عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
صبح، مگر میدمد از کوی تو
کز نفسش میشنوم بوی تو
توبه دهد بابلیان را ز سحر
جادویی نرگس جادوی تو
سلسله ی شیفتگان غمت
نگسلد از سلسله ی موی تو
دعوی خون، نشنود از من کسی
روز جزا بینم اگر روی تو
شکوه ام از خوی تو هرگز نبود
بود چو روی تو اگر خوی تو
گر نشینی تو به پهلوی من
به که نشینند به پهلوی تو
آذر دل باخته را ساخته
گوشه نشین گوشه ی ابروی تو
کز نفسش میشنوم بوی تو
توبه دهد بابلیان را ز سحر
جادویی نرگس جادوی تو
سلسله ی شیفتگان غمت
نگسلد از سلسله ی موی تو
دعوی خون، نشنود از من کسی
روز جزا بینم اگر روی تو
شکوه ام از خوی تو هرگز نبود
بود چو روی تو اگر خوی تو
گر نشینی تو به پهلوی من
به که نشینند به پهلوی تو
آذر دل باخته را ساخته
گوشه نشین گوشه ی ابروی تو
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی
آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر
از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی
دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛
بیگناه عجبی را، بگناه عجبی
چه عجب گرد هم از دست دل و دین؟ که بناز
شوخ چشم عجبی، کرد نگاه عجبی!
دیدم از طرف بناگوشی و، کنج دهنی؛
خط سبز عجبی، خال سیاه عجبی
لقب عاشق و معشوق، گر از من پرسند
من گدای عجبی گویم و شاه عجبی
تنم از اشک گدازد، دلم از آه چو شمع
آذر، اشک عجبی دارم و آه عجبی
آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
خط چون سبزه اش، از چهره ی چون گل زده سر
از زمین عجبی، رسته گیاه عجبی
دید آن مه گنه بیگنهی از من و، کشت؛
بیگناه عجبی را، بگناه عجبی
چه عجب گرد هم از دست دل و دین؟ که بناز
شوخ چشم عجبی، کرد نگاه عجبی!
دیدم از طرف بناگوشی و، کنج دهنی؛
خط سبز عجبی، خال سیاه عجبی
لقب عاشق و معشوق، گر از من پرسند
من گدای عجبی گویم و شاه عجبی
تنم از اشک گدازد، دلم از آه چو شمع
آذر، اشک عجبی دارم و آه عجبی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
دلا، پیام من و او، اگر به هم تو نگویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
بگو به جز تو که گوید؟ تو محرم من و اویی!
برو چو بوی گلت سوی گلشنی به تماشا
گلی که از چی او چشم بلبلی است نبویی
دلم که بردی و بی قدرداریش بود آن دل
که قدر دانیش آن دم، که گم کنی و بجویی
دریغ و درد، که راز نهان غیر و تو را من
ز غیر پرسم و گوید، چوپرسم از تو، نگویی!
فغان که غیر ز آذر، هوس ز عشق ندانی
نه بد ز نیک شناسی و، نه بدی ز نکویی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
ایا رسیده بآن منزلت که میرسدت
بهر که هست بگویی که: نیست مانندم
خبر ز حال منت نیست، ای دریغ که چون
جدایی تو، جدا کرد بند از بندم!
به امتحان شکیب من و، عنایت تو؛
زمانه از تو جدا کرد روز کی چندم
چو دید مهر، بودژاله و، تو خورشیدی؛
چو دید صبر رود آتش و، من اسپندم
بدست عهد، کنون میکند تماشایت
بتلخ گریه، کنون میزند شکر خندم
چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ی امید
چنانکه بود مرادش، بششدر افگندم
دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب
دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم
یکی صباحی و آن یک ولی محمد بگ
که این برادرم و، آن یکی است فرزندم
رسید و، میرسیدم هر زمان غمی زیشان؛
که گشته دل بغم روزگار خرسندم
چو دل نشسته بپهلو مرا و، دشمن جان؛
که رفته رفته ز تو بگسلند پیوندم
یکان یکان، حرکات تغافل آمیزت؛
که رفته است ز خاطر، بخاطر آرندم
نفس گسسته، ز یاد تو، آن کند منعم؛
زبان بریده بترک تو، این دهد پندم
ولی بجان حریفان مجلس تو، که نیست؛
ازین عظیم تر اکنون بیاد سوگندم
که بی تو، تشنگی لب، بلب زند قفلم؛
که بی تو، خستگی تن بپا نهد بندم
بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم
بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم
بگوشم از همه مرغش رسد نوای رحیل
چه شد بجنت رحل اقامت افگندم
تفاوتی نکند، تا ز حضرتت دورم؛
بچشم و کام، خس از لاله؛ حنظل ازقندم
دگر گهر نشناسم ز خاک بی تو ز بس
بفرق خاک و، بدامن گهر پراگندم
غرض شدم ز تو دور آن قدر، که میآید؛
بگوش ناله ی ضحاک از دماوندم
ار این دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش؛
بنای عمر، ز طوفان اشک برکندم
نیامد از تو پیامی و، آمد از ایوب
فزون شکیب و، ز یعقوب بیش اروندم!
دویدم، از پی باد سحر گهی ناچار
براه پیک تو ماند دو دیده تا چندم؟!
پی نگاشتن، این نغز نامه ی شیرین؛
یکی نی از شکرستان اصفهان کندم
دوات ساختم، از چشم آهوان حرم؛
در آن ذوائب مشکین لیلی آگندم
جواب نامه، کنی گر روانه خشنودم؛
وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم
بسم ز کوی تو بوی تو، گو کسی نارد؛
ترنج و سیب، ز بغداد و از سمرقندم
«خدای داند و من دانم و تو هم دانی »
که تا کجا به لقای تو آرزومندم
بیا مکش ز سرم پای، تا نپیندارند
خدا نکرده که من بنده بی خداوندم
وگر بود ز سرای شکستگانت عار
سرم شکسته، بفرما بخدمت آرندم
که صبر نیست دهی وعده اول مرداد
کنی بوعده وفا منتهای اسفندم
بهر که هست بگویی که: نیست مانندم
خبر ز حال منت نیست، ای دریغ که چون
جدایی تو، جدا کرد بند از بندم!
به امتحان شکیب من و، عنایت تو؛
زمانه از تو جدا کرد روز کی چندم
چو دید مهر، بودژاله و، تو خورشیدی؛
چو دید صبر رود آتش و، من اسپندم
بدست عهد، کنون میکند تماشایت
بتلخ گریه، کنون میزند شکر خندم
چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ی امید
چنانکه بود مرادش، بششدر افگندم
دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب
دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم
یکی صباحی و آن یک ولی محمد بگ
که این برادرم و، آن یکی است فرزندم
رسید و، میرسیدم هر زمان غمی زیشان؛
که گشته دل بغم روزگار خرسندم
چو دل نشسته بپهلو مرا و، دشمن جان؛
که رفته رفته ز تو بگسلند پیوندم
یکان یکان، حرکات تغافل آمیزت؛
که رفته است ز خاطر، بخاطر آرندم
نفس گسسته، ز یاد تو، آن کند منعم؛
زبان بریده بترک تو، این دهد پندم
ولی بجان حریفان مجلس تو، که نیست؛
ازین عظیم تر اکنون بیاد سوگندم
که بی تو، تشنگی لب، بلب زند قفلم؛
که بی تو، خستگی تن بپا نهد بندم
بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم
بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم
بگوشم از همه مرغش رسد نوای رحیل
چه شد بجنت رحل اقامت افگندم
تفاوتی نکند، تا ز حضرتت دورم؛
بچشم و کام، خس از لاله؛ حنظل ازقندم
دگر گهر نشناسم ز خاک بی تو ز بس
بفرق خاک و، بدامن گهر پراگندم
غرض شدم ز تو دور آن قدر، که میآید؛
بگوش ناله ی ضحاک از دماوندم
ار این دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش؛
بنای عمر، ز طوفان اشک برکندم
نیامد از تو پیامی و، آمد از ایوب
فزون شکیب و، ز یعقوب بیش اروندم!
دویدم، از پی باد سحر گهی ناچار
براه پیک تو ماند دو دیده تا چندم؟!
پی نگاشتن، این نغز نامه ی شیرین؛
یکی نی از شکرستان اصفهان کندم
دوات ساختم، از چشم آهوان حرم؛
در آن ذوائب مشکین لیلی آگندم
جواب نامه، کنی گر روانه خشنودم؛
وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم
بسم ز کوی تو بوی تو، گو کسی نارد؛
ترنج و سیب، ز بغداد و از سمرقندم
«خدای داند و من دانم و تو هم دانی »
که تا کجا به لقای تو آرزومندم
بیا مکش ز سرم پای، تا نپیندارند
خدا نکرده که من بنده بی خداوندم
وگر بود ز سرای شکستگانت عار
سرم شکسته، بفرما بخدمت آرندم
که صبر نیست دهی وعده اول مرداد
کنی بوعده وفا منتهای اسفندم
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - و له فیه
جهان مکرمت ای میرزا حسین که کرده
ز جان و دل فلکت بندگی سپهر غلامی
اگر نه بوی تو آرد نسیم روضه ی رضوان
نمیکند بمن تنگدل مشام مشامی
ستمکشان جهان، از جفای چرخ ستمگر؛
نمی شدند خلاص، ار نبود لطف تو حامی
تویی که، اسم تو بالای اسم جمله نویسم؛
بدفتری که نویسند ز اهل جود اسامی
نمیرسد بمقیمان آستان تو دستم
زهی رفیع جنابی، زهی بلند مقامی!
نوشته بودم ازین پیش نامه یی بتو ناگه
رسید پیک مراد و، رساند نامه ی نامی
چه نامه؟ نافه ی مشک و، چه نامه؟ طبله ی عنبر!
بخط فزون ز شفیعا بنظم به ز نظامی
ولی چه سود؟ که قصد من از نوشتن نامه
نبود غیر فرستادن صحیفه ی جامی!
کتاب را، نفرستادی ای حبیب من، اکنون؛
میان خوف و رجا مانده ام، ز نامه ی سامی
مرا محبت آن نسخه کرده طامع وسایل
وگرنه شکر که هستم ز خاندان گرامی
طمع نبوده مرا هیچگه طریقه اگر چه
طمع طریقه ی شاعر بود، ز عارف وعامی
میانه ی من و طامع، تفاوتی است که باشد
میان بصری و کوفی، میان مصری وشامی
درین دو هفته غرض شاه خاوران چو نشیند
بتختگاه حمل، جام زر بدست گرامی
دهد ز برگ، به اشجار خشک جامه ی اطلس؛
بر آورد ثمر باغ را ز علت خامی
تو هم نشینی و بنشانیم ببزم و، دلم خوش؛
کنی بخلعتی، اما ز کهنه جامه ی جامی
چه کهنه جامی؟ همان مندرس کتاب که هرگز
ندزدش، فگنی گر برهگذار، حرامی!
سپاری آن صحف خاصم ار بخط مصنف
سپارمت بغلامان خاص خط غلامی
ازین کرم گذرد سال و ماه و روز و شب من
بخدمت تو سراسر، بمدحت تو تمامی
ز جان و دل فلکت بندگی سپهر غلامی
اگر نه بوی تو آرد نسیم روضه ی رضوان
نمیکند بمن تنگدل مشام مشامی
ستمکشان جهان، از جفای چرخ ستمگر؛
نمی شدند خلاص، ار نبود لطف تو حامی
تویی که، اسم تو بالای اسم جمله نویسم؛
بدفتری که نویسند ز اهل جود اسامی
نمیرسد بمقیمان آستان تو دستم
زهی رفیع جنابی، زهی بلند مقامی!
نوشته بودم ازین پیش نامه یی بتو ناگه
رسید پیک مراد و، رساند نامه ی نامی
چه نامه؟ نافه ی مشک و، چه نامه؟ طبله ی عنبر!
بخط فزون ز شفیعا بنظم به ز نظامی
ولی چه سود؟ که قصد من از نوشتن نامه
نبود غیر فرستادن صحیفه ی جامی!
کتاب را، نفرستادی ای حبیب من، اکنون؛
میان خوف و رجا مانده ام، ز نامه ی سامی
مرا محبت آن نسخه کرده طامع وسایل
وگرنه شکر که هستم ز خاندان گرامی
طمع نبوده مرا هیچگه طریقه اگر چه
طمع طریقه ی شاعر بود، ز عارف وعامی
میانه ی من و طامع، تفاوتی است که باشد
میان بصری و کوفی، میان مصری وشامی
درین دو هفته غرض شاه خاوران چو نشیند
بتختگاه حمل، جام زر بدست گرامی
دهد ز برگ، به اشجار خشک جامه ی اطلس؛
بر آورد ثمر باغ را ز علت خامی
تو هم نشینی و بنشانیم ببزم و، دلم خوش؛
کنی بخلعتی، اما ز کهنه جامه ی جامی
چه کهنه جامی؟ همان مندرس کتاب که هرگز
ندزدش، فگنی گر برهگذار، حرامی!
سپاری آن صحف خاصم ار بخط مصنف
سپارمت بغلامان خاص خط غلامی
ازین کرم گذرد سال و ماه و روز و شب من
بخدمت تو سراسر، بمدحت تو تمامی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بیاد آرید یاران مردن حسرت نصیبی را
اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
شوید آسوده تا از غم دهمتان جان بآسانی
بیارید ای پرستاران ببالینم طبیبی را
ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد
بشهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
ندیدم گل گه تا دانم تو زان نیکوتری یا نه
همی بینم چو خرد نالان بکویت عندلیبی را
اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
شوید آسوده تا از غم دهمتان جان بآسانی
بیارید ای پرستاران ببالینم طبیبی را
ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد
بشهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
ندیدم گل گه تا دانم تو زان نیکوتری یا نه
همی بینم چو خرد نالان بکویت عندلیبی را
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
زان شعله که در دلم نهان است
افسرده زبانه ی زمان است
گر دود بر آید از نهادم
این سوزنه در خور بتان است
اندام تو گلبنی که خارش
خارا و حریر و پرنیان است
آسایش دوستان از این است
آرایش بوستان از آن است
نتوانم از او کناره جویم
هر جا منم او میان جان است
آسوده ز قصد رهزنانم
کاین راه نه راه کاروان است
زنهار منه قدم بر این در
با عقل، که عشق پاسبان است
بار غم عشق نیکوان را
بهتر کشد آنکه ناتوان است
گر خواری دوستان پسندند
این خار گلیش در میان است
ور عزت دشمنان بخواهند
این گل خطریش از خزان است
جستم ز نشاط اثر در آن کوی
گفتند سگی در آستان است
افسرده زبانه ی زمان است
گر دود بر آید از نهادم
این سوزنه در خور بتان است
اندام تو گلبنی که خارش
خارا و حریر و پرنیان است
آسایش دوستان از این است
آرایش بوستان از آن است
نتوانم از او کناره جویم
هر جا منم او میان جان است
آسوده ز قصد رهزنانم
کاین راه نه راه کاروان است
زنهار منه قدم بر این در
با عقل، که عشق پاسبان است
بار غم عشق نیکوان را
بهتر کشد آنکه ناتوان است
گر خواری دوستان پسندند
این خار گلیش در میان است
ور عزت دشمنان بخواهند
این گل خطریش از خزان است
جستم ز نشاط اثر در آن کوی
گفتند سگی در آستان است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
از سر کوی سلامت سفری میاید
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
سوی جانان جانم از تن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
زبان بر بند ای ناصح زپندم
اگر دستت رسد بگشای بندم
کمان ابروی من بازو مرنجان
که من خود آهوی سردر کمندم
من از بند تو هرگز سر نپیچم
اگر ریزند از هم بند بندم
اگر فضل است و بخشش تا بخواهی
فقیر و بینوا و مستمندم
اگر عدل است و پرسش، تا شماری
گنهکارم، مپرس از چون و چندم
بهر گلشن که کردم عزم شاخی
رسید از خار گلبن سد گزندم
بهر صحرا که دیدم نیش خاری
دلیلی شد بیاد نوشخندم
در این ره دست من گیرند روزی
سری امروز بر پایی فکندم
باین سستی که میرانم در این دشت
نشاط افتد کجا صیدی به بندم
اگر دستت رسد بگشای بندم
کمان ابروی من بازو مرنجان
که من خود آهوی سردر کمندم
من از بند تو هرگز سر نپیچم
اگر ریزند از هم بند بندم
اگر فضل است و بخشش تا بخواهی
فقیر و بینوا و مستمندم
اگر عدل است و پرسش، تا شماری
گنهکارم، مپرس از چون و چندم
بهر گلشن که کردم عزم شاخی
رسید از خار گلبن سد گزندم
بهر صحرا که دیدم نیش خاری
دلیلی شد بیاد نوشخندم
در این ره دست من گیرند روزی
سری امروز بر پایی فکندم
باین سستی که میرانم در این دشت
نشاط افتد کجا صیدی به بندم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
شاها هلال ماه نو از آفتاب خواه
ابروی یار بین وز ساقی شراب خواه
هر شب هلال عید ز ابروی یار بین
و ندر هلال جام ز می آفتاب خواه
چون دست صبحدم دهد اوراق گل بباد
گاهی بدست مصحف و گاهی کتاب خواه
روز از سماع گفته ی زاهد کنی بشب
کفاره از ترانه ی چنگ و رباب خواه
از پرسش حساب اگر اندیشه باشدت
از دست یار ساغر می بی حساب خواه
زان آب آتشین چو کشی جرعه خصم را
همچون خسی بر آتش و نقشی بر آب خواه
جز دلبران که دل برضای تو بادشان
هر دل که جز رضای تو خواهد خراب خواه
گلزار محفلت که همی باد با نشاط
پیوسته خرمش ز صبا و سحاب خواه
ابروی یار بین وز ساقی شراب خواه
هر شب هلال عید ز ابروی یار بین
و ندر هلال جام ز می آفتاب خواه
چون دست صبحدم دهد اوراق گل بباد
گاهی بدست مصحف و گاهی کتاب خواه
روز از سماع گفته ی زاهد کنی بشب
کفاره از ترانه ی چنگ و رباب خواه
از پرسش حساب اگر اندیشه باشدت
از دست یار ساغر می بی حساب خواه
زان آب آتشین چو کشی جرعه خصم را
همچون خسی بر آتش و نقشی بر آب خواه
جز دلبران که دل برضای تو بادشان
هر دل که جز رضای تو خواهد خراب خواه
گلزار محفلت که همی باد با نشاط
پیوسته خرمش ز صبا و سحاب خواه
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت
که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد
بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
ز ابروان تو جوید نشان هلال که پوید
همی ز شهر بشهری همی ز بام ببامی
ندانم این چه غرور است درد یار نکویی
که خواجگان بنگاهی نمیخرند غلامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
وعید چند فرستی زهول محشرم ای شیخ
یا ببزم و قیامت بپا نگر ز قیامی
چه غم نشاط نشانی بدهر از تو نماند
که از وجود تو ما قانع آمدیم بنامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت
که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد
بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
ز ابروان تو جوید نشان هلال که پوید
همی ز شهر بشهری همی ز بام ببامی
ندانم این چه غرور است درد یار نکویی
که خواجگان بنگاهی نمیخرند غلامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
وعید چند فرستی زهول محشرم ای شیخ
یا ببزم و قیامت بپا نگر ز قیامی
چه غم نشاط نشانی بدهر از تو نماند
که از وجود تو ما قانع آمدیم بنامی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
بهزار نامه دارم ز تو حسرت جوابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
یارب این قصریست از جنت بگلزار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
نشاط اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
این بزم شهنشه جهان است
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد