عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
با یار بساز تا توانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
تا بیکس و مبتلا نمانی
بر آب حیات راه یابی
گر سر موافقت بدانی
با سایهٔ یار رو، یکی شو
منمای ز خویشتن نشانی
گر رطل گران دهند، درکش
ای جان بگذار این گرانی
ای دل مپذیر بیش صورت
میباش چو آب در روانی
پذرفتن صورت از جمادیست
مفسر اگر از رحیق جانی
در مجلس دل درآ که آنجا
عیش است و حریف آسمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۶
آتشینا آب حیوان از کجا آوردهیی؟
دانم این، باری، که الحق جان فزا آوردهیی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آوردهیی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعلههای کبریا آوردهیی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آوردهیی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهیی
مینگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهیی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آوردهیی
دانم این، باری، که الحق جان فزا آوردهیی
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید، از نور خدا آوردهیی
خیرگان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعلههای کبریا آوردهیی
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد ازین
چون چنین دریای جوشان از بقا آوردهیی
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آوردهیی
مینگنجد جان ما در پوست، از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آوردهیی
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آوردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
ای مهی کندر نکویی از صفت افزودهیی
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشودهیی
ای بسا کوه احد، کز راه دل برکندهیی
ای بسا وصف احد، کندر نظر بنمودهیی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلودهیی
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی دادهیی
وی گران جانی، که سوی خویشتن بربودهیی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بیچشمان مقالات خطا بشنودهیی
در رخ پرزهر دونان، کمترک خندیدهیی
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهیی
فارغی از چرب و شیرین، در حلاوتهای خود
چرب و شیرین باش از خود، زان که خوش پالودهیی
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندان که دعوی کردهیی، بنمودهیی
ای که میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری، وندرغم بیهودهیی
تا بسی درهای دولت بر فلک بگشودهیی
ای بسا کوه احد، کز راه دل برکندهیی
ای بسا وصف احد، کندر نظر بنمودهیی
جانها زنبوروار از عشق تو پران شده
تا دهان خاکیان را زان عسل آلودهیی
ای سبک عقلی، که از خویشش گرانی دادهیی
وی گران جانی، که سوی خویشتن بربودهیی
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست
چون ز بیچشمان مقالات خطا بشنودهیی
در رخ پرزهر دونان، کمترک خندیدهیی
هر خسی را از ضرورت در جهان بستودهیی
فارغی از چرب و شیرین، در حلاوتهای خود
چرب و شیرین باش از خود، زان که خوش پالودهیی
ای همه دعویت معنی، ای ز معنی بیشتر
ای دو صد چندان که دعوی کردهیی، بنمودهیی
ای که میجویی مثال شمس تبریزی تو هم
روزگاری میبری، وندرغم بیهودهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
پیش شمع نور جان، دل هست چون پروانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ای بداده دیدههای خلق را حیرانییی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانییی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانییی
دم به دم خط میدهد جانها، که ما بندهی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانییی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانییی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانییی
این چه جام است این که گردان کردهیی بر جانها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانییی؟
این چه سر گفتی تو با دلها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا میکند درمانییی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانییی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانییی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانییی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانییی
دم به دم خط میدهد جانها، که ما بندهی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانییی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانییی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانییی
این چه جام است این که گردان کردهیی بر جانها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانییی؟
این چه سر گفتی تو با دلها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا میکند درمانییی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانییی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بیپر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بده ای دوست شرابی، که خداییست خدایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمینشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینهیی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۹
زبهار جان خبر ده، هله ای دم بهاری
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
زشکوفههات دانم، که تو هم زوی خماری
بشکف که من شکفتم، تو بگو که من بگفتم
صفت صفا و یاری، زجمال شهریاری
اثری که هست باقی، زورای وهم اکنون
برود به آفتابی، که فزود از شراری
چو رسید نوبهاران، بدرید زهرهٔ دی
چو کسی به نزع افتد، بزند دم شماری
همه باغ دام گشته، همه سبزفام گشته
گل و لاله جام بر کف، که هلا، بیا، چه داری؟
گل و لالهها چو داماند و نظاره گر چو صیدی
که شکوفهها چو دام و همه میوهها شکاری
به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن
که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری
صنما چه رنگ رنگی، زشراب لطف دنگی
برشاه عذرت این بس که خوشی و خوش عذاری
رخ لاله برفروزان و رمان زچشم نرگس
که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری
چو نسیم شاخها را به نشاط اندر آرد
بوزد به دشت و صحرا، دم نافهٔ تتاری
چو گذشت رنج و نقصان، همه باغ گشت رقصان
که زبعد عسر یسری، بگشاد فضل باری
همه شاخهاش رقصان، همه گوشهاش خندان
چو دو دست نوعروسان، همه دستشان نگاری
همه مریمند گویی به دم فرشته حامل
همه حوریند زاده زمیان خاک تاری
چو بهشت، جمله خوبان شب و روز پای کوبان
سر و آستین فشانان زنشاط بیقراری
به بهار ابر گوید به دی ارنثار کردم
جهت تو کردم آن هم، که تو لایق نثاری
به بهار بنگر ای دل، که قیامت است مطلق
بد و نیک بردمیده، همه ساله هر چه کاری
که بهار گوید ای جان، دم خود چو دانهها دان
بنشان تو دانهٔ دم، که عوض درخت آری
چو گشاد رازها را به بهار آشکارا
چه کنی بدین نهانی، که تو نیک آشکاری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
هست در حلقهٔ ما حلقه ربایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری؟
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
سحری کرد ندایی عجب، آن رشک پری
که گریزید زخود در چمن بیخبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژدهٔ خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که ازین سو و ازان سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد، پراکنده شوی
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله میکرد دلم، تا زغمش سر ببرد
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری؟
که گریزید زخود در چمن بیخبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژدهٔ خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که ازین سو و ازان سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد، پراکنده شوی
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله میکرد دلم، تا زغمش سر ببرد
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
سخن تلخ مگو، ای لب تو حلوایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
هر که از نیستی آید به سوی او خبری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل ماندهیی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بیمفضل به مفضل کی رسی؟
بیعنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بیبراق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بیپناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل ماندهیی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بیمفضل به مفضل کی رسی؟
بیعنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بیبراق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بیپناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخهای جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب میآید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچهی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخهای جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب میآید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچهی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶
گوید آن دلبر که چون هم دل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها، حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چون که از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیدهیی
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟
چون نهیی حیوان، چه مست سبزهیی؟
چون نمردی، چون در آب و گل شدی؟
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری، باطل باطل شدی
با هوس همراه و هم منزل شدی
از میان نقشها پنهان شدی
در جهان جانها، حاصل شدی
هم برآوردی سر از لطف خدا
هم به شمشیر خدا بسمل شدی
پیش آتش رو، تو از نقصان مترس
چون که از آتش چنین کامل شدی
عشرت دیوانگان را دیدهیی
ننگ بادت، باز چون عاقل شدی؟
چون نهیی حیوان، چه مست سبزهیی؟
چون نمردی، چون در آب و گل شدی؟
آستین شه صلاح الدین بگیر
ور نگیری، باطل باطل شدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱