عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت
کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
ساقی بجام باده گلرنگ در صباح
در صحن بوستان ز کرم گفت الصلاح
تا آفتاب طلعت ساقی طلوع کرد
کردیم دیده بر رخ خورشید افتتاح
با روح او که گفت الست بربکم
جانم چشید از لب ساقی روح راح
تا طفل جام لعل لبش شیر گیر شد
من یافتم ز چنگ سگ نفس بدفلاح
در باغ وراغ آمد و کوهی چو مشت کاه
مشکات را بسوزان از شعله‌ها صباح
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بوسه می خواهم و لعلت چو شکر میخندد
همچو خورشید که بر روی قمر میخندد
چشمم از گریه درو لعل بریزد همه شب
لب و دندان تو بر لعل و گهر میخندد
ذره سان میل بخورشید لبت کرد دلم
بخت بر حال من زیر و زبر میخندد
می کند گریه و افغان بچمن بلبل مست
غنچه بگشاده لب از شاخ شجر میخندد
عاقبت سیل سرشکم ببرد بنیادش
هرکه بر گریه ارباب نظر میخندد
ماه رخسار تو ازمشرق جان کوهی
آفتابی است که هر شام و سحر میخندد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل دیوانه از اندوه جانان غم مخور
وصل خواهی دید زود از درد هجران غم مخور
خوش به سودای دو چشم آهوی سرگشته‌ای
با صبا میگرد در کوه و بیابان غم مخور
ماه روی یار میخواهی چو بلبل بیقرار
نعره زن مستانه در صحن گلستان غم مخور
چشم چون خواهی بروی ماه تابان برگشای
همچو ابراز گریه خونبار گریان غم مخور
همچو مور لنگ بر جانم چو خواهی شد سوار
از سپاه و لشکر نوح و سلیمان غم مخور
کوهیا در حلقه زلف مه و خورشید او
تا به حال خود رسی از ضرب چوگان غم مخور
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
از حجب های تعین دل اگر یافت خلاص
در حرم عشق شود خاص الخاص
ذره وصلش بکف آور که جهان پرتو او است
جان که در بحر دل و دیده خود شد غواص
پیش خورشید جمالش که همه پرتو اوست
بهوایش همه ذرات ز جان شد رقاص
همه راکشت به تیغ مژه آن ترک چکل
هیچکس را ندهد آن بت قتال قصاص
نص حکمت بود اندر دل آدم ای جان
نام خود را به نگین مهر کند آن قصاص
اشک کوهی زر سرخ است روان بر رخ زرد
قلب اگر بود ز اول به مثل همچو رصاص
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ما چو گشتیم به تیر مژه یار عاشق
شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق
دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند
هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق
یار ما روی چو خورشید بعالم بنمود
همه ذرات جهانند بدیدار عاشق
محرم روی تو جز چشم تو نتواند بود
چون شود بررخ زیبای تو اغیار عاشق
بلبل از عشق گل ار ناله کند خوش باشد
هست بر ناله بلبل دل گلزار عاشق
کوهی از دیده خونبار فغان کن که خدا
هست بر آه تو و گریه خونبار عاشق
خط رخسار یار شد تعلیق
تا دلم شد بعشق دوست رفیق
مؤمنان خدا چو اخوانند
منم و درد او نگار شفیق
پیش یاقوت او دو لب دیده
یافتم در میان بحر عمیق
زد رقیب تو بر دلم سنگی
بشکست او چو پرده ایست دقیق
بحر دل موج خون باوج رساند
که دو عالم در او شدند غریق
تا ابد ما و عشق همراهیم
از دل و جان رفیق شد توفیق
رفتم از وادی هوس بیرون
تا رسیدم به منزل تحقیق
هست در غار سینه کوهی
روح چون مصطفی و دل صدیق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از روی حسن معنی جانرا بتی است مایل
زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل
نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید
بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل
تا چشم بد نبیند روی نکوی او را
طومار زلف گردید درگردنش حمایل
رمز رأیت ربی در احسن صور بود
خورشید و ماه از آن شد حیران آن شمایل
سیر یحبهم را آخر بیان همین است
بود او بخویش عاشق دیدیم در اوایل
زانرو که نقش ادراک با قطره نیست فرقی
ادراک و درک ادراک می باشد از فضایل
شیئی الله است کوهی بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سایل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم
که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم
تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم
تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را
در تماشای تو گشتیم ز سر تا پا چشم
نظری کن که همه بر مه رویت دارند
آدم از پستی خاک و ملک از بالا چشم
یار چون مردمک دیده دل شد کوهی
باز کردند بدیدار خدا جانها چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم
که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم
از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم
داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم
شب معراج خداوند محمد راگفت
منکر هر طرف و دور مدار از ما چشم
دیده عقل بدیدار خدا چون نرسد
باز کردیم بعین و صفت و اسما چشم
چشم او با دل کوهی بسر صدق بگفت
نگشائی بجز از دیده ما هرجا چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
کوته نمی شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳
نگار من چو پی رقص از میان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به ما روز آور ای مه امشبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
باشد دلم ز روی روی جناب دوست
آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست
دادیم نقد هستی خود را که داشتیم
اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست
غیر از طریق جور و رسوم ستمگری
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت
ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست
با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع امید ما بسوخت
تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتری به دل
نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست
گویند از ملازمت اوملامتم
من درخیال دادن جان در رکاب دوست
از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل
عین حضور در نظرم شد غیاب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سروندیدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست
اقبال من بلندتر از این شوداگر
آید به دست طره چون مشک ناب دوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ