عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
ای دل رفته ز جا، بازمیا
به فنا ساز و درین ساز میا
روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روان‌ها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا
راز کاواز دهد، راز نماند
مده آواز تو ای راز میا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد در علالا
سینه شکاف گشته، دل عشق باف گشته
چون شیشه صاف گشته، از جام حق تعالی
اشکوفه‌ها شکفته، وز چشم بد نهفته
غیرت مرا بگفته می خور، دهان میالا
ای جان چو رو نمودی، جان و دلم ربودی
چون مشتری تو بودی، قیمت گرفت کالا
ابرت نبات بارد، جورت حیات آرد
درد تو خوش گوارد، تو درد را مپالا
ای عشق با تواستم، وز بادهٔ تو مستم
وز تو بلند و پستم، وقت دنا تدلی
ماهت چگونه خوانم؟ مه رنج دق دارد
سروت اگر بخوانم، آن راست است الا
سرو احتراق دارد، مه هم محاق دارد
جز اصل اصل جان‌ها، اصلی ندارد اصلا
خورشید را کسوفی، مه را بود خسوفی
گر تو خلیل وقتی، این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران، باطل شدند و مردند
باطل نگردد آن کو، بر حق کند تولا
این خنده‌های خلقان، برقی‌ست دم بریده
جز خنده‌یی که باشد در جان، ز رب اعلی
آب حیات حق است، وان کو گریخت در حق
هم روح شد غلامش، هم روح قدس لالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمهٔ روان را
تا چشم‌ها گشاید، زاشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت، در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کرده‌ست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کندر شکم ز لطفت، رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد، وندر عدم چه باشد؟
کندر لحد ز نورت، رقص است استخوان را
بر پرده‌های دنیا، بسیار رقص کردیم
چابک شوید یاران، مر رقص آن جهان را
جان‌ها چو می‌برقصد، با کندهای قالب
خاصه چو بسکلاند این کندهٔ گران را
پس زاول ولادت، بودیم پای کوبان
در ظلمت رحم‌ها، از بهر شکر جان را
پس جمله صوفیانیم، از خانقه رسیده
رقصان و شکرگویان، این لوت رایگان را
این لوت را اگر جان، بدهیم رایگان است
خود چیست جان صوفی، این گنج شایگان را؟
چون خوان این جهان را، سرپوش آسمان است
از خوان حق چه گویم، زهره بود زبان را؟
ما صوفیان راهیم، ما طبل خوار شاهیم
پاینده دار یا رب، این کاسه را و خوان را
در کاسه‌های شاهان، جز کاسه شست ما نی
هر خام درنیابد این کاسه را و نان را
از کاسه‌های نعمت، تا کاسهٔ ملوث
پیش مگس چه فرق است، آن ننگ میزبان را؟
وان کس که کس بود او، ناخورده و چشیده
گه می‌گزد زبان را، گه می‌زند دهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
از سینه پاک کردم، افکار فلسفی را
در دیده جای کردم، اشکال یوسفی را
نادر جمال باید کندر زبان نیاید
تا سجده راست آید، مر آدم صفی را
طوری چگونه طوری، نوری چگونه نوری
هر لحظه نور بخشد، صد شمع منطفی را
خورشید چون برآید، هر ذره رو نماید
نوری دگر بباید، ذرات مختفی را
اصل وجودها او، دریای جودها او
چون صید می‌کند او، اشیاء منتفی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
این جا کسی‌ست پنهان، خود را مگیر تنها
بس تیز گوش دارد، مگشا به بد زبان را
بر چشمهٔ ضمیرت، کرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت، از وی شده‌ست پیدا
هر جا که چشمه باشد، باشد مقام پریان
با احتیاط باید، بودن تو را در آن جا
این پنج چشمهٔ حس، تا بر تنت روان است
زاشراق آن پری دان، گه بسته گاه مجری
وان پنج حس باطن، چون وهم و چون تصور
هم پنج چشمه می‌دان، پویان به سوی مرعی
هر چشمه را دو مشرف، پنجاه میرآبند
صورت به تو نمایند، اندر زمان اخلا
زخمت رسد ز پریان، گر با ادب نباشی
کاین گونه شهره پریان، تندند و بی‌محابا
تقدیر می‌فریبد تدبیر را که برجه
مکرش گلیم برده، از صد هزار چون ما
مرغان در قفس بین، در شست ماهیان بین
دل‌های نوحه گر بین، زان مکرساز دانا
دزدیده چشم مگشا بر هر بت از خیانت
تا نفکند ز چشمت، آن شهریار بینا
مانده‌ست چند بیتی، این چشمه گشت غایر
برجوشد آن ز چشمه، چون برجهیم فردا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بشکن سبو و کوزه، ای میرآب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهان‌ها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی، این عقل ز امتحان‌ها
ناقوس تن شکستی، ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها
ور جادویی نماید، بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی، بگشا برو زبان‌ها
عاشق خموش خوش تر، دریا به جوش خوش تر
چون آینه‌ست خوش تر در خامشی بیان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهاده‌ام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذره‌ها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را، می‌گفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخم‌های میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیده‌ام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
در جنبش اندرآور، زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور، جان‌های صوفیان را
خورشید و ماه و اختر، رقصان به گرد چنبر
ما در میان رقصیم، رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه، از کمترین ترانه
در چرخ اندرآرد، صوفی آسمان را
باد بهار پویان، آید ترانه گویان
خندان کند جهان را، خیزان کند خزان را
بس مار یار گردد، گل جفت خار گردد
وقت نثار گردد، مر شاه بوستان را
هر دم ز باغ بویی، آید چو پیک سویی
یعنی که الصلا زن، امروز دوستان را
در سر خود روان شد بستان و با تو گوید
در سر خود روان شو، تا جان رسد روان را
تا غنچه برگشاید، با سرو سر سوسن
لاله بشارت آرد، مر بید و ارغوان را
تا سر هر نهالی، از قعر بر سر آید
معراجیان نهاده، در باغ نردبان را
مرغان و عندلیبان، بر شاخ‌ها نشسته
چون بر خزینه باشد ادرار پاسبان را
این برگ چون زبان‌ها، وین میوه‌ها چو دل‌ها
دل‌ها چو رو نماید، قیمت دهد زبان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نام شتر به ترکی چبود؟ بگو دوا
نام بچه‌ش چه باشد؟ او خود پی‌اش دوا
ما زادهٔ قضا و قضا مادر همه‌ست
چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا
ما شیر ازو خوریم و همه در پی‌اش پریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانب سما
طبل سفر زده‌ست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان، همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان، چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کی قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایه‌وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه، الصلا
دل را رفیق ما کند آن کش که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دل‌ست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شقا
این در گمان نبود، درو طعن می‌زدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگر گرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها
پستان آب می‌خلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد، دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبه‌ها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همی‌رسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی، آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنی‌ست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنی‌ست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتی‌ست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
چند گریزی ز ما؟چندروی جا به جا؟
جان تو در دست ماست،همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف، گرد جهان از گزاف؟
زین رمهٔ پر ز لاف، هیچ تو دیدی وفا؟
روز دوسه ای زحیر،گرد جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر، گرسنه و بی نوا
مرده دل و مرده جو، چون پسر مرده شو
از کفن مرده‌یی‌ست، در تن تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار، صورت گرمابه را
دامن تو پر سفال، پیش تو آن زر و مال
باورم آن گه کنی، که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن، من چه کنم؟بخش کن
من به سما می‌روم، نیست زر آن جا روا
جغد نه یی بلبلی، از چه درین منزلی
باغ وچمن را چه شد؟سبزه وسرو و صبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را
بریز خون دل، آن خونیان صهبا را
ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را
قبای لعل ببخشیده چهرهٔ ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده
گشاده چون دل عشاق، پر رعنا را
ز عکس شان فلک سبز رنگ لعل شود
قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را؟
درآورند به رقص و طرب به یک جرعه
هزار پیر ضعیف بمانده برجا را
چه جای پیر، که آب حیات خلاقند
که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را
شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده‌ست؟
سخن شناس کند طوطی شکرخا را
زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف
چنین رفیق بباید، طریق بالا را
صلا زدند همه عاشقان طالب را
روان شوید به میدان پی تماشا را
اگر خزینهٔ قارون به ما فروریزند
ز مغز ما نتوانند برد سودا را
بیار ساقی باقی، که جان جان‌هایی
بریز بر سر سودا، شراب حمرا را
دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری
برو گمار دمی آن شراب گیرا را
زهی شراب که عشقش به دست خود پخته‌ست
زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها کند به یکی جرعه، خشم و صفرا را
تو مانده‌یی و شراب و همه فنا گشتیم
ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را؟
ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر
هزار عاشق کشتی، برای لالا را
به نفی لا، لا گوید به هر دمی لالا
بزن تو گردن لا را، بیار الا را
بده به لالا جامی، از آن که می‌دانی
که علم و عقل رباید، هزار دانا را
و یا به غمزهٔ شوخت، به سوی او بنگر
که غمزهٔ تو حیاتی‌ست ثانی، احیا را
به آب ده تو غبار غم و کدورت را
به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را
خدای عشق فرستاد تا درو پیچیم
که نیست لایق پیچش ملک، تعالیٰ را
بماند نیم غزل در دهان و ناگفته
ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را
برآ، بتاب بر افلاک شمس تبریزی
به مغز نغز بیارای برج جوزا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی، نه زخم‌های جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره‌ی صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه، زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
ز جنبش لهب و شعله چون بماند آتش
نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفر فتادش تا مصر و گشت مستثنا
نگر به موسی عمران که از بر مادر
به مدین آمد و زان راه گشت او مولا
نگر به عیسی مریم که از دوام سفر
چو آب چشمه‌ی حیوان‌ست یحیی الموتی
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا
چو بر براق سفر کرد در شب معراج
بیافت مرتبه‌ی قاب قوس او ادنی
اگر ملول نگردی، یکان یکان شمرم
مسافران جهان را دو تا دو تا و سه تا
چو اندکی بنمودم، بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن، به خوی و خلق خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجاغم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم؟
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا؟
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کزدم و ماران تو را امان ز کجا؟
دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفص شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام است و این بیان ز کجا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجره‌ی خیاط عاشقان فردا
من درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید
بدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و بخیه، زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافد
به زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیران
به ثبت و محو چو تلوین خاطر شیدا
دل است تختهٔ پرخاک، او مهندس دل
زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما
تو را چو در دگری ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتیجه همی‌کند پیدا
چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین
که قطره‌یی را چون بخش کرد در دریا
به جبر جملههٔ اضداد را مقابله کرد
خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
چه نیک بخت کسی که خدای خواند تو را
درآ درآ به سعادت، درت گشاد خدا
که برگشاید درها؟ مفتح الابواب
که نزل و منزل بخشید؟ نحن نزلنا
که دانه را بشکافد، ندا کند به درخت
که سر برآر به بالا و می‌فشان خرما؟
که دردمید در آن نی، که بود زیر زمین
که گشت مادر شیرین و خسرو حلوا؟
که کرد در کف کان خاک را زر و نقره؟
که کرد در صدفی آب را جواهرها؟
ز جان و تن برهیدی به جذبه‌ی جانان
ز قاب و قوس گذشتی به جذب اوادنی
هم آفتاب شده مطربت که “خیز سجود
به سوی قامت سروی زده‌ست لاله صلا
چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر؟
شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی
گل شکفته بگویم که از چه می‌خندد؟
که مستجاب شد او را از آن بهار دعا
چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت
دهان گشاد به خنده که های یا بشرا
به دی بگوید گلشن که هر چه خواهی کن
به فر عدل شهنشه نترسم از یغما
چو آسمان و زمین در کفش کم از سیبی‌ست
تو برگ من بربایی، کجا بری و کجا؟
چو اوست معنی عالم به اتفاق همه
به جز به خدمت معنی، کجا روند اسما؟
شد اسم مظهر معنی، کاردت ان اعرف
وز اسم یافت فراغت، بصیرت عرفا
کلیم را بشناسد به معرفت هارون
اگر عصاش نباشد، وگر ید بیضا
چگونه چرخ نگردد به گرد بام و درش
که آفتاب و مه از نور او کنند سخا؟
چو نور گفت خداوند خویشتن را نام
غلام چشم شو ایرا ز نور کرد چرا
از این همه بگذشتم نگاه دار تو دست
که می‌خرامد از آن پرده مست یوسف ما
چه جای دست بود عقل و هوش شد از دست
که ساقی‌یی‌ست دلارام و باده‌اش گیرا
خموش باش که تا شرح این همو گوید
که آب و تاب همان به که آید از بالا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود
چرا نمود دو تا آن یگانه، یکتا را؟
دهان پر است جهان خموش را از راز
چه مانع است فصیحان حرف پیما را؟
به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند
شکرلبان حقایق، دهان گویا را
گهی ز بوسه‌ی یار و گهی ز جام عقار
مجال نیست سخن را، نه رمز و ایما را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
چو فتنه مست شود، ناگهان برآشوبند
چه چیز بند کند مست بی‌محابا را؟
چو موج پست شود، کوه‌ها و بحر شود
که بیم، آب کند سنگ‌های خارا را
چو سنگ آب شود، آب سنگ، پس می‌دان
احاطت ملک کامکار بینا را
چو جنگ صلح شود، صلح جنگ، پس می‌بین
صناعت کف آن کردگار دانا را
بپوش روی که روپوش کار خوبان است
زبون و دست خوش و رام یافتی ما را
حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش
مکن، مبند به کلی ره مواسا را
طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن
چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را
چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا
چنان که راه ببندد حشیش دریا را
اکنت صاعقه یا حبیب او نارا
فما ترکت لنا منزلا و لا دارا
بک الفخار ولکن بهت من سکر
فلست افهم لی مفخرا و لا عارا
متی اتوب من الذنب، توبتی ذنبی
متی اجار اذا العشق صار لی جارا؟
یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی
اما قضیت به فی هلاک اوطارا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر، که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همی‌کند هم رنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوب روی و خوش فعل است؟
چه می‌شود تن مسکین، چو شد ز جان عذرا؟
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا، اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو؟ نه که همان دستی؟
نه، این زمان فراق است و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار، ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی، خدات منما یاد
که این دعاگو به زین نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی، چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمهٔ گربه، زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند
که گربه می‌کشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش می‌جنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوش پیوند
که پاره پارهٔ دود از کفش شده‌ست سما
شه جهانی و هم پاره دوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پارهٔ ما
چو چنگ ما بشکستی، بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همی‌زن، همی‌پذیر بلا
بلا کنیم، ولیکن بلی اول کو؟
که آن چو نعرهٔ روح است، وین ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی، شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دم‌ها
که نای پارهٔ ما، پاره می‌دهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیف ادا؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا
درافکند دم او در هزار سر سودا
بگفته‌ام که نگویم ولیک خواهم گفت
من از کجا و وفاهای عهدها ز کجا؟
اگر زمین به سراسر بروید از توبه
به یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آن که توبه چو بندست، بند نپذیرد
علو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق این زمان گرهی‌ست
که نیست لایق آن روی خوب، ازان بازآ
مرا به جمله جهان کار کس نیاید خوش
که کارهای تو دیدم مناسب و همتا
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
ز ذره ذره شنیدم که نعم مولانا
حلاوتی‌ست در آن آب بحر زخارت
که شد از او جگر آب را هم استسقا
خدای پهلوی هر درد دارویی بنهاد
چو درد عشق قدیمست ماند بی‌ز دوا
وگر دوا بود این را تو خود روا داری
به کاه گل که بیندوده است بام سما؟
کسی که نوبت الفقر فخر زد جانش
چه التفات نماید به تاج و تخت و لوا
چو باغ و راغ حقایق جهان گرفت همه
میان زهرگیاهی چرا چرند چرا؟
دهان پراست سخن، لیک گفت امکان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
میان صد کس عاشق چنان پدید بود
که بر فلک مه تابان میان کوکب‌ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها
به باغ رنجه مشو، در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها
دمشق چه، که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره دران چهره‌ها و غبغب‌ها
نه از نبیذ لذیذش شکوفه‌ها و خمار
نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمع اند
به عشق باز رهد جان ز طمع و مطلب‌ها
چه فخر باشد مر عشق را ز مشتریان؟
چه پشت باشد مر شیر را ز ثعلب‌ها؟
فراز نخل جهان پخته‌یی نمی‌یابم
که کند شد همه دندانم از مذنب‌ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جدایی‌ست چون مرکب‌ها
عنایتش بگزیده‌ست از پی جان‌ها
مسببش بخریده‌ست از مسبب‌ها
وکیل عشق درآمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گب‌ها
زهی جهان و زهی نظم نادر و ترتیب
هزار شور درافکند در مرتب‌ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربی ست
که عشق چون زر کان است و آن مذهب‌ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه ودها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و بها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزون‌تر است جمالش ز جمله‌ی دب‌ها