عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
ماییم ز عالم معالی
رندی دو سه اندرین حوالی
در عشق دلی و نیم جانی
بر داده به باد لاابالی
بگذشته ز هستی و گرفته
چون صوفی ابن‌وقت حالی
در صفهٔ عاشقان حضرت
از برهنگی فکنده قالی
پس یافته برترین مقامی
احسنت زهی مقام عالی
ما را چه مرقع و چه اطلس
چه نیک کنی چه بد سگالی
ای زاهد کهنه درد نقد است
برخیز که گوشه‌ای است خالی
تا نالهٔ عاشقان نیوشی
بر خلق ز زهد چند نالی
آن می که تو می‌خوری حرام است
ما می نخوریم جز حلالی
ما بر سر آتشیم پیوست
مستغرق بحر لایزالی
ما بی خوابیم و چون بود خواب
در حضرت قرب ذوالجلالی
چون خواب کند کسی که او را
از ریگ روان بود نهالی
عطار برو که دست بردی
از جملهٔ عالم معالی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی
با لبی پرخنده بس مستعجلی
عالمی نظارگی حیران او
دست بر دل مانده پای اندر گلی
علم در وصف لبش لایعملی
عقل در شرح رخش لایعقلی
زلف همچون شست او می‌کرد صید
هر کجا در شهر جانی و دلی
عاشقان را از خیال زلف او
تازه می‌شد هر زمانی مشکلی
تا نگردی هندوی زلفش به جان
نه مبارک باشی و نه مقبلی
جمله پشت دست می‌خایند از او
هست هرجا عالمی و عاقلی
منزل عشقش دل پاک است و بس
نیست عشقش در خور هر منزلی
تا تو بی حاصل نگردی از دو کون
هرگز از عشقش نیابی حاصلی
شد دل عطار غرق بحر عشق
کی تواند غرقه دیدن ساحلی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی
زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی
صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند
کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی
نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای
بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی
از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو
عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی
چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت
سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی
نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند
هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی
چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد
اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی
لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو
آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی
زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد
هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی
چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم
سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی
تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان
دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
گر من اندر عشق مرد کارمی
از بد و نیک و جهان بیزارمی
کفر و دین درباختم در بیخودی
چیستی گر بیخود از دلدارمی
کاشکی گر محرم مسجد نیم
محرم دردی‌کش خمارمی
کاشکی گر در خور مصحف نیم
یک نفس اندر خور زنارمی
در دلم گر هیچ هشیاریستی
از می غفلت دمی هشیارمی
چون نمی‌بینم جمال روی دوست
زین مصیبت روی در دیوارمی
گر ندارم از وصال او نشان
باری از کویش نشانی دارمی
گر مرا در پرده راهستی دمی
محرم او زحمت اغیارمی
گر نبودی راه از من در حجاب
من درین ره رهبر عطارمی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من
گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
هزاران جان سزد در هر زمانی
نثار روی چون تو دلستانی
توان کردن هزاران جان به یک دم
فدای روی تو چه جای جانی
نثار تو کنم منت پذیرم
اگر جانم بود هر دم جهانی
بجز عشقت ندارم کیش و دینی
بجز کویت ندارم خان و مانی
نیارم داد شرح ذوق عشقت
اگر هر موی من گردد زبانی
اگر هر دو جهان بر من بشورند
ز شور عشق کم نکنم زمانی
مرا جانا از آن خویشتن خوان
توانی دید خود را تا توانی
تو سلطانی اگر محرم نیم من
قبولم کن به جای پاسپانی
چه می‌گویم چه مرد این حدیثم
خطار رفت این سخن یارب امانی
اگر صد بار خواهم کوفت این در
نخواهد گفت کس کامد فلانی
نشان کی ماند از عطار در عشق
چو می‌جوید نشان از بی نشانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
ای در میان جانم وز جان من نهانی
از جان نهان چرایی چون در میان جانی
هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان
زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی
چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ
در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی
با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر
از هیچ هیچ ناید ای جمله تو، تو دانی
در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش
تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی
گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی
بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی
عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی
تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
ای حسن تو آب زندگانی
تدبیر وصال ما تو دانی
از دیده برون مشو که نوری
وز بنده جدا مشو که جانی
ما با تو چو تیر راست گشتیم
با ما تو هنوز چون کمانی
پرسی تو ز من که عاشقی چیست
روزی که چو من شوی بدانی
زنهار مشو تو در خرابات
هرچند قلندر جهانی
شطرنج مباز با ملوکان
شهمات شوی و ره ندانی
عطار سخن چنین همی گفت
روح است غذای مرد فانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بی‌دلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچه‌ای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یا رب! به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که می‌چکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
خاک کوی توام تو می‌دانی
خاک در روی من چه افشانی
سر نگردانم از ره تو دمی
گر به خون صد رهم بگردانی
با چو من کس که ناتوان توام
بتوان کرد هرچه بتوانی
گر به خونم درافکنی ز درت
بر نگیرم ز خاک پیشانی
سر مهر غم تو در دل من
راز عشقت بس است پنهانی
گر به رویم نظر کنی نفسی
همه از روی من فرو خوانی
من ز درمان به جان شدم بیزار
جان من درد توست می‌دانی
گر مرا درد تو نخواهد بود
سر بگردانم از مسلمانی
هیچ درمان مرا مکن هرگز
که نیم جز به درد ارزانی
گفته بودی که دل ز تو ببرم
که ز دلداری و پریشانی
نتوانی که دل ز من ببری
دل چگونه بری چو درمانی
من ز عطار جان بخواهم برد
برهد از هزار حیرانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی
که کس نمی‌دهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بمانده‌ام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی
چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
من از خودی خود افتاده‌ام به چاه طبیعت
مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی
در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون
چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی
چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را
از آن شراب دل آشوب قطره‌ای بچشانی
امید ما همه آن است در ره تو که یک‌دم
ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش تو دانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی
که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی
دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری
که خبر نبود دل را که تو در میان جانی
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز می‌طپیدم
چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی
به عتاب گفته بودی که بر آتشت نشانم
چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی
همه بندها گشادی به طریق دلفریبی
همه دست‌ها ببستی به کمال دلستانی
تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی
تو چه گوهری که در دل شده‌ای بدین نهانی
دو جهان پُر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن
به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی‌کرانی
همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق
ز تو مانده‌اند حیران که به هیچ می‌نمانی
چو به سرکشی در آیی همه سروران دین را
ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی
دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی
اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد
دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای هجر تو وصل جاودانی
واندوه تو عین شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید
گر یک نفسم به خویش خوانی
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم
ور لطف کنی برای آنی
صد دل باید به هر زمانم
تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی
جبریل سزد به جان‌فشانی
کس نتواند جمال تو دید
زیرا که ز دیده بس نهانی
نی نی که به جز تو کس نبیند
چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زندهٔ دایم از معانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
بس نادره جهانی ای جان و زندگانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی
شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی
از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی
آخر بدین شگرفی چه فتنهٔ جهانی
نه گفته‌ای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت
پس طره نیز مفشان گر فتنه می‌نشانی
تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی
چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد
کس ننگرد به عمری در آب زندگانی
هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من
تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی
چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد
شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی
عطار از غم تو زحمت کشید عمری
گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
ترسا بچه‌ای به دلستانی
در دست شراب ارغوانی
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
القصه چو پیر روی او دید
از دست بشد ز ناتوانی
دردی ستد و درود دین کرد
یارب ز بلای ناگهانی
دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی
چون پیر سخن شنید جان داد
عطار سخن بگو که جانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گفتم بخرم غمت به جانی
بر من بفروختی جهانی
مفروش چنان برآن که پیوست
عشوه خرد از تو هر زمانی
بنواز مرا که بی تو برخاست
چون چنگ ز هر رگم فغانی
نی نی چو ربابم از غم تو
یعنی که رگی و استخوانی
ای دوست روا مدار دل را
نومید ز چون تو دلستانی
دستی بر نه اگر کنم سود
دانم نبود تو را زیانی
یا نی سبکم بکن ز هستی
تا چند ز رحمت گرانی
چون شمع مرا ز عشق می‌سوز
تا می‌ماند ز من نشانی
عطار چو بی نشان شد از عشق
از محو رسد سوی عیانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
خال مشکین بر گلستان می زنی
دل همی سوزی و بر جان می زنی
بر بیاض برگ گل عمر مرا
هر زمان فال دگرسان می زنی
صید خواهی کرد دلها را به زلف
زلف را بر یکدگر زان می زنی
زان دو لعل آتشین آبدار
آتش اندر آب حیوان می زنی
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان می زنی
گفته‌ای ایمانت را راهی زنم
چون بکشتی الحق آسان می زنی
در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد
تا تو رای عهد و پیمان می زنی
دامن اندر خون زند عطار زانک
تو نفس با او ز هجران می زنی