عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
سماع چیست؟ ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد زنامهشان آرام
شکفته گردد از این باد شاخهای خرد
گشاده گردد ازین زخمه در وجود، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقارهٔ بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر میانداخت
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب، شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
هزار دور فرح بین، میان ما بیجام
فسون رقیهٔ کزدم نویس، عید رسید
که هست رقیهٔ کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بیقرار یعقوبی
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما زنفختست فیه من روحی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسردهست
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیدهٔ روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
ندا همیکندش کی منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم، هزار گوش خرم
که رفت بر سر منبر خطیب شهد کلام
دل غریب بیابد زنامهشان آرام
شکفته گردد از این باد شاخهای خرد
گشاده گردد ازین زخمه در وجود، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی
ظفر رسد ز صدای نقارهٔ بهرام
عصیر جان به خم جسم تیر میانداخت
چو دف شنید برآرد کفی نشان قوام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب، شکر رسید به کام
هزار کزدم غم را کنون ببین کشته
هزار دور فرح بین، میان ما بیجام
فسون رقیهٔ کزدم نویس، عید رسید
که هست رقیهٔ کزدم به کوی عشق مدام
ز هر طرف بجهد بیقرار یعقوبی
که بوی پیرهن یوسفی بیافت مشام
چو جان ما زنفختست فیه من روحی
روا بود که نفختش بود شراب و طعام
چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود
ز ذوق زمزمه بجهند مردگان ز منام
که خاک بر سر جان کسی که افسردهست
اثر نگیرد از آن نفخ و کم بود ز اعدام
تن و دلی که بنوشید از این رحیق حلال
بر آتش غم هجران حرام گشت حرام
جمال صورت غیبی ز وصف بیرون است
هزار دیدهٔ روشن به وام خواه به وام
درون توست یکی مه کز آسمان خورشید
ندا همیکندش کی منت غلام غلام
ز جیب خویش بجو مه، چو موسی عمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
سماع گرم کن و خاطر خران کم جو
که جان جان سماعی و رونق ایام
زبان خود بفروشم، هزار گوش خرم
که رفت بر سر منبر خطیب شهد کلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
بیار باده که اندر خمار خمارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
خدا گرفت مرا، زان چنین گرفتارم
بیار جام شرابی که رشک خورشید است
به جان عشق که از غیر عشق بیزارم
بیار آن که اگر جان بخوانمش حیف است
بدان سبب که ز جان دردهای سر دارم
بیار آن که نگنجد درین دهان نامش
که میشکافد ازو شقههای گفتارم
بیار آن که چو او نیست، گولم و نادان
چو با ویام، ملک گربزان و طرارم
بیار آن که دمی کز سرم شود خالی
سیاه و تیره شوم، گوییا ز کفارم
بیار آن که رهاند ازین بیار و میار
بیار زود و مگو دفع کز کجا آرم
بیار و بازرهان سقف آسمانها را
شب دراز ز دود و فغان بسیارم
بیار آن که پس مرگ من، هم از خاکم
به شکر و گفت درآرد مثال نجارم
بیار می که امین میام مثال قدح
که هر چه در شکمم رفت، پاک بسپارم
نجار گفت پس مرگ کاشکی قومم
گشاده دیده بدندی ز ذوق اسرارم
به استخوان و به خونم نظر نکردندی
به روح شاه عزیزم، اگر به تن خوارم
چه نردبان که تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
مسیحوار شدم من، خرم بماند به زیر
نه در غم خرم و نی به گوش خروارم
بلیسوار ز آدم مبین تو آب و گلی
ببین که در پس گل صد هزار گلزارم
طلوع کرد ازین لجم شمس تبریزی
که آفتابم و سر زین وحل برون آرم
غلط مشو، چو وحل در رویم دیگربار
که برقرارم و زین روی پوش در عارم
به هر صبوح برآیم، به کوری کوران
برای کور، طلوع و غروب نگذارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
ببسته است پری نهانییی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایهنشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفیآم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایهنشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفیآم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
ز لطف توست که از جغدیام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۸
میگریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
زن زنانش آریم، کش کشانش آریم
میدود آن زیبا بر گل و سوسنها
گو بیا ما را بین، ما از آن گلزاریم
میکند دلداری، وان همه طراری
حق آن طرهٔ او، که همه طراریم
دام دل بگشاییم، بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر، یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشتهٔ آن یاریم
گر بگوید فردا، از غرور و سودا
نقد را نگذاریم، پا برین افشاریم
بحر او پر مرجان، مشرب محتاجان
تا بود در تن جان، ما برین اقراریم
هر چه تو فرمایی، عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر، گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همیپنداریم
ساربان آهسته، بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر، کندرین قطاریم
اندرین بیشهستان، رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم، هم نه چون کفتاریم
هین خمش کان مهرو، وان مه نازکخو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
تا همو گوید سر، خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی، سخت ناهمواریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۵
در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دان که از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جان خود، دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چه کار آید؟
چون که بر رخ ز عشق چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زان که بر پشت عشق زین دارم
پایدار است جان من در عشق
چون که پاهای آهنین دارم
از دمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چون که در لامکان زمین دارم
رو به تبریز، شرح این بطلب
زان که من این ز شمس دین دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۷
انا فتحنا بابکم، لا تهجروا اصحابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
لا تیئسوا من غابکم، لا تدنسوا اثوابکم
الحمد لله الذی من علینا بالثنا
فی ظل دین مسند، لا تغلقوا ابوابکم
یا اولیا لا تحزنوا، اربحتکم لا تغبنوا
اشجعتکم لا تجبنوا، لا تحقروا القابکم
یا رب اشرح صدرنا، یا رب ارفع قدرنا
یا رب اظهر بدرنا، لا تعبدوا اربابکم
ما لی اله غیره، نال البریا یا خیره
طاب الموافی سیره لا تخسروا اعقابکم
بوی دل آید از سخن، دل حاصل آید از سخن
تا مقبل آید از سخن، لا تهتکوا جلبابکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
اتیناکم، اتیناکم، فحیونا نحییکم
و لو لاکم و لقیاکم، لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری، فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی، دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی، و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی، و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی، اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا، و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
و لو لاکم و لقیاکم، لما کنا بودایکم
دخلنا دارکم سکری، فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم
خرجنا من قری الوادی، دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی، و باح الراح ساقیکم
فاخف القصر لا تبدی، و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی، اذا ناجی مناجیکم
و تسقینا و تشفینا، و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام
اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر اذن
و انطقوا من غیر حرف، و اسکتوا تم الکلام
ایها العشاق طیبوا و اسکروا من کاسنا
وارکبوا ظهر المعالی، وادخلوا بین الزحام
انهضوا نادی المنادی، الصلا این الرجال؟
جاء کم نادی القیامه فی الهوی نعم القیام
اشربوا سقیا لکم ثم اطربوا غنما لکم
ان هذا یوم عید عیدوا بعد الصیام
وافقونا وافقونا فی طریق الاتحاد
انما نحن کنهر فرقوه و السلام
یا ندیمی سل سبیلا، نحو عین السلسبیل
قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۹
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
در گوش جانم میرسد، طبل رحیل از آسمان
نک ساربان برخاسته، قطارها آراسته
از ما حلالی خواسته، چه خفتهاید ای کاروان؟
این بانگها از پیش و پس بانگ رحیل است و جرس
هر لحظهیی نفس و نفس سر میکشد در لامکان
زین شمعهای سرنگون، زین پردههای نیلگون
خلقی عجب آید برون، تا غیبها گردد عیان
زین چرخ دولابی تو را، آمد گران خوابی تو را
فریاد ازین عمر سبک، زنهار ازین خواب گران
ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو
ای پاسبان بیدار شو، خفته نشاید پاسبان
هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان
تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکشهای او، نوش است ناخوشهای او
آب است آتشهای او، بر وی مکن رو را گران
در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او
از حیلهٔ بسیار او، این ذرهها لرزاندلان
ای ریش خند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تا کی جهی گردن بنه، ورنی کشندت چون کمان
تخم دغل میکاشتی، افسوسها میداشتی
حق را عدم پنداشتی، اکنون ببین ای قلتبان
ای خر به کاه اولیتری، دیگی سیاه اولیتری
در قعر چاه اولیتری، ای ننگ خانه و خاندان
در من کسی دیگر بود، کین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند، زآتش بود، این را بدان
در کف ندارم سنگ من، با کس ندارم جنگ من
با کس نگیرم تنگ من، زیرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود، وز عالم دیگر بود
این سو جهان، آن سو جهان، بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود، کو ناطق اخرس بود
این رمز گفتی بس بود، دیگر مگو، درکش زبان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانیست این؟
این باغ روحانیست این، یا بزم یزدانیست این
سرمهی سپاهانیست این، یا نور سبحانیست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانیست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانیست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانیست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانیست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانیست این
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانیست این
هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند
داور سلیمان میکند، یا حکم دیوانیست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس مینداند حرف تو، گویی که سریانیست این
خورشید رخشان میرسد، مست و خرامان میرسد
با گوی و چوگان میرسد، سلطان میدانیست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان میدود
چون گوی شو بیدست و پا، هنگام وحدانیست این
گویی شوی بیدست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان میدوی، کین سیر ربانیست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانیست این
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانیست این؟
این باغ روحانیست این، یا بزم یزدانیست این
سرمهی سپاهانیست این، یا نور سبحانیست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانیست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیمبر را ماند این، شادی و آسانیست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانیست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانیست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانیست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانیست این
گلهای سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانیست این
هر جسم را جان میکند، جان را خدادان میکند
داور سلیمان میکند، یا حکم دیوانیست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس مینداند حرف تو، گویی که سریانیست این
خورشید رخشان میرسد، مست و خرامان میرسد
با گوی و چوگان میرسد، سلطان میدانیست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان میدود
چون گوی شو بیدست و پا، هنگام وحدانیست این
گویی شوی بیدست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان میدوی، کین سیر ربانیست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانیست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این، یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگدل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش، افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانهچین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین رویها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلسآ، عشرت گزین
من کیسهها میدوختم، در حرص زر میسوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدرهی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه میپرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این، یا گوهر کانهاست این
یا سرو بستانهاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگدل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایهاش، افزون شده سرمایهاش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانهچین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین رویها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جانها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلسآ، عشرت گزین
من کیسهها میدوختم، در حرص زر میسوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدرهی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کفها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه میپرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
با آن که از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه میباشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحریست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیات تعطیل شد
این درد بیدرمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل
چون دیگ سربستهست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانهیی ما را تو از پیمانهیی
هر لحظه نوافسانهیی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده بیهوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی میکند حاجت روایی میکند
وان کو جدایی میکند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن
بیگانه میباشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحریست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشیات تعطیل شد
این درد بیدرمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل
چون دیگ سربستهست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانهیی ما را تو از پیمانهیی
هر لحظه نوافسانهیی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده بیهوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی میکند حاجت روایی میکند
وان کو جدایی میکند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامهها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۲
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بندهات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکین ترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جانها جان را سوی اجلالها
تو داده پر و بالها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بندهات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکین ترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جانها جان را سوی اجلالها
تو داده پر و بالها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم مینخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهیی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهیی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانهیی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بیوطنیست قبلهگه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه میشوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهیی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهیی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانهیی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بیوطنیست قبلهگه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه میشوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن