عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
ای که تو ماه آسمان، ماه کجا و تو کجا؟
در رخ مه کجا بود، این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو، لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه، پیش رخ چو آتشت
چون که کند جمال تو، با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو، نعره زنان که رو، میا
خوش بخرام بر زمین، تا شکفند جانها
تا که ملک فروکند، سر ز دریچهٔ سما
چون که شوی ز روی تو، برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد، از پی حفظ دیدهها
هر چه بیافت باغ دل، از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد، حاصل او همه هبا
زرد شدهست باغ جان، از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو، تا بنماییاش نما؟
بر سر کوی تو دلم، زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر، دید بدان صفت ورا
گفت چگونهیی ازین عارضهٔ گران، بگو
کز تنکی ز دیدهها، رفت تن تو در خفا؟
گفت و گذشت او ز من، لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم، یارب تش دهی جزا
در رخ مه کجا بود، این کر و فر و کبریا
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو
ناله کنان ز درد تو، لابه کنان که ای خدا
سجده کنند مهر و مه، پیش رخ چو آتشت
چون که کند جمال تو، با مه و مهر ماجرا
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو
غیرت عاشقان تو، نعره زنان که رو، میا
خوش بخرام بر زمین، تا شکفند جانها
تا که ملک فروکند، سر ز دریچهٔ سما
چون که شوی ز روی تو، برق جهنده هر دلی
دست به چشم برنهد، از پی حفظ دیدهها
هر چه بیافت باغ دل، از طرب و شکفتگی
از دی این فراق شد، حاصل او همه هبا
زرد شدهست باغ جان، از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو، تا بنماییاش نما؟
بر سر کوی تو دلم، زار نزار خفت دی
کرد خیال تو گذر، دید بدان صفت ورا
گفت چگونهیی ازین عارضهٔ گران، بگو
کز تنکی ز دیدهها، رفت تن تو در خفا؟
گفت و گذشت او ز من، لیک ز ذوق آن سخن
صحت یافت این دلم، یارب تش دهی جزا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
ماه درست را ببین، کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
تافت ز چرخ هفتمین، در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آب ما
جملهٔ ره چکیده خون، از سر تیغ عشق او
جملهٔ کو گرفته بو، از جگر کباب ما
شکر باکرانه را، شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود، بشنو این جواب ما
روترشی چرا، مگر صاف نبد شراب تو؟
از پی امتحان بخور، یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان، روز وصال ای خدا
چون که ز هم بشد جهان، از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی، بیتو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و، بیتو بود فسردنا
خلق برین بساطها، بر کف تو چو مهرهیی
هم ز تو ماه گشتنا، هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه میدهی؟ دم به تو من سپردهام
من ز تو بیخبر نیام، در دم دم سپردنا
پیش به سجده میشدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کردهیی، پنبه بخواهی خوردنا
زانک تو آفتابی و، بیتو بود فسردنا
خلق برین بساطها، بر کف تو چو مهرهیی
هم ز تو ماه گشتنا، هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه میدهی؟ دم به تو من سپردهام
من ز تو بیخبر نیام، در دم دم سپردنا
پیش به سجده میشدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کردهیی، پنبه بخواهی خوردنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
چون همه عشق روی توست، جمله رضای نفس ما
کفر شدهست لاجرم، ترک هوای نفس ما
چون که به عشق زنده شد، قصد غزاش چون کنم
غمزهٔ خونی تو شد، حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر، نقش و نشان سایهیی
چون به خم دو زلف توست، مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی، کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که؟ آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود، جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران، جنت جای مومنان
عشق برای عاشقان، محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا، سر خلاصه رضا
خواجهٔ روح شمس دین، بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان، در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را، کحل ضیای نفس ما
کفر شدهست لاجرم، ترک هوای نفس ما
چون که به عشق زنده شد، قصد غزاش چون کنم
غمزهٔ خونی تو شد، حج و غزای نفس ما
نیست ز نفس ما مگر، نقش و نشان سایهیی
چون به خم دو زلف توست، مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی، کآب حیات از او خجل
پرس که از برای که؟ آن ز برای نفس ما
هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود، جوشش و رای نفس ما
دوزخ جای کافران، جنت جای مومنان
عشق برای عاشقان، محو سزای نفس ما
اصل حقیقت وفا، سر خلاصه رضا
خواجهٔ روح شمس دین، بود صفای نفس ما
در عوض عبیر جان، در بدن هزار سنگ
از تبریز خاک را، کحل ضیای نفس ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم می مینخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم، برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا، روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها؟
عشق چو خون خواره شود، وای ازو، وای
کوه احد پاره شود، خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بینظر ما
پیش تر آ تا بزند، بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو، ای همه خوبی؟
بندهٔ خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی، هیچ مخور غم
تازه تر از نرگس و گل، وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو، جان دواها
میوهٔ هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها
گفتم می مینخورم پیش تو شاها
داد می معرفتش آن شکرستان
مست شدم، برد مرا تا به کجاها
از طرفی روح امین آمد پنهان
پیش دویدم که ببین کار و کیاها
گفتم ای سر خدا، روی نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها
گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چیست که آن پرده شود پیش صفاها؟
عشق چو خون خواره شود، وای ازو، وای
کوه احد پاره شود، خاصه چو ماها
شاد دمی کان شه من آید خندان
باز گشاید به کرم بند قباها
گوید افسرده شدی بینظر ما
پیش تر آ تا بزند، بر تو هواها
گوید کان لطف تو کو، ای همه خوبی؟
بندهٔ خود را بنما بندگشاها
گوید نی تازه شوی، هیچ مخور غم
تازه تر از نرگس و گل، وقت صباها
گویم ای داده دوا هر دو جهان را
نیست مرا جز لب تو، جان دواها
میوهٔ هر شاخ و شجر هست گوایش
روی چو زر و اشک مرا هست گواها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
از این اقبالگاه خوش، مشو یک دم دلا تنها
دمی مینوش بادهی جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندانها، رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو میکشانندت، و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجهی شرب او پیدا
ز دانهی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانهی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخواند
همیداند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانهی دیگران دانی، حواله میکنی هر جا
دمی مینوش بادهی جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل، دمی تشریف اعطینا
تصورهای روحانی، خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی
ملاحتهای هر چهره، از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد، کسی کش هست استسقا؟
دلا زین تنگ زندانها، رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان، برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
از این سو میکشانندت، و زان سو میکشانندت
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی، درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه، ز دل پیداست بر سیما
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجهی شرب او پیدا
ز دانهی سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی
ز دانهی تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران، طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو، به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخواند
همیداند کزین حامل، چه صورت زایدش فردا
وگر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود، صریحا گفته گیر این را
فسانهی دیگران دانی، حواله میکنی هر جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
شب قدر است جسم تو، کزو یابند دولتها
مه بدراست روح تو، کزو بشکافت ظلمتها
مگر تقویم یزدانی، که طالعها درو باشد
مگر دریای غفرانی، کزو شویند زلتها
مگر تو لوح محفوظی، که درس غیب ازو گیرند
و یا گنجینهٔ رحمت، کزو پوشند خلعتها
عجب تو بیت معموری، که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری، کزو نوشند شربتها
و یا آن روح بیچونی، کزینها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
ولی برتافت بر چونها، مشارقهای بیچونی
بر آثار لطیف تو،غلط گشتندالفتها
عجایب یوسفی چون مه، که عکس اوست در صد چه
ازو افتاده یعقوبان به دام و جاه ملتها
چو زلف خود رسن سازد، ز چههاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت، رهاندشان ز حیرتها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد، عبارتها و عبرتها
مه بدراست روح تو، کزو بشکافت ظلمتها
مگر تقویم یزدانی، که طالعها درو باشد
مگر دریای غفرانی، کزو شویند زلتها
مگر تو لوح محفوظی، که درس غیب ازو گیرند
و یا گنجینهٔ رحمت، کزو پوشند خلعتها
عجب تو بیت معموری، که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری، کزو نوشند شربتها
و یا آن روح بیچونی، کزینها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأملها و فکرتها
ولی برتافت بر چونها، مشارقهای بیچونی
بر آثار لطیف تو،غلط گشتندالفتها
عجایب یوسفی چون مه، که عکس اوست در صد چه
ازو افتاده یعقوبان به دام و جاه ملتها
چو زلف خود رسن سازد، ز چههاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت، رهاندشان ز حیرتها
چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد، عبارتها و عبرتها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمیست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صفها رایت نصرت، به شبها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که میگوید به زر نخریدهیی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مهی مریخ چشم ارزد، چراغ آن جهانی را
چو چشمی مقترن گردد، بدان غیبی چراغ جان
ببیند بیقرینه او، قرینان نهانی را
یکی جان عجب باید، که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید، عروسان معانی را
یکی چشمیست بشکفته، صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته، برای باغبانی را
چنین باغ و چنین شش جو، پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست، کمتر جو قیاس اقترانی را
به صفها رایت نصرت، به شبها حارس امت
نهاده بر کف وحدت، در سبع المثانی را
شکسته پشت شیطان را، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را
زهی صافی زهی حری، مثال می خوشی، مری
کسی دزدد چنین دری، که بگذارد عوانی را
الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقینا الدر مجانا، فلا نبغی الدنانی را
لقیت الماء عطشانا، لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا، فلا اخشی السنانی را
توی موسی عهد خود، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد، رها کن این شبانی را
الا ساقی به جان تو، به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو، شراب ارغوانی را
بگردان بادهٔ شاهی، که هم دردی و هم راهی
نشان درد اگر خواهی، بیا بنگر نشانی را
بیا درده می احمر، که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر، حریف امتحانی را
برو ای ره زن مستان، رها کن حیله و دستان
که ره نبود درین بستان دغا و قلتبانی را
جواب آن که میگوید به زر نخریدهیی جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس میسازد، جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد، زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری، لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد، هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او، زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد، جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند، به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد، که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد، هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی، همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید، حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو، کزین دست است کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی، منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم، که ماند ذوالفقاری را
که صد فردوس میسازد، جمالش نیم خاری را
مکانها بیمکان گردد، زمینها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
خداوندا زهی نوری، لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بیفشارد، هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او، زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد، جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند، به جز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد، که بخششها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد، هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی، همیشه سرخ و تر بودی
ازیرا آفتی ناید، حیات هوشیاری را
به دست آور نگاری تو، کزین دست است کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدین تبریزی، منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم، که ماند ذوالفقاری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
رسید آن شه، رسید آن شه، بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها، برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان، نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید، مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی، درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی، شدم کاهی، برای اسب سلطان را
اگر ترک است و تاجیک است، بدو این بنده نزدیک است
چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد، گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد، برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی، چرا بیدست و بیپایی؟
نمیدانی ز هدهد جو، ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت، بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند، زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده، کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید، که گرد آور پریشان را
فروبرید ساعدها، برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان، نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید، مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی، درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی، شدم کاهی، برای اسب سلطان را
اگر ترک است و تاجیک است، بدو این بنده نزدیک است
چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد، گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد، برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی، چرا بیدست و بیپایی؟
نمیدانی ز هدهد جو، ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت، بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند، زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده، کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید، که گرد آور پریشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ایا نور رخ موسی، مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری،غم و درد زلیخا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکشهای بالا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را
منم ای برق رام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری،غم و درد زلیخا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکشهای بالا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
هلا ای زهرهٔ زهرا، بکش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی، درین جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو، گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری، نتیجهی شور و غوغا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکشهای بالا را
تقاضایی نهادستی، درین جذبه دل ما را
منم ناکام کام تو، برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو، گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره، فریب مرغ آواره؟
چه داند یوسف مصری، نتیجهی شور و غوغا را؟
گریبان گیر و این جا کش، کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی، چه پنهان صنعتی یارا
چو شهر لوط ویرانم، چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم، ندارم زهره و یارا
اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من، که گم کردم سر و پا را
یکی آهم کزین آهم، بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم، شهنشاه شکرخا را
خمش کن، در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد، کشاکشهای بالا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
بهار آمد بهار آمد، سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریهی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها، سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان، پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی، کرامتهای مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن، قیام آورد مستان را
ز اول باغ در مجلس، نثار آورد آن گه نقل
چو دید از لالهٔ کوهی، که جام آورد مستان را
ز گریهی ابر نیسانی، دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده، به دام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامهٔ ساقی، چه نام آورد مستان را
درون مجمر دلها، سپند و عود میسوزد
که سرمای فراق او، زکام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانهٔ غیبی، پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند، درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها، کدام آورد مستان را
ز شمس الدین تبریزی، به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی، مدام آورد مستان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چه چیزاست آن که عکس او، حلاوت داد صورت را؟
چو آن پنهان شود گویی، که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زنند یک دم، ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم، نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جان است، چرا بعضی گرانجان است؟
بسی جانی که چون آتش، دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن، چرا عقلی بود دشمن؟
که مکر عقل بد در تن، کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش؟ مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش، کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری، زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری، کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده، بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده، ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم، ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کزو دیدم، همه ایجاد صورت را
چو آن پنهان شود گویی، که دیوی زاد صورت را
چو بر صورت زنند یک دم، ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم، نبینی شاد صورت را
اگر آن خود همین جان است، چرا بعضی گرانجان است؟
بسی جانی که چون آتش، دهد بر باد صورت را
وگر عقلست آن پرفن، چرا عقلی بود دشمن؟
که مکر عقل بد در تن، کند بنیاد صورت را
چه داند عقل کژخوانش؟ مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش، کند استاد صورت را
زهی لطف و زهی نوری، زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری، کند منقاد صورت را
جهانی را کشان کرده، بدنهاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده، ز عشق استاد صورت را
چو با تبریز گردیدم، ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کزو دیدم، همه ایجاد صورت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا؟
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا؟
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد؟
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا؟
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمت است آخر؟
دمی که تو نهیی حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذاب است این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیدهٔ اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا؟
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا؟
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد؟
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا؟
بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی
بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها
ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمت است آخر؟
دمی که تو نهیی حاضر گرفت آتش چنین بالا
اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا
عذاب است این جهان بیتو مبادا یک زمان بیتو
به جان تو که جان بیتو شکنجهست و بلا بر ما
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیدهٔ اعمی
زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا؟
زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی
که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
ببین ذرات روحانی، که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتیها، که برهم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد، در او هم لا و هم الا
چو بیگاه است آهسته، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته، مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی، درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم،درین دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم، اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد، چه جای آب و گل باشد؟
چه جان و عقل و دل باشد، که نبود او کف دریا؟
چه سودا میپزد این دل؟ چه صفرا میکند این جان؟
چه سرگردان همیدارد، تو را این عقل کارافزا؟
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی، میان عالم غوغا
ببین این بحر و کشتیها، که برهم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی برشد، در او هم لا و هم الا
چو بیگاه است آهسته، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته، مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی، درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم،درین دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عم، اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد، چه جای آب و گل باشد؟
چه جان و عقل و دل باشد، که نبود او کف دریا؟
چه سودا میپزد این دل؟ چه صفرا میکند این جان؟
چه سرگردان همیدارد، تو را این عقل کارافزا؟
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی، میان عالم غوغا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
تو را ساقی جان گوید، برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
فرومگذار در مجلس، چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را، بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را، برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را، فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را، مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی، همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی، مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام میلافد، بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که میبافد، به گرد خویش دامی را
درین دام و درین دانه، مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه، تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود، مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی، یکی نقش و کلامی را
چو بیصورت تو جان باشی، چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم، که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
ازین مجنون پرسودا، ببر آن جا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی، از آن میهای پاییزی
به خود در ساغرم ریزی، نفرمایی غلامی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از آن مایی ای مولا، اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن، زهی رعنا، زهی زیبا
تو پاک پاکی از صورت، ولیک از پرتو نورت
نمایی صورتی هر دم، چه باحسن و چه با بالا
چو ابرو را چنین کردی، چه صورتهای چین کردی
مرا بیعقل و دین کردی، بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گویی چه عشقست این، که نی بالا نه پست است این؟
چه صیدی بی ز شست است این، درون موج این دریا؟
ایا معشوق هر قدسی، چو میدانی چه میپرسی؟
که سر عرش و صد کرسی، ز تو ظاهر شود پیدا
زدی در من یکی آتش، که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش، که تا یکتا شود صد تا
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
که از مزج و تلاقی را، ندانم جامش از صهبا
بکن این رمز را تعیین، بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نکوآیین، ببر این نکتهٔ غرا
شب و روزم ز تو روشن، زهی رعنا، زهی زیبا
تو پاک پاکی از صورت، ولیک از پرتو نورت
نمایی صورتی هر دم، چه باحسن و چه با بالا
چو ابرو را چنین کردی، چه صورتهای چین کردی
مرا بیعقل و دین کردی، بر آن نقش و بر آن حورا
مرا گویی چه عشقست این، که نی بالا نه پست است این؟
چه صیدی بی ز شست است این، درون موج این دریا؟
ایا معشوق هر قدسی، چو میدانی چه میپرسی؟
که سر عرش و صد کرسی، ز تو ظاهر شود پیدا
زدی در من یکی آتش، که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش، که تا یکتا شود صد تا
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
که از مزج و تلاقی را، ندانم جامش از صهبا
بکن این رمز را تعیین، بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نکوآیین، ببر این نکتهٔ غرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
چو شست عشق در جانم، شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد، گفت اقبال هم نجهد
نشستهست این دل و جانم، همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هست است و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان، بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین، که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی، خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم، چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را، به بالای یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو، دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره، مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز، زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم، الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول، بلی گویان الستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونک جان افتاد، گفت اقبال هم نجهد
نشستهست این دل و جانم، همیپاید نجستش را
چو اندر نیستی هست است و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان، بسوزانید هستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خدیو روح شمس الدین، که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی، خود جای نشستش را
چو جامش دید این عقلم، چو قرابه شد اشکسته
درستیهای بیپایان ببخشید آن شکستش را
چو عشقش دید جانم را، به بالای یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
اگر چه شیرگیری تو، دلا میترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره، مر آن آهوی مستش را
چو از تیغ حیات انگیز، زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
در آن روزی که در عالم، الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول، بلی گویان الستش را