عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
در چمن جان من سرو خرامان یکی ست
نرگس رعناش دو، غنچه خندان یکی ست
گفت به غمزه لبش، جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی، وه که مرا جان یکی ست
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی ست
طرف چمن می روی طعنه زنان سرو را
بیش خجالت مده، راه جوانان یکی ست
خسرو دلخسته را بنده صورت نگر
چونکه به معنی رسی، بنده و سلطان یکی ست
نرگس رعناش دو، غنچه خندان یکی ست
گفت به غمزه لبش، جان ده و بوسی ستان
کاش دو صد جان بدی، وه که مرا جان یکی ست
من ز غم گلرخی ژاله فشانم چو اشک
ابر درین واقعه با من گریان یکی ست
طرف چمن می روی طعنه زنان سرو را
بیش خجالت مده، راه جوانان یکی ست
خسرو دلخسته را بنده صورت نگر
چونکه به معنی رسی، بنده و سلطان یکی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
شکوفه غالیه بو گشت و باغ گل رنگ است
هوای باده ساقی و نفحه چنگ است
بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین
که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است
اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو
از آنکه در سر او صد هزار نیرنگ است
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
ازان کلاه کژ و تکمه شکر رنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است، نه سنگ است
ز دست خسرو مسکین پیاله ای بستان
که او غلام شهنشاه هفت اورنگ است
هوای باده ساقی و نفحه چنگ است
بیا و بند قبا باز کن دمی بنشین
که عقل در بر من چون قبای تو تنگ است
اگر ز غمزه بدآموز می کند، مشنو
از آنکه در سر او صد هزار نیرنگ است
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
ازان کلاه کژ و تکمه شکر رنگ است
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین
که آخر این دل مسکین دل است، نه سنگ است
ز دست خسرو مسکین پیاله ای بستان
که او غلام شهنشاه هفت اورنگ است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ
هلال خم شد و جنبید، از آنش پشت دوتاست
به نیم دایره ماند هلال در گردش
هزار نقطه ز نقش ستارگان پیداست
شراب شد، به عمل آر مایه عملش
که هم مقاطعه پیکرش بخواهد سوخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب در جوزاست
نه دایره ست ز می در میان شیشه که آن
خیال حلقه ای از گوش شاهد رعناست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ
هلال خم شد و جنبید، از آنش پشت دوتاست
به نیم دایره ماند هلال در گردش
هزار نقطه ز نقش ستارگان پیداست
شراب شد، به عمل آر مایه عملش
که هم مقاطعه پیکرش بخواهد سوخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب در جوزاست
نه دایره ست ز می در میان شیشه که آن
خیال حلقه ای از گوش شاهد رعناست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بهار غالیه در دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
رسید فصل گل و باد عنبر افشان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
نگارخانه جانان بهشت رضوان است
به سرو باغ که بیند کنون که در هر باغ
هزار سرو به هر گوشه ای خرامان است
کنون به سوی چمن بی بهشتیان نروم
که هر چه ذوق بهشت است روی خامان است
عجب که جام نمی افتد از کف نرگس
چنانکه او به غنودن فتان و خیزان است
حریف معنی گل را به جان خرد، هر چند
که سهل قیمت و کالای دهر ارزان است
به گوشه های چمن برگ گل چو نرمه گوش
درو ز قطره نگر تا چه در غلطان است
زخاره بودی دامان کوه از لاله
کنون ز اطلس لعلش نگر که دامان است
زمین به باغ ندید آفتاب از پی شاخ
نگر ز خانه که در سایه های بستان است
چنین که نرگس و گل چشم را به صحن چمن
همی نهند، مگر آستان سلطان است
شکفته باد گل دولت تو تا به ابد
گلی که بلبل او خسرو ثناخوان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
وقت گلبانگ بلبل سحر است
خار پهلوی گل نشاند، زآنک
خون بسته ز بهر نیشتر است
باغ در رقص و جنبش است، زآنک
بانگ بلبل به گوشهای در است
چون که پیوند توست گل، ای خار
نیش در حق او نه از هنر است
آخر، ای گل، نگر ز چندین سیم
که ترا یک دو سه قراضه زر است
خلق را یاد می دهد ز شراب
آنکه از لاله کوه کاسه گر است
لاله از می پیاله می گیرد
آنکه پیمانه پر شود دگر است
غنچه را بین فراهمی دهنش
گوییا بوسه جای آن پسر است
چشم مستت کشنده ایست عجب
خواب مستیش ازان کشنده تر است
ساقی من روانه کن از کف
کشتی من که عمر بر گذر است
باغ داد از نشاط و عیش خبر
ای خوش آن کس که مست و بی خبر است
باغ در رقص آمد، ای خسرو
بانگ بلبل به گوشهای در است
وقت گلبانگ بلبل سحر است
خار پهلوی گل نشاند، زآنک
خون بسته ز بهر نیشتر است
باغ در رقص و جنبش است، زآنک
بانگ بلبل به گوشهای در است
چون که پیوند توست گل، ای خار
نیش در حق او نه از هنر است
آخر، ای گل، نگر ز چندین سیم
که ترا یک دو سه قراضه زر است
خلق را یاد می دهد ز شراب
آنکه از لاله کوه کاسه گر است
لاله از می پیاله می گیرد
آنکه پیمانه پر شود دگر است
غنچه را بین فراهمی دهنش
گوییا بوسه جای آن پسر است
چشم مستت کشنده ایست عجب
خواب مستیش ازان کشنده تر است
ساقی من روانه کن از کف
کشتی من که عمر بر گذر است
باغ داد از نشاط و عیش خبر
ای خوش آن کس که مست و بی خبر است
باغ در رقص آمد، ای خسرو
بانگ بلبل به گوشهای در است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دامن گل ز ابر پر گهر است
باغ را زیب و زینت دگر است
غنچه بر باد داد دل، چو گشاد
چشم بر گل که مو به روی فر است
به یکی جام کش رسید از دور
نرگس افتاده مست و بی خبر است
همه از سرو می برد بلبل
نیک یکبارگی بلند پر است
هر چه تسخیر کیف یحیی الارض
خواند بلبل به خط سبزه در است
گل ورق راست کرده از شبنم
مهره آن ورق همه گهر است
دوستان را کنون ز بهر نشاط
جانب باغ و بوستان گذر است
ورق گل اگر لطیف افتاد
خط سبزه ازان لطیف تر است
نرود سوی باغ خسرو، ازآنک
باغ او بزم شاه نامور است
باغ را زیب و زینت دگر است
غنچه بر باد داد دل، چو گشاد
چشم بر گل که مو به روی فر است
به یکی جام کش رسید از دور
نرگس افتاده مست و بی خبر است
همه از سرو می برد بلبل
نیک یکبارگی بلند پر است
هر چه تسخیر کیف یحیی الارض
خواند بلبل به خط سبزه در است
گل ورق راست کرده از شبنم
مهره آن ورق همه گهر است
دوستان را کنون ز بهر نشاط
جانب باغ و بوستان گذر است
ورق گل اگر لطیف افتاد
خط سبزه ازان لطیف تر است
نرود سوی باغ خسرو، ازآنک
باغ او بزم شاه نامور است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
گلستان نسیم سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
صبا غنچه را خفته دریافته ست
چنان خواب دیده ست نرگس به خواب
که گویی که او جام زر یافته ست
خبر نیست مر بلبل مست را
که از مستیش گل خبر یافته ست
نسیم چون مشک در خاک ریخت
مگر بوی آن خوش پسر یافته ست
خیال قدت سر و گم کرده بود
ولی ناگهان نیشکر یافته ست
چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت
ز سوز دل من اثر یافته ست
به پای خیالت فرو ریخت چشم
دری کان به خون جگر یافته ست
بسا شب که بیدار خسرو نشست
که شام غمش را سحر یافته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهار آمد و گلهای بوستان بشکفت
به خوش دلی و طرب روی دوستان بشکفت
بدان صفت که گل از باد نشکفد به چمن
ز باده باده کشان را بهار جان بشکفت
به دیده پرس که آبش چو آب در غلطید
ز می چو عارض خوبان دلستان بشکفت
گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
به کوی دوست گل از خون عاشقان بشکفت
بتان بترس قدم می نهند بر لاله
که همچو شعله آتش به بوستان بشکفت
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجید و در زمان بشکفت
چنان که گل به خوی مصطفی شکفت به خاک
رخم ز سوزن خاک ره بتان بشکفت
نسیم مشک جهان گیر شد، چو خسرو را
ز یاد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
به خوش دلی و طرب روی دوستان بشکفت
بدان صفت که گل از باد نشکفد به چمن
ز باده باده کشان را بهار جان بشکفت
به دیده پرس که آبش چو آب در غلطید
ز می چو عارض خوبان دلستان بشکفت
گل از شراب بدانسان که بشکفد در جام
به کوی دوست گل از خون عاشقان بشکفت
بتان بترس قدم می نهند بر لاله
که همچو شعله آتش به بوستان بشکفت
ز بس که غنچه دم بسته از صبا دم زد
درون پوست نگنجید و در زمان بشکفت
چنان که گل به خوی مصطفی شکفت به خاک
رخم ز سوزن خاک ره بتان بشکفت
نسیم مشک جهان گیر شد، چو خسرو را
ز یاد مدحت تو غنچه در دهان بشکفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می آید؟
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
که با چندان نکورویی نقاب افگنده می آید
نگار من که دی گیسوکشان رفته ست در بستان
کنار لاله را اینک به مشک آگنده می آید
مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی
چه فال است اینکه، یارب، بر زبان بنده می آید
من امروز از طریق اشک خون آلود خود دیدم
که بنیاد دل پر خون من برکنده می آید
به عاقل عشق ندهد جان، ز مرده کس نریزد خون
همه پیکان خوبان بر درون زنده می آید
الا، ای ابر نوروزی، اگر عاشق نه ای بر کس
مکن بی موجبی گریه که گل را خنده می آید
نگویی آخر، ای بلبل، که گل با سیم تو بر تو
چرا در بزم سلطان با لباس ژنده می آید؟
خجسته آفتاب در شرف سلطان جلال الدین
کزو هر دم جهان را طالع فرخنده می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند
جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او
نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند
سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم
منش لبیک می گویم، چو او سگ را همی خواند
شتربانا، فرود آور زمانی محملش ورنه
ز آب چشم من ترسم شتر در گل فرو ماند
کجا در دل بماند جان، اگر جانان برون آید
کسی کز هم تگی دیدن زمام از دست بستاند
چو من مردم درین وادی، رو، ای سیلاب چشم من
ز مین را گرد بنشانی، شتر جایی که بنشاند
دم سرد مرا، ای باد، لطفی کن، مبر هر سو
هم آن سو بر، مگر گردی ازان رخسار بنشاند
درین ویرانه خواهم داد جان، ار بر سرم ناید
بگو، ای ساربان، باری سر ناقه بگرداند
خروش اشتر او هست از بار گران خسرو
که ریزد کاروان دل، گر او محمل بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟
ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا
همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید
دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم
چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید
بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه
که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟
بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان
ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید
خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او
هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید
بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو
گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید
دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد
نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد
در کالبد سوخته، جانی دگر آورد
امروز هم از اول صبحم سر مستی ست
این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟
صد منت باد است برین دیده کزان راه
من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد
هرگز نرود از دل من گریه شب
کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد
ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری
کین آتش اندوه ز من دود برآورد
من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز
او خود همه پرکاله خون جگر آورد
هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک
سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد
یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟
آن جان برون رفته که در جان سقر آورد
زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید
جایی گل خندان مرا در نظر آورد
خون من دل سوخته در گردن قاصد
کان نامه که آورد از او دیرتر آورد
خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است
گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
چون مرغ سحر از غم گلزار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست، مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد
از غم دل دیوانه من زار بنالد
هر گه که به گوشش برسد ناله زارم
بر درد من سوخته دل زار بنالد
بر سوزش من جان زن و مرد بسوزد
وز ناله زارم در و دیوار بنالد
ای آنکه ز دردت خبری نیست، مکن عیب
گر سوخته ای از دل افگار بنالد
خسرو، اگر از درد بنالد، چه توان گفت؟
عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
چو ماه روزه از اوج سما شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
ز نور روزه دوران بی ضیا شد
بر ابروی هلال عید بنگر
هلال ابروم از من جدا شد
ازان آبی که بگذشت از سر خم
پیاله با صراحی آشنا شد
مرا کاب دو چشم از سرگذشته ست
عجب بنگر که گل باد صبا شد
گلش را سبزه نارسته گیا رست
چنان مردم مگر مردم گیا شد
ازان محراب ابرو یاد کردم
نمازی چند نیز از من قضا شد
مگر مجنون شناسد، حال من چیست؟
که در هجران لیلی مبتلا شد
همه گل می دمد از دیده در چشم
خیال روی او ما را بلا شد
در آب دیده سرگردان چه مانده ست؟
مگر سنگین دل من آشنا شد
دو چشم خسرو از باریدن در
کف شاهنشه باران عطا شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
به سالی کی چنین ماهی برآید؟
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید