عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۵ - این سخن چند،مصنف در باب خود و نیرنگ روزگار گوید
زجور زمانه دلم گشت سیر
در این صبر واین کوره اردشیر
چنان دان که در یوم پیروز یاد
که بردوستان جمله فیروز باد
چه کهتر چه مهتر هر آن کس که هست
همه شاد و خرم هم از باده مست
جهان را به شادی همی بسپرند
همه با می و رود و رامشگرند
منم بی می و رود با یک سرود
نه یار و نه همدم نه آوای رود
یکی روستا بچه فرسیم
غلام و دل پاک فردوسیم
نبینم همی لطف نیک اختری
شده مونسم دایما دفتری
کجا آفتابی که تف بخشدم
مگر چهره خسته بدرخشدم
کجا کیقبادی که یادم کند
به چربی همی بخت شادم کند
گرم روغنی بودی اندر چراغ
وزین نیک و بد نیز چندی فراغ
دهانم همی گوهران ریختن
زبرجد به لؤلؤ درآمیختن
سپاس از یکی شاه پروردگار
که گرچه حسابی درین روزگار
چو نرگس،همه جام و لیکن تهی
به خانه،خداوند،آنگه رهی
جهان را نماند به کس پایدار
کشد یک به یک نیک و بد روزگار
مرا گر نه باغست و کاخ بلند
نه میوه که خیزد به شاخ بلند
براین زشتی از وی نباید برید
چو باید چنان پرده دی درید
کنون بازگردم به گفتار سرو
چراغ مهان سرو ماهان مرو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
آن نگاه آشنای مشکل آسانت چه شد
با اسیران سر آن کوی، احسانت چه شد
نی ترحم با فقیران نی کرم با بندگان
ای سرت گردم دل و جانم به قربانت چه شد
سوختی از گرمی خوی ای سراپا آفتاب
عالمی را آن سحاب لطف بارانت چه شد
از دل پرخون و چشم اشکبارم غافلی
با صراحی عهد و با پیمانه پیمانت چه شد
با لب خشک و دل پرخون مراد خویش را
گر نمی یابی سعیدا چشم گریانت چه شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
چشم گریان و دل زار و نزاری دارم
در نهان خانه دل نقش نگاری دارم
زر نابم، که ببازار جهان آمده ام
محکی کو؟ که ببیند که عیاری دارم
من از آن شهر کلانم، نه از آن ده که تویی
با همه خلق جهان دار و مداری دارم
تو چه دانی که من این جا بچه کار آمده ام؟
که بصحرای بشر عزم شکاری دارم
پیش آهنگ خرانی و بدان مفتخری
علم الله، که از فخر تو عاری دارم
همچو بلبل که بنالد بهوای گل مست
با خیالش همه شب ناله زاری دارم
قاسمی نیست ازین شهره ملامت بگذار
من ز شهر دگرم، رو بدیاری دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
خرابه گرد فلک احتشام آه من است
رسید سلسله صبح و شام آه من است
چه صیدها که به فتراک یار خواهم بست
اثر حریص شکار است و دام آه من است
ز جستجوی سواری غبار خواهم شد
کسی که می رسد اول به کام آه من است
طلسم هاست که ناز و نیاز می بندد
حلال خنده یار و حرام آه من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۷
دل افسرده هر خام جوش ما نمی داند
کسی تا می ننوشد نشئه صهبا نمی داند
زبان جور او را هیچ کس چون من نمی فهمد
بدآموز تمنا قدر استغنا نمی داند
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - و له ایضا
خواهم که حاجت من بیدل روا کنی
خواهم که با وصال خودم آشنا کنی
از فخر پای بر سر هفت آسمان نهم
روزی اگر نظر به من بینوا کنی
تا کی کمان چاچی ابرو کشی به من
تا کی به تیر غمزه مرا مبتلا کنی
در چین زلف خویش مرا ره نمی دهی
اصل تو از خطاست، از آن رو خطا کنی
ای ترک تنگ چشم جفاکار جنگجو!‏
با عاشقان خویش چرا ماجرا کنی؟
در صفه ی صفا به تو دارم توقعی
کز روی لطف با من مسکین صفا کنی
و آن گه شوی طبیب من زار ناتوان
وز لعل خویش درد دلم را دوا کنی
حیدر اگر دعاش کنی منتی منه
داعی دولتی، چه شود گر دعا کنی؟
ور خلق روزگار زنندت به تیغ تیز
شاید اگر حوالت آن با خدا کنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن
می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
در این طریق پرخطر، گم گشته خضر راهبر
ای دل تو چون سازی دگر، بی رهنمای رهنمون
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا
رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر
ای دل از بسکه تو اظهار شهامت کردی
دل بر ابروی کمان تو نینداخته چشم
سینه ام را هدف تیر ملامت کردی
خون بهایم بود این بس که پس از کشته شدن
بر سر خاک من اظهار ندامت کردی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساقیا تا کی غم دوران گدازد تن مرا؟
ساغری تا وارهاند لحظه ای از من مرا
جان به این سختی برون هرگز نیاید از تنی
می کشد بیرون مگر پیکان خویش از تن مرا
روزگاری داشت در دل انتظار مردنم
همدمی باید که بر بالین کند شیون مرا
تا در این ره مانم از سر منزل مقصود دور
گوئیا هر خار آن دستی است بر دامن مرا
ره مگر بر خانه ی صیاد دارد ز آن که هست
ذوق دیگر هر دم از پرواز این گلشن مرا
گر چنین زابر عنایت بهره باید کشت من
هر زمان شرمنده از برقی شود خرمن مرا
من به حکمش گردن خلقی در آوردم (سحاب)
زان به محشر خون خلقی ماند در گردن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
بسکه در عهدت به ما بیداد رفت
از تو بیداد سپهر از یاد رفت
خود چه دام است اینکه بیخود سوی آن
هر کجا صیدی که بود آزاد رفت
از وصال آبی نزد بر آتشم
تا ز هجران خاک من بر باد رفت
شد چو نومید از وفاتم رفت آه
بر سرم شاد آمد و ناشاد رفت
باز امشب همنشین مدعی است
عهد دوشینش مگر از یاد رفت
رغم خسرو بود دامنگیر او
روزی ار شیرین سوی فرهاد رفت
نالد از بیداد دیگر هر کسی
بر در آن شاه بهر داد رفت
بی نصیبی بین که تا صیدم (سحاب)
رفت سوی صید گه صیاد رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
چندیست فلک را سر بیداد نباشد
داند که تو را حاجت امداد نباشد
از ساحت گلزار کس این فیض نیابد
این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد
معمورتر از مملکت عشق ندیدم
با آن که در او خانه ی آباد نباشد
بردار زرخ پرده چرا صنع خدایی
بی پرده از آن حسن خداداد نباشد
در معرض پرسش چو بر آرند به حشرم
جز عشق توام حرف دگر یاد نباشد
از رشک کسی خاطر ناشاد ندارم
دانم که از او هیچ دلی شاد نباشد
باشد به درداور فریاد رسش را
آن به که (سحاب) از تو به فریاد نباشد
خاقان جهان فتحعلی شاه که هرگز
از دام بلا خصم وی آزاد نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
شبهای هجر خواب به چشم پر آب کو؟
یا خواب بخت چشم مرا بخت خواب کو؟
تا کی شب سیاه فراق آخر ای فلک
هنگام صبح و روشنی آفتاب کو؟
گیرم نپرسد از تو کس امروز جرم من
اندیشه ای ز پرسش روز حساب کو؟
گر قصد دوستی نکنی دشمنی چه شد؟
ور شوق التفات نداری عتاب کو؟
آن را که وصل دوست به بیداری آرزوست
از من بگو به چشم فلک میل خواب کو؟
خوش آن زمان که تیغ جفا از میان کشی
وزهر کسی به خشم بپرسی (سحاب) کو؟
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
چون گشت به پا قصر شهنشاه زمین
شاهان به جنابش همه سودند جبین
زین قصر زمین یافت شرافت که چنین
خم گشت به تعظیم زمین عرش برین
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
ز آن یار جفا جو که وفا دیده که من؟
وز جور و جفایش که نرنجیده که من؟
هر گوشه چو من هزار دارد بلبل
از باغ وصالش که گلی چیده که من؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا
بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا
می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا
آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو
از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا
حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست
شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا
بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد
آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا
کی گمانم بود آخر کان طبیب در من
تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا
با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان
هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا