عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ای داده زآستان خود آورارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
در خاک ره نشانده بیکبارگی مرا
ازبسکه خون خورم زغمت بیخود اوفتم
مردم نهند تهمت میخوارگی مرا
دردا که هست چاره کارم هلاک و نیست
غیر از تو چاره ساز به بیچارگی مرا
باری چو دل شکسته ز سنگ جداییم
ای سنگدل گذار به نظارگی مرا
آن میر مجلسی که تو را شمع جمع کرد
پروانه داده است به آوارگی مرا
پرورده کرشمه لطفت چو اهلیم
حیف است اگر کشی بستمکارگی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را
نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری
چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
تو را که طاقت آهی ز خوی نازک نیست
چرا به سنگ ستم دل شکسته یی ما را
زما به خشم مرو ای طبیب خسته دلان
بیا که مرهم دلهای خسته یی ما را
مگو که در دل اهلی خیال غیر گذشت
که لوح خاطر ازین حرف شسته یی ما را
نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را
ز جعد زلف تو هر موی ماست زنجیری
چرا درین همه زنجیر بسته یی ما را
تو را که طاقت آهی ز خوی نازک نیست
چرا به سنگ ستم دل شکسته یی ما را
زما به خشم مرو ای طبیب خسته دلان
بیا که مرهم دلهای خسته یی ما را
مگو که در دل اهلی خیال غیر گذشت
که لوح خاطر ازین حرف شسته یی ما را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پای بوس آن بت سنگین دل یا قوت لب
آرزو دارم شبی تاروز و روزی تا به شب
مردم از شوق لبش تا کی ادب دارم نگاه
میروم گستاخ پیش و میکنم ترک ادب
کس مهل پیش من بیمار ای همدم مباد
نام او ناگه برم بی اختیار از تاب تب
من که عمرم رفت بر باد و بجانان زنده ام
مانده ام در روی او بیخود همی مانم عجب
روزی هر کس به قدر بخت باشد لاجرم
سنگ بیدادم زند نخلی کزو جویم رطب
خلق گویند آب حیوان عمر جاویدان دهد
باری ای آب بقا کشتی تو ما را در طلب
گرچه می گویند خلقی نام این مجنون به یار
خوش بود اهلی شنیدن تازی از لفظ عرب
آرزو دارم شبی تاروز و روزی تا به شب
مردم از شوق لبش تا کی ادب دارم نگاه
میروم گستاخ پیش و میکنم ترک ادب
کس مهل پیش من بیمار ای همدم مباد
نام او ناگه برم بی اختیار از تاب تب
من که عمرم رفت بر باد و بجانان زنده ام
مانده ام در روی او بیخود همی مانم عجب
روزی هر کس به قدر بخت باشد لاجرم
سنگ بیدادم زند نخلی کزو جویم رطب
خلق گویند آب حیوان عمر جاویدان دهد
باری ای آب بقا کشتی تو ما را در طلب
گرچه می گویند خلقی نام این مجنون به یار
خوش بود اهلی شنیدن تازی از لفظ عرب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
سرومن، صد خارم از دست تو در پا رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
دست من گیر از کرم چون پایم از جا رفته است
بعد از این خواهد ز صحراسیل خون آمد بشهر
بسکه خون دل ز چشم ما بصحرار رفته است
هیچکس را خاری از دست غمت بر پا نرفت
هر چه رفت از زخم بیداد تو بر ما رفته است
آفتاب من اگر از روی زین گردد بلند
پست گردد کار مه هر چند بالا رفته است
کس بیوسف ننگرد از گرمی بازار تو
بلکه چون یوسف هزار اینجا بسودار رفته است
خسروان را آرزوی لعل شیرین تو کشت
کوهکن دروادی حسرت نه تنها رفته است
در سر کوی بتان اهلی گر رفت رفت
صد هزاران دین و دل اینجا بیغمار رفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
تو باغ حسنی و صد عندلیب زار تراست
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
منم که جز تو ندارم چومن هزار تراست
مدام خون خورم از حسرت دو نرگس تو
شراب من خورم و چشم پرخمارتر است
تو مست خنده شیرین چو خسرو از بختی
چه غم ز گریه فرهاد بیقرارتر است
اگرچه سوختم از عشق، باد خاکم برد
هنوز بر دل نازک زمن غبارتر است
چو روزگار جفا کیشت ای پسر پرورد
ننالم از تو اگر خوی روزگارتر است
وفا بتان جفا پیشه را نمی زیبد
تو جور کن بمن و باوفا چکارتر است
گرت بمهر خرد ور بجور بفروشد
درین معامله اهلی چه اختیارتر است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
قومی نشسته با تو و می نوش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
قومی برون در سخنی گوش میکنند
من خود هلاک آنکه ز دورت نظر کنم
مردم خیال بوسه و آغوش میکنند
آه و فغان بر آرم از این سنگدل بتان
زین جورها که با من خاموش میکنند
من آن شهید غرقه بخونم که چون مگس
خیل فرشته بر سر من جوش میکنند
حاشا که در بتان نبود شیوه وفا
اهلی منال کز تو فراموش میکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
هان ای خضر که آب بقانوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۶
بردی دلم اگرچه ندارم شکایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی
ما بنده توییم چرا بی عنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی
از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی
از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هرکس کند ز قصه حسنت روایتی
جز ما که جان به مهر تو دادیم بی گناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی
پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی
اهلی دل از وفای تو و بخت خود بردی
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی
دل باز ده که با تو بگویم حکایتی
ما بنده توییم چرا بی عنایتی
کس دل به بندگی ننهد بی عنایتی
از درد دل نهایت کارم پدید نیست
درد دل است این که ندارد نهایتی
از آب خضر و آتش موسی غرض تویی
هرکس کند ز قصه حسنت روایتی
جز ما که جان به مهر تو دادیم بی گناه
از جرم دوستی نکشد کس جنایتی
پیش تو در حمایت بخت است هر که هست
هرگز نکرد بخت بد ما حمایتی
اهلی دل از وفای تو و بخت خود بردی
لیکن هنوز میکشدش دل سرایتی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۵
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی ها
فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من
رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی ها
بت مشکل پسند از ابتذال شیوه می رنجد
بگوییدش که از عمرست آخر بی وفایی ها
نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را
به دستم چاکها چون شانه ماند از نارسایی ها
نیرزم التفات دزد و رهزن، بی نیازی بین
متاعم را به غارت داده اند از ناروایی ها
به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی
تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی ها؟
کدویی چون ز می یابم، چنان بر خویشتن بالم
که پندارم سرآمد روزگار بی نوایی ها
چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن
نگه در نکته زایی ها نفس در سرمه سایی ها
سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل ست اما
ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی ها
نرنجم گر به صورت از گدایان بوده ام غالب
به دارالملک معنی می کنم فرمانروایی ها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
سبکروحم بود بار من اندک
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
چرا نشماری آزار من اندک
تنم فرسوده در بند تو بسیار
دلت بخشوده بر کار من اندک
از این پرسش که بسیارست از تو
شد اندوه دل زار من اندک
همانا زان حکایتها که دارم
شنیدستی ز غمخوار من اندک
ز خاصانت گرامی گوهری هست
که می داند ز اسرار من اندک
سر کوچک دلیهای تو گردم
که آسان کرده دشوار من اندک
برآیی از نورد موج تشویر
نهی گر دل به گفتار من اندک
مدان کز دستبرد تست گر هست
متاع صبر در بار من اندک
وجودم خوان یغما بود غم را
تو هم بردی ز بسیار من اندک
نگویم تا نباشد نغز غالب
چه غم گر هست اشعار من اندک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۶ - شعر گفتن گلشاه در هجر ورقه
ایا نزهت و راحت جان من
دل و دیده و جان و جانان من
تو درمان جانی و درد دلی
کجا رفتی ای درد و درمان من
گسستندم از تو، نکردند رحم
برین خسته دو چشم گریان من
ز درد دلم گشت رخساره زرد
ز غم گوژ شد سرو بستان من
ز بهر درم به غریبی مرا
بدادند بی امر و فرمان من
تو بر جان خود بر، مخور زینهار
که خوردند زنهار بر جان من
دل و دیده و جان و جانان من
تو درمان جانی و درد دلی
کجا رفتی ای درد و درمان من
گسستندم از تو، نکردند رحم
برین خسته دو چشم گریان من
ز درد دلم گشت رخساره زرد
ز غم گوژ شد سرو بستان من
ز بهر درم به غریبی مرا
بدادند بی امر و فرمان من
تو بر جان خود بر، مخور زینهار
که خوردند زنهار بر جان من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه