عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولیهای خویش
قطرههای خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه میترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لالهزارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت میترسم که آخر در کنارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولیهای خویش
قطرههای خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه میترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لالهزارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت میترسم که آخر در کنارم گل کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رفتی ز چشم و ماند بهجا ماجرای تو
خالی است در دو دیدهام ای دوست جای تو
گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو
خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو
بسیار گشتهام به گلستان ندیدهام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو
باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو
پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو
بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولتسرای تو
خالی است در دو دیدهام ای دوست جای تو
گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو
خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو
بسیار گشتهام به گلستان ندیدهام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو
باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو
پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو
بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولتسرای تو
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بهر منزل فزون دیدم ز هجران زاری دل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
خوشا حال جرس، فهمیده است آرام منزل را
زشوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که روهم گر به راه آرم نمی بینم مقابل را
چمن را غنچه ی نشکفته بسیارست، می ترسم
که در گلزار ایران هم نبینم شادمان دل را
اسیر هندم و زین رفتن بی جا پشیمانم
کجا خواهد رساندن پرفشانی مرغ بسمل را
اگرچه هند گردابست امان از وی نمی خواهم
نگیرد دست استغنای من دامان ساحل را
به امید صبوری از درش بار سفر بستم
خورند آری به امید دوا زهر هلاهل را
به ایران می رود نالان کلیم از شوق همراهان
به پای دیگران همچون جرس طی کرده منزل را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شکفت غنچه ولی موسم خزان منست
فروغ عارض گل برق آشیان منست
چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان منست
زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست
سفیدرویی آماج گاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان منست
به غیر از این که به نظاره ات زخویش روم
دگر به هر سفری می روم زیان منست
مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان منست
به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا، میر کاروان منست
کلیم این همه خون، پس ز فیض کاوش کیست
اگر نه آن مژه در چشم خون فشان منست
فروغ عارض گل برق آشیان منست
چنان نهفته ام اسرار عشق را، که لبم
خبر نیافت که نام که بر زبان منست
زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان منست
سفیدرویی آماج گاه جور کزوست
چنین تو خوار مبینش که استخوان منست
به غیر از این که به نظاره ات زخویش روم
دگر به هر سفری می روم زیان منست
مرا برای تغافل به بزم می طلبد
به داد تا نرسد گوش بر فغان منست
به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم
جرس به راه وفا، میر کاروان منست
کلیم این همه خون، پس ز فیض کاوش کیست
اگر نه آن مژه در چشم خون فشان منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل که چندین آه از جان می کشد
نقش آن زلف پریشان می کشد
دیده ام پست و بلند روزگار
دل بآن چاه زنخدان می کشد
شیشه ناموس را خوش جذبه ایست
سنگ را از دست طفلان می کشد
تا تواند بر سر من خاک بیخت
بخت دست از آب حیوان می کشد
مور خط لعل لبت را خوش گرفت
خاتم از دست سلیمان می کشد
تیغ بیداد تو هر جا شد علم
شعله هم سر در گریبان می کشد
اشک رسوا کرد ما را ورنه دل
ناله را از سینه پنهان می کشد
کاش بگذارد گریبان مرا
یار از دستم چو دامان می کشد
مزرع امید دل آبی نخورد
انتظار تیرباران می کشد
در کشاکش تا بکی باشم کلیم
دل بدرد و جان بدرمان می کشد
نقش آن زلف پریشان می کشد
دیده ام پست و بلند روزگار
دل بآن چاه زنخدان می کشد
شیشه ناموس را خوش جذبه ایست
سنگ را از دست طفلان می کشد
تا تواند بر سر من خاک بیخت
بخت دست از آب حیوان می کشد
مور خط لعل لبت را خوش گرفت
خاتم از دست سلیمان می کشد
تیغ بیداد تو هر جا شد علم
شعله هم سر در گریبان می کشد
اشک رسوا کرد ما را ورنه دل
ناله را از سینه پنهان می کشد
کاش بگذارد گریبان مرا
یار از دستم چو دامان می کشد
مزرع امید دل آبی نخورد
انتظار تیرباران می کشد
در کشاکش تا بکی باشم کلیم
دل بدرد و جان بدرمان می کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
چند در وصل تو دل حسرت دیدار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
در چمن ناله مرغان گرفتار کشد
دل که غیر از دم آخر، نفس خوش نزند
در ته تیغ نشیند که ز پا خار کشد
گرچه دست هوسم یک گل ازین باغ نچید
جذب پای طلبم خار ز دیوار کشد
منم آن عاشق قانع که بکنج گلخن
شعله در بر بهوای قد دلدار کشد
شمع بگداخت سراپا و شد از شرم خلاص
تا یکی خجلت از آن قامت و رخسار کشد
هر سریرا که بود مغز خرد یک سر مو
تا بود داغ چرا منت دستار کشد
هر که گوید که بروی تو بود گل مانند
روکشی بر رخ آئینه ز زنگار کشد
آب در گوهرم از گرد کسادی شده گل
کی باین مهره گل طبع خریدار کشد
همدم آورد طبیبش بسر از بسکه کلیم
یاد آن چشم کند ناله بیمار کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
بسمل ز تیغ او بطپیدن نمی رسد
از کشتگان کفن ببریدن نمی رسد
چون خنده گلست زبس ضعف ناله ام
کز لب چو بگذرد بشنیدن نمی رسد
گر پاشکسته نیستی این راه سر مکن
رهرو بکام دل بدویدن نمی رسد
از بسکه برق تشنه لب آب و خاک اوست
کشت امید ما بدمیدن نمی رسد
جائیکه نرگس تو بود نوبهار را
در چشم لاله سرمه کشیدن نمی رسد
گوش گران پیکر دهریم و نزد ما
پیغام آشنا برسیدن نمی رسد
از کشتگان کفن ببریدن نمی رسد
چون خنده گلست زبس ضعف ناله ام
کز لب چو بگذرد بشنیدن نمی رسد
گر پاشکسته نیستی این راه سر مکن
رهرو بکام دل بدویدن نمی رسد
از بسکه برق تشنه لب آب و خاک اوست
کشت امید ما بدمیدن نمی رسد
جائیکه نرگس تو بود نوبهار را
در چشم لاله سرمه کشیدن نمی رسد
گوش گران پیکر دهریم و نزد ما
پیغام آشنا برسیدن نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی رخ تو جانب گلشن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩١ - وله
مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳