عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
گر دلبر من بر من آید
دل در بر و روح در تن آید
شبها ز هوا گرفته ام باز
وقت است که در نشیمن آید
ترسم که در انتظار رویش
رویم به نماز خفتن آید
شد موسم آنکه در گلستان
بلبل به نوا به گفتن آید
ابر آب زند ز دیده بر خاک
فراش صبا به رفتن آید
وز ناله مرغ و گریه ابر
گل خندد و در شکفتن آید
ساقی کشد انتظار بلبل
تا باز گلی به گلشن آید
چون شمع ستاده ام به یک پا
پروانه اگر به کشتن آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
چون ز نسیم صبحدم زلف تو در هوا شود
سنگ بود نه آدمی، هر که نه مبتلا شود
هر سحری که ترک من سر ز خمار بر کند
بس که نماز مردمان هر طرفی قضا شود
حسن تو هم به کودکی آفت شهر گشت اگر
زین چه که هست ذره ای برگذرد، بلا شود
این همه نسخه کاینه می ببرد ز روی تو
گرنه به مهر و مه رسد پس تو بگو، کجا شود؟
باد خزان که بشکند شاخ جوانی چمن
بر سر زلف، ار شبی برگذرد، صبا شود
سبزه خط نهان مکن تا بکنم نظاره ای
پیش که در میان گل سبزه تو گیا شود
بر سر کویت از طرب، گو چه غلط شود مرا؟
وعده وصل تو شبی، گر به غلط وفا شود
طعنه زنند هر کسی شادی بزی و غم مخور
خسرو خسته می زید، گر ز غمش رها شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
باز گل بشکفت و گلرویان سوی بستان شدند
مطرب و بلبل بهم در نغمه و دستان شدند
میهمان دیگری بود او به باغ و من به رشک
جمله مرغان چمن از آه من بریان شدند
چون گلی بینم، تو یاد آبی و جان پاره شود
این همه سرهای غنچه بهر جان پیکان شدند
باغ حاجت نیست هم در کوی خود بین کاهل دل
خاک گشتند اول و آنگه گل و ریحان شدند
دولت حسنت فزون بادا که نیکوتر شود
این همه دلها که از اقبال تو ویران شدند
می شدند اهل وفا مهمان رویت بلکه شان
بر جگرهای کباب خویشتن مهمان شدند
لاف عشق و وصل یاران، این بدان ماندبدان
حاجیان در کعبه ماندند و به ترکستان شدند
خسروا، با ما بیا تا با خیالش خوش شویم
زانکه هر کس با نگار خویش در بستان شدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
سبزه ای سبز است و آب روشن و سرو بلند
باده صافی به جام آبگون باید فگند
جای بلبل هست بر سرو بلند و زین قبیل
هست جای آنکه بلبل می پرد زینسان بلند
نرگس اندر عین مستی سوی گل چشمک زن است
ورنه گل بر سبزه هم چندین نکردی ریشخند
گل ازان کم عمر شد کاو ییشتر از عمر خویش
دام داد آن را که از وی وقت گل شد بهره مند
ساقیا، می چاشنی کن بعد ازان درده، ازانک
گر ترش باشد می آن را چاشنی باید ز قند
بند بندم را جدا کرده است دست غم به تیغ
تو به خون گرم می پیوند کن بندم ز بند
شاهد مجلس، بپوشان رو که من از بیم چشم
پیش رویت پای می کوبم بر آتش چون سپند
گر دل خسرو رسن بازی کند با زلف تو
رشته یک چندی درازش ده ز زلف چون کمند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
ناز کن، ای گل، که سرو بوستانی می کشد
ناز تو بلبل به هر نوعی که دانی می کشد
ابجد سبزه همی خواند بنفشه طفل وار
پیر گشته است و دلش سوی جوانی می کشد
لاله و نرگس قدح بر کف ز جا برخاستند
یکدگر هر یک شراب ارغوانی می کشد
نرگس از کف جام ننهد، گر چه از رنج خمار
سرفگنده مانده چندان ناتوانی می کشد
زندگانی آن کسی بر آب دارد بعد ازین
کاو به جام روشن آب زندگانی می کشد
خسروا، در موسم گل همچو بلبل مست باش
خاصه چون بلبل نوای خسروانی می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مست من باز جدایی ز سر آغاز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
سبزه ها می دمد و آب روان می آید
ابر چون دیده من گریه کنان می آید
از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن
هوسی در دل هر پیر و جوان می آید
سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش
که به گلزار بسی سرو روان می آید
جان کشم پیش و جهان هم، اگرم دست دهد
اندر آن راه که آن جان جهان می اید
نه همانا که من امشب بکشم تا به سحر
کای صبا، از تو مرا بوی فلان می آید
اینکه آن شوخ همی آید و خلقی بیهوش
مرده را مژده رسانید که جان می آید
منه، ای باد، فزون بار غبارش زین بیش
که گرانبار دل و جان کسان می آید
کوه غم دارم و یک لحظه برون می ریزم
بر دل نازکش آن نیز گران می آید
خسروا، دست به فتراک امید که زدی؟
تو سنی دان که نه در ضبط عنان می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
هر کسی گاه جوانی تگ و پویی دارد
گشت باغی و نشاط لب جویی دارد
کس نپرسد که کجایم من بی خانه و جای؟
هر خسی خاکی و هر سگ سر کویی دارد
دوست دارم خم گیسوی نکورویان را
وان کسی را که دلی در خم مویی دارد
کاشکی خاک شوم من به زمینی کانجا
ترک من گاه سواری تگ و پویی دارد
تا درونی نبود، محرم شوقی نشود
سوزش عود از آن است که بویی دارد
گر سرم دولت چوگانش نیرزد، باری
لذتی دارم از آن حال که گویی دارد
هان و هان تا نکند عمر به بستان ضایع
هر که در خانه تماشای نکویی دارد
عاشقان باده به جز کأس ملامت نخورند
کار مجنون است که سنگی و سبویی دارد
یارب این مذهب خورشید پرستی ز چه خاست؟
مگر آن است که چون روی تو رویی دارد
خسرو ار جان به غمت داد، ترا بادا عیش
چون تویی را چه غم، ار جان چو اویی دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
نه به بالای خوشت سرو خرامان روید
نه به سیمای رخت لاله نعمان روید
نه به ذوق لب لعل تو توان یافت شکر
نه به شکل دهنت پسته خندان روید
با همه حسن و طراوت چو گل روی تو نیست
آن گل تازه که در روضه رضوان روید
سرو بالای ترا خاصیتی هست ز لطف
که نهال خوش او در چمن جان روید
گر تو خود بگذری، ای سرو، سمن بوی، به باغ
زیر خاک قدمت لاله و ریحان روید
ز غم نرگس سیراب توام جسم ضعیف
چو گیاهی ست که در راه بیابان روید
قدم از کوی تو من بازنگیرم هرگز
گر همه رهگذرم خنجر و پیکان روید
تا دو یاقوت لبت خسرو بیچاره بدید
همه از دیده او لعل بدخشان روید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
یار باز آمد و بوی گل و ریحان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
باز بوی گل مرا دیوانه کرد
باز عقلم را صبا بیگانه کرد
بازم از سر تازه شد مستی عشق
بس که بلبل ناله مستانه کرد
گل چو شمع خوبرویی برفروخت
بلبل بیچاره را پروانه کرد
نی بر آب زلف تست، ار چه به باغ
زلف را با آب سنبل شانه کرد
لاله را بهر تقاضای شراب
جرعه می در ته پیمانه کرد
خرمن بسیار هشیاران بسوخت
بس که عشقت آتش دیوانه کرد
جان برد از خانه تن عاقبت
اینچنین عشقت که در دل خانه کرد
قصه شیرین، عجب افسانه ایست
کوهکن خواب اندرین افسانه کرد
خورد خسرو نیست جز غم، چاره نیست؟
چون خدا این مرغ را این دانه کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
باز زهره مطربی آغاز کرد
پیش رندان بربط خود ساز کرد
ماه روزه رفت و رخ بنمود عید
میر میخانه سر خم باز کرد
مریم خم زاد عیسی سیرتی
مرغ جانم جانبش پرواز کرد
گل نمود از پرده عشاق روی
بلبل شیدا نوا آغاز کرد
مجلسی آراست پیر میکده
تائبان را سوی خود آواز کرد
درد نوشی توبه خود را شکست
راهب دیرش بسی اعزاز کرد
بر حریفان داد ساقی باده ها
دور خسرو چون رسیده ناز کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
صبح چون از روی مشرق رو نمود
صحن مینا روضه مینو نمود
گیسوی شب شد سفید و آفتاب
نور شیبش از ته گیسو نمود
هندوی شب مرد و خورشید آتشی
از برای سوز آن هندو نمود
سوی ساقی مدت تاریک هجر
بس اشارت کز خم ابرو نمود
چشمه خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کز رخ ماهو نمود
ماه شبرو را چو گردون سلخ کرد
استخوانش در ته پهلو نمود
بنده خسرو دل به ساقی عرضه کرد
درد دل را پیش جان دارو نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
خیمه نوروز بر صحرا زدند
چار طاق لعل بر خارا زدند
لاله را بنگر که گویی عرشیان
کرسی از یاقوت بر مینا زدند
کارداران بهار از روز گل
زال زر بر روضه خضرا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشه های باغ ز آب چشم ابر
خنده ها بر چشمهای ما زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلا زدند
باد نوروزش همایون، کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
مطربان طبع خسرو گاه نطق
طعنه ها بر بلبل گویا زدند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
گل به تماشای چمن می رود
باد به گلگشت سمن می رود
آینه گشته ست ز عکس سمن
آب که در زیر سمن می رود
دوش شنیدم که به هر مجلسی
از دهن غنچه سخن می رود
وقت بهار آمد و ایام گل
آه که یار از بر من می رود
راحت روح است رخش، چون کنم
روح دل و راحت تن می رود
عهد شکسته ست و به هنگام صبر
آن صنم عهد شکن می رود
خسرو دلسوخته را در غمش
عمر در اندوه و حزن می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
بر آسمان پریوش چون ماه ما برآید
خورشید کیست باری کو بر سما برآید؟
چون در خرامش وی باران فتنه خیزد
سیلاب فتنه خیزد، موج بلا برآید
گلگشت او نخواهم بر خاک خود، چو میرم
کز گور شوربختان خار عنا برآید
گفتم که بر می آید جانم ز هجر، گفتا
جانی که ماند بی ما بگذار تا برآید
من چون زیم که جانم در آرزوی بوسی
بر زلف عنبریش هر دم صبا برآید
هر شب مرا برآید ناله ز جان سنگین
چون نالشی که شبها از آسیا برآید
شب بهر صبح رویت گویم دعا، ولیکن
حاجات تیره روزان کی از دعا برآید
از خنجر جفایت خونریزها به کویت
هر جا که خونم افتد، نقش جفا براید
ابری شود که برقش سیاره را بسوزد
دودی که هر شب از دل سوی سما برآید
در کوی تو که جانها در راه خاک باشند
بیچاره جان خسرو آنجا گیا برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
یاری که بر جدایی اویم گمان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود
بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود
رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟