عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت
نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت
آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت
در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت
از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت
خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
یارب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است
دهنش حلقهٔ تنگ زره است
نقطه بر حلقهٔ مرکب چه خوش است
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است
بر لبش خال ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن، لب چه خوش است
زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است
گوشوارش به پناه خم زلف
خوشه در سایهٔ عقرب چه خوش است
دل در آن زلف معنبر چه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است
پشت دست آینهٔ روی کند
او بدان آینه معجب چه خوش است
سنبلش لرزد و گل خوی گیرد
آن خوی و لرزهٔ بی‌تب چه خوش است
بر درش حلقه بگوشم چو درش
از در آن ناله مرتب چه خوش است
کشت چشمش دل خاقانی را
او بدین واقعه یارب چه خوش است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
فلک در نیکوئی انصاف دادت
سرگردن کشان گردن نهادت
جهان از فتنه آبستن شد آن روز
که مادر در جهان حسن زادت
جهانی نیم کشت ناوک توست
ندیده هیچ کس زخم گشادت
به شام آورد روز عمر ما را
امید وعدهای بامدادت
نهان حال ما نزد تو پیداست
که سهم الغیب در طالع فتادت
ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت
گر از خون ریختن شرمت نیاید
ز رنج غمزه باری شرم بادت
همه در خون خاقانی کنی سعی
نگوئی آخر این فتوی که دادت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد
داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد
باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد
تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب
آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد
عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان
هر که را درد کهن‌تر یافت درمان تازه کرد
نور تو صحرا گرفت و اشک من دریا نمود
موسی آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد
بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما
هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر
در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد
از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد
شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال
طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد
تازگی امروز از اشعار او بیند عراق
کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
لعلت اندر سخن شکر خاید
رویت انگشت بر قمر خاید
هر که با یاد تو شرنگ خورد
هم‌چنان دان که نیشکر خاید
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب سرخاید
مرکب جان به مرغزار غمت
بدل سبزه عود تر خاید
بنده تا دید سیم دندانت
لب همه ز آرزوی زر خاید
عشقت آن اژدهاست در تن من
که دلم درد و جگر خاید
گوش کن حسب حال خاقانی
گرچه او ژاژ بیشتر خاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد
وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد
اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان می‌زند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی‌درمان بیاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
روی تو را در رکاب شمس و قمر می‌رود
لعل تو را در عنان شهد و شکر می‌رود
قافلهٔ عشق تو می‌رود اندر جهان
طائفهٔ عقل‌ها هم به اثر می‌رود
روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک
ز آتش رخسار تو تاب بصر می‌رود
بی‌تو به بازار عشق سخت کساد است صبر
نقد روانتر در او خون جگر می‌رود
حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو
زان چون قلم بر درت راه به سر می‌رود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
نقش تو خیال برنتابد
حسن تو زوال برنتابد
چون روی تو بی‌نقاب گردد
آفاق جمال برنتابد
از غایت نور عارض تو
آئینه خیال برنتابد
گر بوس تو را کنند قیمت
یک عالم مال برنتابد
منمای مرا جمال ازیراک
دیوانه هلال برنتابد
از بوسه سخن نرانم ایرا
طبع تو محال برنتابد
جان بر تو کنم نثار نی‌نی
صراف سفال برنتابد
خاقانی را مکش چو کشتی
می‌دان که وبال برنتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند
زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند
والله اگر سامری کرد به عمری از آنک
چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند
مفلسی من تو را از بر من می‌برد
سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند
گر بکشم که گهی زلف دراز تو را
طرهٔ طرار تو طیره‌گری می‌کند
راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است
لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند
عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند
عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک
عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند
مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند
تا برآمد در جهان آوازهٔ زلف و رخش
کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند
در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت
ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او
آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند
آن زمان کز بهر دو نان عشق او خلعت برید
ای عفی‌الله خود نصیب من کله‌واری نماند
واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید
ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند
شرط خاقانی است با جور و جفایش ساختن
خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
رخ به زلف سیاه می‌پوشد
طره زیر کلاه می‌پوشد
عارض او خلیفهٔ حسن است
از پی آن سیاه می‌پوشد
یوسفان را به چاه می‌فکند
وز جفا روی چاه می‌پوشد
بر در او ز های و هوی بتان
نالهٔ داد خواه می‌پوشد
آهوان را به سبزه می‌خواند
دام زیر گیاه می‌پوشد
حال خاقانی ارچه می‌داند
آب خود زیر کاه می‌پوشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد
وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت
واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد
یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی
از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد
ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه
تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد
خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
آن کو چو تو دلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد
سخت آباد است خانهٔ حسن
تا روی تو کدخدای دارد
خوش عطاری است باد شب‌گیر
تا زلف تو مشک‌سای دارد
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد
هیهات که روی دل‌ربایت
با ما به وصال رای دارد
سلطان سعادت آنچنان نیست
کاندیشهٔ هر گدای دارد
خاقانی از آسمان گذشته است
تا خاک در تو جای دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
مه نجویم، مه مرا روی تو بس
گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
عقل من دیوانهٔ عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس
اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس
آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آئینهٔ روی تو بس
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس
طالب ظل همائی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد
به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش
نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمی‌گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم
مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش
پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی
نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی
نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش
چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو
گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش
لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر
خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم
وز گهر در دیده کانی می‌کنم
بر سر عقل آستینی می‌زنم
از در صبر آستانی می‌کنم
هر که از غیر تو لافی می‌زند
از سر غیرت جهانی می‌کنم
تا دلم کردی نشان تیر هجر
صد خدنگ از هر نشانی می‌کنم
تا سنان انداز شد مژگان تو
هر دم از سینه سنانی می‌کنم
مار ضحاک است زلفت کز غمش
قصر شادی هر زمانی می‌کنم
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می‌کنم
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر مهربانی می‌کنم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند
زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن