عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
این گره کز تو بر دل افتادست
کی گشاید که مشکل افتادست
ناگشاده هنوز یک گرهم
صد گره نیز حاصل افتادست
چون نهد گام آنکه هر روزیش
سیصد و شصت منزل افتادست
چون رود راه آنکه هر میلش
ینزل‌الله مقابل افتادست
چونکه از خوف این چنین شب و روز
عرش را رخت در گل افتادست
من که باشم که دم زنم آنجا
ور زنم زهر قاتل افتادست
هست دیوانه‌ای علی الاطلاق
هر که زین قصه غافل افتادست
عقل چبود که صد جهان آتش
نقد در جان و در دل افتادست
فلک آبستن است این سر را
زان بدین سیر مایل افتادست
همچو آبستنان نقط بر روی
می‌رود گرچه حامل افتادست
نیست آگاه کسی ازین سر ازانک
بیشتر خلق غافل افتادست
قعر دریا چگونه داند باز
آن کسی کو به ساحل افتادست
گر رجوعی کند سوی قعرش
گوهری سخت قابل افتادست
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست
هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست
خاک آنم که او درین دریا
ترک جان گفته کامل افتادست
هر که صد بحر یافت بس تنها
قطره‌ای خرد مدخل افتادست
جان عطار را درین دریا
نفس تاریک حایل افتادست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
زان پیش که بودها نبودست
بود تو ز ما جدا نبودست
چون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست
گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست
ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست
در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست
دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست
عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است
من درون پرده جان می‌پرورم
گر برون جان می کند اعدا خوش است
چون جمالت برنتابد هیچ چشم
جملهٔ آفاق نابینا خوش است
همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون
هر که در خون می‌نگردد ناخوش است
بندگی را پیش یک بند قبات
صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است
جان فشان از خندهٔ جان‌پرورت
زاهد خلوت نشین رسوا خوش است
گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است
چون تو خونین می‌کنی دل در برم
گرچه دل می‌سوزدم اما خوش است
این جهان فانی است گر آن هم بود
تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است
ماه‌رویا سیرم اینجا از وجود
بی وجودم گر بری آنجا خوش است
پرده از رخ برفکن تا گم شوم
کان تماشا بی وجود ما خوش است
الحق آنجا کآفتاب روی توست
صد هزاران بی سر و بی پا خوش است
صد جهان بر جان و بر دل تا ابد
والهٔ آن طلعت زیبا خوش است
پرتو خورشید چون صحرا شود
ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است
چون تو پیدا آمدی چون آفتاب
گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است
از درون چاه جسمم دل گرفت
قصد صحرا می‌کنم صحرا خوش است
دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف
این زمان دریا شدم دریا خوش است
وای عجب تا غرق این دریا شدم
بانگ می‌دارم که استسقا خوش است
غرق دریا تشنه می‌میرم مدام
این چه سودایی است این سودا خوش است
ز اشتیاقت روز و شب عطار را
دیده پر خون و دلی شیدا خوش است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا می‌دید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خون‌ریز او خونم بریخت
ناوک سر تیز او جانم بخست
آتش عشقش ز غیرت بر دلم
تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای ناحق شناس
دل به ما ده چند باشی بت‌پرست
گر سر هستی ما داری تمام
در ره ما نیست گردان هرچه هست
هر که او در هستی ما نیست شد
دایم از ننگ وجود خویش رست
می‌ندانی کز چه ماندی در حجاب
پردهٔ هستی تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
می‌طپید از شوق چون ماهی بشست
بر امید این گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر این نومیدی ای عطار چیست
تو نه ای مردانه همتای تو هست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچیز که گویند نه آن است
برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
بیرون ز ضمیر دل و اندیشهٔ جان است
بینندهٔ انوار تو بس دوخته چشم است
گویندهٔ اسرار تو بس گنگ زبان است
از وصف تو هر شرح که دادند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است
در پردهٔ پندار چو بازی و خیال است
جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است
گر عقل نشان است ز خورشید جمالت
یک ذره ز خورشید، فلک مژده‌رسان است
یک ذرهٔ حیران شده را عقل چو داند
کز جملهٔ خورشید فلک چند نشان است
چو عقل یقین است که در عشق عقیله است
بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است
در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد
وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است
چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون در نفس باز پس انگشت گزان است
گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن
چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است
فی‌الجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم
کان اصل که جان است هم از خویش نهان است
عطار که پی برد بسی دانش و بینش
اندر پی آن است که بالای عیان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بی‌کران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
بت ترسای من مست شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعره‌های عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی می‌کند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود می‌بازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بی‌کرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
هر که درین دیرخانه مرد یگانه است
تا به دم صور مست درد مغانه است
ور به دم صور باهش آید ازین می
نیست مبارز مخنث بن خانه است
بر محک دیرخانه ناسره آید
هر که گمان می‌برد که شیر ژیان است
در بن این دیر درس عشق که گوید
آنکه ز کونین بی نشان و نشانه است
هر که دلی شاخ شاخ یافت چو شانه
سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانه‌است
بر سر جمعی که بحر تشنهٔ آنهاست
هرچه رود جز حدیث عشق فسانه است
عاشق ره را هزار گونه جنیبت
در پس و در پیش این طریق روانه است
عشق که اندر خزانهٔ دو جهان نیست
در بن صندوق سینه کنج خزانه است
چون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است
سلطنت عشق را نه سر نه کرانه است
چشمه و کاریز و جوی و بحر یک آب است
عاشق و معشوق و عشق هر سه بهانه است
ذره اگر بی‌عدد به راه برآید
ذره که باشد چو آفتاب عیان است
هر دو جهان دام و دانه است ولیکن
دیده و دل را وجود دام چو دانه است
تا که زبانم به نطق عشق درآمد
در دل عطار صد هزار زبانه است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
شادی به روزگار شناسندگان مست
جانها فدای مرتبهٔ نیستان هست
از ناز برکشیده کله گوشهٔ بلی
در گوش کرده حلقه معشوقهٔ الست
گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند
گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست
دستار عقلشان کف طرار عشق برد
بازار توبه‌شان شکن زلف لا شکست
برخاستند از سر اسرار هر دو کون
چون شاه عشق در دل ایشان فرو نشست
زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک
مردی که راه فقر به سر برد حیدر است
آنجا که پای جای ندارد فشرده پای
وانجا که دست جای ندارد فشانده دست
در قعر بحر نور فرو خورده غوطها
وز شوق ذوق ملک عدم نیستی به هست
عطار جام دولت ایشان به کف گرفت
جاوید از آن شراب معطر بماند مست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
طریق عشق جانا بی بلا نیست
زمانی بی بلا بودن روا نیست
اگر صد تیر بر جان تو آید
چو تیر از شست او باشد خطا نیست
از آنجا هرچه آید راست آید
تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست
سر مویی نمی‌دانی ازین سر
تو را گر در سر مویی رضا نیست
بلاکش، تا لقای دوست بینی
که مرد بی بلا مرد لقا نیست
میان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست
کسی کو روز و شب خوش نیست با او
شبش خوش باد کانکس مرد ما نیست
که باشی تو که او خون تو ریزد
وگر ریزد جز اینت خون‌بها نیست
دوای جان مجوی و تن فرو ده
که درد عشق را هرگز دوا نیست
درین دریای بی پایان کسی را
سر مویی امید آشنا نیست
تو از دریا جدایی و عجب این
که این دریا ز تو یکدم جدا نیست
تو او را حاصلی و او تورا گم
تو او را هستی اما او تورا نیست
خیال کژ مبر اینجا و بشناس
که هر کو در خدا گم شد خدا نیست
ولی روی بقا هرگز نبینی
که تا ز اول نگردی از فنا نیست
چو تو در وی فنا گردی به کلی
تو را دایم ورای این بقا نیست
ز حیرت چون دل عطار امروز
درین گرداب خون یک مبتلا نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبر کردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
هر دلی کز عشق تو آگاه نیست
گو برو کو مرد این درگاه نیست
هر که را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست
ای دل ار مرد رهی مردانه باش
زانکه اندر عاشقی اکراه نیست
عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند
زانکه نزدیک تو کس را راه نیست
گرد بر گرد دلم از درد تو
خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیست
بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک
یوسف مصریت اندر چاه نیست
چند جویی آب و جاه ار عاشقی
عاشق اندر بند آب و جاه نیست
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست
در ده ای عطار تن در نیستی
زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
کیست که از عشق تو پردهٔ او پاره نیست
وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق
گر زر عشاق را سکهٔ رخساره نیست
هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش
گر دل پر خون من کشتهٔ صد پاره نیست
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارهٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست
هر که درین راه یافت بوی می عشق تو
مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست
هست همه گفتگو با می عشقش چه کار
هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست
درد ره و درد دیر هست محک مرد را
دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست
در بن این دیر اگر هست میت آرزو
درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست
گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک
عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آیینهٔ تو سیاه رویی است
او را چه خبر که ماه‌روی است
آن آینه می‌زدای پیوست
کورا گه پشت و گاه روی است
آن پشت ز عشق روی گردان
گر کرده تو را به راه روی است
کز عشق چو آفتاب گردد
هر ذره اگر سیاه‌روی است
نه چرخ کلاه فرق عشق است
پس در خور آن کلاه‌روی است
تا این رویش نگردد آن روی
او را همه در گناه روی است
هر ذره که هست در دو عالم
او را سوی پیشگاه روی است
نتواند یافت هرگز این روی
آن را که به عز و جاه روی است
هرگز نرسد به ذروهٔ عرش
آن را که به قعر چاه روی است
روی از همه شیوه بست باید
آن را که به پادشاه روی است
زین شوق فرید را همه عمر
آورده به بارگاه روی است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
تا دل من راه جانان بازیافت
گوهری در پردهٔ جان بازیافت
دل که ره می‌جست در وادی عشق
خویش را گم کرد ره زان بازیافت
هر که از دشورای هستی برست
آنچه مقصود است آسان بازیافت
یک شبی درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پریشان بازیافت
چون به تاریکی زلفش راه برد
زنده گشت و آب حیوان بازیافت
آفتاب هر دو عالم آشکار
زیر زلف دوست پنهان بازیافت
آنچه خلق از دامن آفاق جست
او نهان سر در گریبان بازیافت
می‌ندانم تا ز جان برخورد نیز
آنکه روی و زلف جانان بازیافت
هر که زلفش دید کافر شد به حکم
وانکه درویش دید ایمان بازیافت
طالب درد است عطار این زمان
کز میان درد درمان بازیافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
تا دل ز کمال تو نشان یافت
جان عشق تو در میان جان یافت
پروانهٔ شمع عشق شد جان
چون سوخته شد ز تو نشان یافت
جان بود نگین عشق و مهرت
چون نقش نگین در آن میان یافت
جان بارگه تورا طلب کرد
در مغز جهان لامکان یافت
جان را به درت نگاهی افتاد
صد حلقه برو چو آسمان یافت
هر جان که به کوی تو فرو شد
از بوی تو جان جاودان یافت
فریاد و خروش عاشقانت
در کون و مکان نمی‌توان یافت
از درد تو جان ما بنالید
درمان تو درد بی‌کران یافت
چون درد تو یافت زیر هر درد
درمان همه جهان نهان یافت
هرچیز که جان ما همی جست
چون در تو نگاه کرد آن یافت
هر مقصودی که عقل را بود
در شعلهٔ روی تو عیان یافت
عطار چو این سخن بیان کرد
بیرون ز جهان بسی جهان یافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
خاک کویت هر دو عالم در نیافت
گرد راهت فرق آدم در نیافت
ای به بالا برشده چندان که عرش
ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت
دولت تو هیچ بی دولت ندید
شادی تو لشکر غم در نیافت
گنج عشقت در جهان جد و جهد
هم مؤخر هم مقدم در نیافت
زانکه هرگز هفت دریای عظیم
از سر خود نیم شبنم در نیافت
آن چنان جامی که نتوان داد شرح
آن به جد و جهد خود جم در نیافت
آمد و شد صد هزاران پادشاه
ملک تو جز ابن ادهم در نیافت
صد هزاران راهزن در ره فتاد
جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت
صد هزاران زن به نامردی بمرد
این سخن جز جان مریم در نیافت
وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد
آنچنان گنجی معظم در نیافت
هر که او ساکن نشد در کوی تو
جنه الفردوس خرم در نیافت
وانکه او مجروح گشت از عشق تو
تا ابد بویی ز مرهم در نیافت
بیش و کم درباخت دل در راه تو
لیک از تو بیش یا کم در نیافت
بس بزرگان را که در گرداب درد
سر فرو شد نیز همدم در نیافت
من چگونه از تو دریابم به حکم
آنچه از تو هر دو عالم در نیافت
چند جویی ای دل برخاسته
آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت
تو نیابی این که بس نامحرمی
خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت
نیست غم گر چون سلیمان ای فرید
هر گدا ملکی به خاتم در نیافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
چون لعل توام هزار جان داد
بر لعل تو نیم جان توان داد
جان در غم عشق تو میان بست
دل در غمت از میان جان داد
جانم که فلک ز دست او بود
از دست تو تن در امتحان داد
پر نام تو شد جهان و از تو
می‌نتواند کسی نشان داد
ای بس که رخ چو آتش تو
دل سوخته سر درین جهان داد
پنهان ز رقیب غمزه دوشم
لعل تو به یک شکر زبان داد
امروز چو غمزه‌ات بدانست
تاب از سر زلف تو در آن داد
از غمزهٔ تو کنون نترسم
چون لعل توام به جان امان داد
دندان تو گرچه آب دندانست
هر لقمه که دادم استخوان داد
ابروی تو پشت من کمان کرد
ای ترک تو را که این کمان داد
عطار چو مرغ توست او را
سر نتوانی ز آشیان داد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد
جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد
جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد
چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد
چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند
عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
حدیث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب می‌آیدم کین آتش عشق
چه سودایی است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهی
که عود عشق در مجمر نگنجد
درین ره پاک دامن بایدت بود
که اینجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق
درو اندیشهٔ دیگر نگنجد
برون نه پای جان از پیکر خاک
که جان پاک در پیکر نگنجد
شرابی کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشینند
سر مویی میانشان درنگنجد
رهی کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلی رهبر نگنجد