پر شد این شهر و بیابان سپه و طبل و علم
گر به گرگی برسم یوسف مهروی شود
در چهی گر بروم گردد چه باغ ارم
آن که باشد ز بخیلی دل او آهن و سنگ
حاتم وقت شود پیش من از جود و کرم
خاک چون در کف من زر شود و نقرهٔ خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم؟
صنمی دارم گر بوی خوشش فاش شود
جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم
مرد غم در فرحش که جبرالله عزاک
آنچنان تیغ چگونه نزند گردن غم؟
بستاند به ستم او دل هر که خواهد
عدلها جمله غلامان چنین ظلم و ستم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بیگانه شود در هوسش خال زعم
گفتم اربس کنم و قصه فروداشت کنم
تو تمامش کنی و شرح کنی گفت نعم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۹
زهی حلاوت پنهان، در این خلای شکم
مثال چنگ بود آدمی، نه بیش و نه کم
چنان که گر شکم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر، نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
زسوز ناله برآید ز سینهات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و مینال همچو نی به نیاز
شکم تهی شو و اسرار گو بسان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان، به جای کعبه صنم
چو روزهداری، اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه باش که آن خاتم سلیمان است
مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
فراز آید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر میباش
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
مثال چنگ بود آدمی، نه بیش و نه کم
چنان که گر شکم چنگ پر شود مثلا
نه ناله آید از آن چنگ پر، نه زیر و نه بم
اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو
زسوز ناله برآید ز سینهات هر دم
هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز
هزار پایه برآری به همت و به قدم
شکم تهی شو و مینال همچو نی به نیاز
شکم تهی شو و اسرار گو بسان قلم
چو پر شود شکمت در زمان حشر آرد
به جای عقل تو شیطان، به جای کعبه صنم
چو روزهداری، اخلاق خوب جمع شوند
به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم
به روزه باش که آن خاتم سلیمان است
مده به دیو تو خاتم، مزن تو ملک به هم
وگر ز کف تو شد ملک و لشکرت بگریخت
فراز آید لشکرت بر فراز علم
رسید مایده از آسمان به اهل صیام
به اهتمام دعاهای عیسی مریم
به روزه خوان کرم را تو منتظر میباش
از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۴
بیار مطرب، بر ما کریم باش، کریم
به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم
دلم چو آتش چون دردمی، شود زنده
چو دل مباش مسافر، مسقیم باش، مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره بسیم باش، بسیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش، نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایهوار بود
مثال دانهٔ در رو یتیم باش، یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید، دو نیم باش، دو نیم
الف مباش ز ابجد، که سرکشی دارد
مباش بی دو سر، تو چو جیم باش، چو جیم
به کوی خسته دلانی، رحیم باش، رحیم
دلم چو آتش چون دردمی، شود زنده
چو دل مباش مسافر، مسقیم باش، مقیم
بیامد آتش و بر راه عاشقان بنشست
که ای مسافر این ره بسیم باش، بسیم
ندا رسید به آتش که بر همه عشاق
چو شعلههای خلیلی نعیم باش، نعیم
گلیم از آب چو خواهی که تا برون آری
به زیر پای عزیزان گلیم باش، گلیم
چو بایدت که تو را بحر دایهوار بود
مثال دانهٔ در رو یتیم باش، یتیم
درست و راست شد ای دل که در هوا دل را
درست راست نیاید، دو نیم باش، دو نیم
الف مباش ز ابجد، که سرکشی دارد
مباش بی دو سر، تو چو جیم باش، چو جیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نهایم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قرة العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر که ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان برو امان گردیم
هین، خمش کن، از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نهایم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قرة العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر که ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان برو امان گردیم
هین، خمش کن، از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون؟
نک کش کشانت میبرند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها؟
تا چند چینی دانهها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقرهگین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک میزدی، همراز خوبان میشدی
دستکزنان میآمدی، کو یک نشان زانها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانهات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو؟ کو شکرین لبهای تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه میخواندی فسون؟
کو صرفه و استیزهات، بر نان و بر نان ریزهات؟
کو طوق و کو آویزهات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو؟ کو آن ملولیهای تو؟
کو آن نغولیهای تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربتها خوری، وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بیسکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
نک کش کشانت میبرند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانهها تو قفل با دندانهها؟
تا چند چینی دانهها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقرهگین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک میزدی، همراز خوبان میشدی
دستکزنان میآمدی، کو یک نشان زانها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانهات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شبهای تو؟ کو شکرین لبهای تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه میخواندی فسون؟
کو صرفه و استیزهات، بر نان و بر نان ریزهات؟
کو طوق و کو آویزهات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولیهای تو؟ کو آن ملولیهای تو؟
کو آن نغولیهای تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حملهها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربتها خوری، وز رفته حسرتها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بیسکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
هین دف بزن، هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
هی چه گریزی چندین؟ یک نفس این جا بنشین
صبر تو کو ای صابر؟ ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیش تر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد؟ یا ز شکر سرکه جهد؟
مغلطه تا چند دهی؟ ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی؟ زر به چه ماند به مسی؟
تو به چه مانی به کسی؟ ای ملک یوم الدین
صبر تو کو ای صابر؟ ای همه صبر و تمکین
ما دو سه کس نو مرده منتظر آن پرده
زنده شویم از تلقین بازرهیم از تکفین
هی به سلف نفخی کن پیش تر از یوم الدین
تا شنود چرخ فلک از حشر تو تحسین
هی به زبان ما گو رمز مگو پیدا گو
چند خوری خون به ستم ای همه خویت خونین
چند گزی بر جگرش چند کنی قصد سرش
چند دهی بد خبرش کار چنین است و چنین
چند کنی تلخ لبش چند کنی تیره شبش
ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین
هیچ عسل زهر دهد؟ یا ز شکر سرکه جهد؟
مغلطه تا چند دهی؟ ای غلط انداز مهین
هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر
هر حرکت که تو کنی هست در آن لطف دفین
سرو چه ماند به خسی؟ زر به چه ماند به مسی؟
تو به چه مانی به کسی؟ ای ملک یوم الدین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
دوش چه خوردهیی دلا؟ راست بگو نهان مکن
همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خوردهیی جام خلاص خوردهیی
بوی شراب میزند لخلخه در دهان مکن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چون که گلی نمیدهی جلوه گلستان مکن
غم نخورد ز ره زنی آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی که او حکم کند چنان مکن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
خشم کسی کند که او جان و جهان ما بود
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن
همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
باده خاص خوردهیی جام خلاص خوردهیی
بوی شراب میزند لخلخه در دهان مکن
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چون که گلی نمیدهی جلوه گلستان مکن
غم نخورد ز ره زنی آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی که او حکم کند چنان مکن
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
خشم کسی کند که او جان و جهان ما بود
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
حرام است ای مسلمانان ازین خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما میکش
که تا صبرت بیاموزد به سقف بیستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفهی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا نمیتاند ز کاسهی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی میکشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانشها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند بیدم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم
ازین پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما میکش
که تا صبرت بیاموزد به سقف بیستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفهی درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچه درو باشد
ولی سودا نمیتاند ز کاسهی سرنگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
تویی شیر اندرین درگه عدو راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی میکشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانشها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند بیدم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خود دارد به سوی تایبون رفتن